امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_دوم هوالسبحان آهای عاشق با توام. خسته شده بودم، همینطور که با چشمام
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_سی_و_سوم
@bastamIsar
هوالسبحان
دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا اینکه بقیه بیدار نشن باهاش رفتم، رفتیم پشت حسینیه.
.داد میزد! آره من دین ندارم، من دنبال پیامک بازی ام.
دستم رو گذاشتم جلو دهنش گفتم زشته.
گریه اش گرفته بود، بغلش کردم گفتم ببخشید.
غلط کردم، تو رو خدا داد نزن.
به زور نشوندم ،بغلش کردم، گفتم من غلط کردم، ببخش.
تو رو خدا گریه نکن.
هیچی نمی گفت فقط داشت گریه می کرد.
بلند بلند گریه می کرد، نمی دونم چرا یه دفعه قاطی کرد.
سکوت کردم و گذاشتم راحت گریه هاشو بکنه.
آروم تر که شد..
رفتم اونطرف نشستم، اشک از گوشه چشمم میومد و آروم با چفیه پاک می کردم. نباید اذیتش می کردم. خبر مرگم می خواستم راهنماییش کنم، بدتر شد..
نگاهش می کردم و آروم گریه می کردم.
اونم متوجه شده بود اما اینقدر از دستم ناراحت بود که هیچی نمی گفت.
بلند شدم و رفتم!
فضای دوکوهه آرامش نداشت برام.
بنظرم یه جای همیشه شلوغ و پر تردد بود.
آروم از گوشه ساختمون ها راه می رفتم و گریه می کردم.
هم برا مرتضی هم برا خودم هم برای اسماء.
یه بلایی سرم اومده بود که جرات نمی کردم با کسی در موردش حرف بزنم.
هر وقت به اسماء فکرمی کردم وجودم می لرزید و ترس داشتم از اینکه چه بلایی قراره سر این دختر بیاد.
نمی دونم چرا دوباره مرغ دلم پر زد به خاطرات گذشته.
اولین روزی که اسماء رو دیدم و موضوع رو متوجه شدم اینقدر فشار عصبی بهم وارد شده بود که توی حرم از حال رفتم و پدر اسماء و خانوادش منو برده بودن اوژانس.
وقتی چشمام رو توی اوژانس باز کردم، خواستم بلند بشم که سوزش دستم بخاطر سوزن سرم اذیتم کرد.
چشمام افتاد به پدر علی که بالا سرم ایستاده.
پسرم حالت خوبه؟
من: چی شده؟ چرا من اینجام؟
هیچی پسرم یکم فشارت افتاده بود، دکترگفته سرم که تموم بشه می تونی بری.
من شرمنده ام، ما مقصر شدیم.
من: دشمنتون شرمنده، شما تشریف ببرید، سرم تموم بشه خودم میرم.
پدر علی: نه صبر می کنیم سرم تموم بشه، می رسونیمت تهران.
من: لازم نیست آقای حسینی، من تمام سعی ام رو دارم می کنم بی حرمتی نکنم. لطفا تشریف ببرید.
پدر علی گفت باشه لا اقل صبر کنیم مرخص بشی که خیالمون راحت بشه.
سکوت کردم و فقط داشتم یکبار تمام اتفاقات رو مرور می کردم.
سرم تموم شد و پرستار اومد سوزن رو از دستم کشید.
همین که سوزن رو کشید دردم گرفت و اشکم اومد، عجیب بود اینقدر نازک نارنجی نبودم اما انگار دلم یه عالمه گریه می خواست.
به سختی از روی تخت بلند شدم، بخاطر سرم منگ منگ بود .
گوشیم رو از جیبم در آوردم، وااای مادرم چقدر زنگ زده بود. دیر شده بود و نگران شده بود. سریع زنگزدم :
سلام مادرجان، ببخشید گوشی تو جیبم بود و متوجه نشده بودم.
مامان: سلام معلوم هست کجایی؟ دلم هزار راه رفت! چرا نیومدی تهران؟ مگه کلاس هات تموم نشده؟
من: مامان جان رفتم حرم زیارت، دارم راه میفتم بیام. ببخشید دیگه.
خداحافظی کردم و با یه عصبانیتی به علی نگاه کردم.
نمی دونم چرا همه این اتفاقات رو از چشم علی می دیدم.
واقعا هم اون مقصر بود، چه لزومی داشته بره اونطوری از من تعریف کنه که اسماء بخواد به من علاقمند بشه.
دم در اوژانس اسماء و مادرش و علی نشسته بودن، رفتم جلو و خداحافظی کردم و خطاب به مادرشون گفتم حاج خانوم ببخشید به زحمت افتادید، مادرش انگار خیلی گریه کرده بود و گفت پسرم تو هم مثل علی خودم بیا با ما بریم تهران.
من نگران حالتم !
گفتم نه ممنون، چیزی نبود، بازم ببخشید.
با اجازتون، همین که خواستم برگردم اسماء خیلی آروم گفت خداحافظ.
دلم لرزید اما باید بی توجهی می کردم.
تند تند راه رفتم و داشتم از اوژانس خارج می شدم که علی صدام زد، محمدهادی کیفت جا موند.
کوله ام رو ازش گرفتم و بهش گفتم خوووب رسم رفاقت رو بجا آوردی.
بی معرفت!!!
کوله رو گرفتم و خداحافظی کردم و رفتم.
تمام راه برگشت با اون خستگی و کوفتگی داشتم فکر می کردم.
صدای گریه اون دختر برای دل من دقیقا مثل شیپور جنگ بود، جنگ با احساسات، جنگ عقل و عاطفه...
چند قطره ای اشک از گوشه چشمام اومد اما بغل دستم یه پسر فشن نشسته بود و دوس نداشتم متوجه بشه ...
سریع خم شدم و زیپ کوله ام رو باز کردم که از داخلش دستمال کاغذی بردارم، همین که زیپ رو باز کردم، بوی عطری خورد به صورتم، چه عطر خوش بویی، آره بوی عطر یاس بود.
یه لحظه این بو منو مست خودش کرد.
ادامه دارد...
@bastamIsar
امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_سی_و_سوم @bastamIsar هوالسبحان دستم رو می کشید منم زورم نمی رسید و برا ا
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_سی_و_چهارم
@bastamIsar
هوالسبحان
بوی عطر اینقدر زیاد بود که یه لحظه پسر بغل دستیم هم برگشت و نگاه کرد.
کوله ام رو آوردم بالا و گذاشتم روی پام.
دست بردم توی کوله ببینم این بو از چیه که دستم خورد به یه پاکت نامه.
یه پاکت فسفری که روش یه پاپیون سبز کوچیک چسبونده شده بود.
مطمئن بودم که این پاکت، کار اسماء هست، هم خنده ام گرفته بود از اینکه این دختر دقیقا نمونه واقعی دختر بچه های امروزی بود که نامه نگاری می کنن و از این سوسول بازیا دارن ، هم عصبانی که چرا بی اجازه دست برده به کوله ام و پاکت رو گذاشته.
خواستم پاکت رو باز کنم و نامه رو بخونم که متوجه شدم بغل دستیم چهار چشمی داره نگاه می کنه، مجبور شدم پاکت رو بذارم توی کوله و تا شب منتظر بمونم.
کوله ام روگذاشتم پایین ولی دستام بوی عطر گرفته بود، یکم زانوی چپم درد می کرد مثه اینکه تو حرم بیحال شده بودم با زانو افتاده بودم زمین.
چشمام رو بستم و با صدای راننده که رسیدیم بیدار شدم.
تا خونه همینطوری به نامه و اینکه چی توش نوشته شده فکر می کردم.
رسیدم به خونه با مامان سلام و روبوسی کردم، بابا هم که تو حال بود سلام دادم و یه بوس کردمش و سریع رفتم داخل اتاق.
لباسامو در آوردم و سریع رفتم توی حموم پاهام رو شستم که خودمم داشتم از بوی گند پام خفه می شدم چه برسه به خانواده.
سریع اومدم بیرون و تا خواستم برم سراغ نامه، مهدی اومد تو اتاق .
سلام داداش.
سلام نوجوانِ صدا خَرَکی!
این اسمی بود که روی مهدی گذاشته بودم خیلی بدش میومد یکی بهش بگه نوجوان، ازطرفی هم صداش دو رگه شده بود و منم هر دفعه حرف می زد کلی می خندیدم.
گفت هیچی، ناراحت شده بود.
گفتم حالا بگو چکار داشتی، ببین برا من ناز نکنا؛ بچه پررو.
سریع برگشت و گفت داداش امتحان زبان دارم هیچی هم بلد نیستم .
من: خب به من چه! برو بشین بخون تا یاد بگیری.
مهدی: یاد نمی گیرم، دو ساعت باهام کار کنی یاد می گیرم.
من: برو ببینم من تازه از قم اومدم، خستم می فهمی خسته!
مهدی: اگر یاد ندی به بابا می گم.
من: برو بگو، بچه می ترسونی؟
مهدی: باشه می گم، نامردی نکرد و گفت بابا، ببین محمد باهام زبان کار نمی کنه.
بابا: داره اذیتت می کنه بذار یه چیزی بخوره کمک می کنه.
مهدی برگشت و زبونش رو درآورد.
منم که نمی تونستم رو حرف بابام حرف بزنم گفتم زهر مار، ان شاءالله زبونت رو مار نیش بزنه.
با یه حسرت عجیب به کوله نگاه کردم و انگار دارن منو می برن پای چوبه دار خسته و کوفته رفتم توی پذیرایی، مامان یه چیز بیار بخوریم تا برم با این پسر خنگت زبان کار کنم.
مامان : واااا این چه طرز حرف زدن با داداشته! بعد می گی مهدی حرفای بد رو ازکجا یادگرفته، توکه بزرگه باشی از کوچیکه چه انتظاری میره.
تو این فکر و خیال ها بودم که صدای اذان توی پادگان دوکوهه پیچید...
ادامه دارد...
@bastamIsar
❤️ غیرت واژه ای است که هرکسی لیاقت بودن در حریمش را ندارد...
#رهبرم_سیدعلی
@bastamisar
@Aloo_Soal_isar
•شهیداݩہ√|•
گفتـ : ڪہ چے !؟😕
هےجانباز جانباز ...
شہید شہید ...
میخواستن نرن😑
ڪسے مجبورشون کرده بود !؟😂
گفتم : چرا اتفاقا ! مجبورشون میڪرد🎈
گفت : ڪی!؟😐
گفتم: همونـے که تو نداریش !
گفت : من ندارم!؟ چی رو😳
گفتم : غیرت 🙂✨👌
@bastamisar
🕊 بیابان هم که باشی
حسین علیه السلام
آبادت می کند
مثل کربلا 🕊
@bastamisar
🔴 پلیس FBI لیست تحت تعقیب۳ هکر ایرانی را اعلام کرد
🔹براساس #اطلاعیه جدید وزارت دادگستری آمریکا، بهزاد محمدزاده، ۱۹ ساله از ایران، به جرم حملات #دیفیس به بیش از #۱۱۰۰وبسایت تحت تعقیب پلیس [تروریست]فدارل آمریکا (FBI) قرار گرفته است.
محمدزاده در ماههای اخیر ، با انگیزه #انتقام شهید کردن سردار قاسم سلیمانی ، اقدام به #دیفیس۵۲ مورد وبسایت کرده است.
✍🏻رئیس جمهور #تروریست آمریکا بعد از شهادت حاج قاسم گفته بود اگر ایران واکنشی نشان دهد ، ۵۲ نقطه فرهنگی و تاریخی ایران را بمباران میکنم...
💪که بعد از ضربه های #مغزی به اصطلاح #ملایم عین الاسد حرف خود را پس گرفت
📌اما این #جوان ایرانی دهه #هشتادی،۵۲ نقطه در #حرفه خود به نشان انتقام ، مورد ضرب #شست قرار داده است...
🔻بعلاوه مهدی فرهادی وهومن حیدریان توانسته اند اطلاعاتی راجع به سیاست خارجی و اطلاعات مربوط به حوزه امنیت ملی را از صد ها وبسایت امنیتی و حساس هک کنند
@bastamisar
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شناسایی پيكر شهيد مسيحی پس از ۴ دهه
🔹در این ویدیو لحظه خبر دادن به خانواده شهید «هراچ هاكوپيان» را میبینید.
@bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ⭕️ رهبر انقلاب پاسخ میدهند!!
🔻کیفیت مهمتر است یا کمّیّت ؟
#فرزندآوری
@bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سرلشکر سلامی: هرکس در ماجرای ترور #سردار_سلیمانی نقش داشته را میزنیم
🔹فرمانده سپاه خطاب به #ترامپ: انتقام ما از عاملان شهادت #سردار_سلیمانی قطعی و جدی است. شما فکر میکنید ما در برابر خون برادر شهیدمان یک سفیر زن در افریقای جنوبی را میزنیم؟
🔹کسانی را میزنیم که در شهادت این مرد بزرگ مستقیم و غیرمستقیم نقش داشتند.
@bastamisar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه!
درد و دل یک جوان عراقی در حرم ارباب...💔
حتما گوش کنید...
اگر دلتون شکست
التماس دعــ💚ـــا
#یاابوعلی...
#اربعین
@bastamisar