eitaa logo
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
464 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
13.4هزار ویدیو
131 فایل
🌸 ظـ‌ه‍وࢪ بسیاࢪ نزدیک استــ :( @Beh_to_az_door_salam ادمین تبادلات: @ya_zah_raa مدیر اصلی @Asmahasani12 ادمین رمان @Loiaa009979
مشاهده در ایتا
دانلود
༻﷽༺ 🥀 🖤جوانان بنےهاشم بیایید علے را بر در خیمہ رسانید💔 🖤خدا داند ڪہ من طاقٺ ندارم علے را بر در خیمہ رسانم💔 🥀 🍂 @Beh_to_az_door_salam
کَربَلآیـے نَشُدَن مآ رآ بِه رُخِمآن نَکِشید؛ مآ دُرُست اَست نَرَفتیم، وَلـے دِل دآریم💔:) @Beh_to_az_door_salam
💠 پدر سه نقطه دارد ؛ پسر سه نقطه دارد ؛ دختر هم سه نقطه دارد ؛ اما مادر هیچ نقطه ای ندارد ؛ چون که نقطه نقطه وجودش را ؛ وقف خانواده اش کرده است … 💠 وجودتون سرشار از آرامش و سلامتی 💠 زنده و پایدار باشید @Beh_to_az_door_salam
گرچه ما را عاقبت کرببلا می آورند ما گدایان را فقط پایین پا می آورند کُنجِ شش گوشه نوشته وای از لیلا علی در شبِ جمعه حرم بودیم ما اما علی فاطمه بود و نمی شد گفت واویلا علی می روم مشهد بخوانم روضه هایت را علی خیز از جا آبرویم را بخر بعدش برو عمه را از بین نامحرم ببر بعدش برو @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکطرف اکبر به میدان میرود دامن کشان یکطرف بابا پریشان عمه‌ها مویه کنان محمود_کریمی🎙 🏴💔 🏴 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🥀• بغلت می‌کنم و از بغلم میریزی... آه بابا چه کنم با تو و این دردسرم "شـب هشتم مـحــرم الـحــرام" 🖤 🚩 ♥️ @Beh_to_az_door_salam
YEKNET.IR - vahed - shabe 8 moharram1399 - javad moghaddam.mp3
7.09M
موذن کرببلا خاموشی چرا رعنای من به خاک و خون افتادی و خون میباره از چشمای من 🏴 🏴 💔 🏴🎙 @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روضه حضرت علی اکبر(ع) دنیا بدون چشمات، تاریک و سوت و کوره پیشت شـــکستم از غم، راه حرم چه دوره 🎤کربلایی سید_امیر_حسینی 🏴 🏴 @Beh_to_az_door_salam
مداحی آنلاین - داغ فرزند - استاد انصاریان.mp3
1.93M
🎧داغ شهادت علی اکبر(علیه السلام) با سیدالشهدا چه کرد؟ 🎙حجت الاسلام انصاریان @Beh_to_az_door_salam
🏪 گریه‌اش اُفتاد یادِ جسم عریان حسین از خجالت آب شد پیرِ پریشان حسین زیر ایوانت دلش رفته به ایوان حسین ای به قربانت رضا و ای به قربان حسین با یک سلام زائر آقا شوید✋ @Beh_to_az_door_salam
قدم بزن جلو چشمام.mp3
8.24M
قدم بزن جلو چشمام تا دلم آروم بگیره هنوز نرفتی تو میدون که جون من داره میره 🎙 #️⃣ #️⃣ «لبیک یاحسین» @Beh_to_az_door_salam
خدایا 🙏 به حرمت حضرت علے اکبر (ع)🖤 دوای درد دردمندان باش پناه همه بی ڪَسان باش گره از مشڪِلات همه باز ڪن امروز دستی ڪه به سویت بلند شد را خالی بر نگردان 🥀سلام روزتون بخیر 🖤 @Beh_to_az_door_salam
▪️امروز ▪️هشتم محرم است🏴 ▪️نمیدانم از خدا چه میخواهی ▪️اما خدا را به این ▪️ایام ماتم قسم میدهم ▪️دلت جز برای حسین (ع ) ▪️و اهل بیت حسین (ع ) ▪️عزادار نشود🙏 @Beh_to_az_door_salam
🔸گفتم: اگر در کربلا بودم تا پای جان برای حسین (علیه السّلام) تلاش می کردم 🔹گفت: یک حسین زنده داریم نامش مهدی (صاحب الزمان روحی فداه) است؛ 🔺 تا حالا برایش چه کرده ای؟؟؟؟؟ @Beh_to_az_door_salam
♥ ڪوفـيان بـا ظهورحسيـن(علیه السلام) و مـا بـا«غـيبـت»تـو امـتحـان شـديــم، بـہ راستے ڪداميڪ سخـت تـر اسـٺ!!! ظهور.... يـا غيــبـٺ؟! امیدغریب های تنها کجایی!❣ 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س ) فرج امام زمان صلوات ✧✾═══✾🌸✾═══✾✧ @Beh_to_az_door_salam
حسین آب شد! از بس که دید اکبر را برای گندمِ ری، آسیاب می‌کردند …! 🖤 @Beh_to_az_door_salam
سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من ✦اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ ✦ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَعَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، ✦وَأَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَرَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَکاتُهُ گویند 🌻‌⃟🍂๛فرج مولا صلواتـــــــ @Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙سلامْ ميدَهَمُ و دِلْخُوشَمْ كِه فَرمُوديدْ 🦋هر آنکِه دَر دِلِ خُودْ یادِ ماسْت، زَائِرِ ماست…! 💙صلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله الحسین علیه السلام ✨ ঊঊ🌺🍃ঊঈ ═‎✧❁°❁✧═‎ ঊঈ🍃🌺ঊঈ@Beh_to_az_door_salam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ 🌼بی فایده است روضه و ماتم بدون تو 🍃بی فایده است اشک دمادم بدون تو 🌼ای منتقم.... جان عمو جانتان بیا 🍃بی فایده ست ماه محرم بدون تو 🌼چنگی به دل نمیزند آقای غصه دار 🍃بیرق علم سیاهی و پرچم بدون تو 🌼🍃 @Beh_to_az_door_salam
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت_120 نسیم صبحگاهی که بین شاخ و برگهای درخت های بوست
🍃🌸 – اینارو دیدم یاد یه شعری افتادم. ــ کدوم شعر؟ "افسوس که این کنج قفس راه ندارد اکنون که یک پنجره کوتاه ندارد. پرواز کنم تا که رها گردم از این غم آخر دل بیچاره که همراه ندارد ..." با خجالت گفت: – چقدر خوبه که اهل شعر هستید. از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: – اهل شعرنیستم، اهل تهرانم، روزگارم بد نيست‌. تكه ناني دارم ، خرده هوشي‌، سر سوزن ذوقي‌.. و دوباره با لبخند نگاهش کردم. او هم زمزمه وار ادامه داد: "مادري دارم ، بهتر از برگ درخت‌. دوستاني ، بهتر از آب روان‌. و خدايي كه در اين نزديكي است، لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند. روي آگاهي آب‌، روي قانون گياه‌. من مسلمانم‌." دست هایم را بالا بردم برایش کف زدم. سربه زیر گفت: – بریم دیگه آقا آرش. همانطور که به سمت دانشگاه می‌رفتیم گفتم: –راحیل. جواب نداد. دوباره گفتم: – راحیل خانم. ــ بله. نچ نچی کردم و گفتم: –الان تو دلت میگی دوباره من یه کم بهش خندیدم خودمونی شد. با لبخند فقط نگاهم کرد. ــ نذر کردم اگه تا آخر هفته با هم محرم شدیم، بعد مکثی کردم و گفتم: – ولش کن یه نذری کردم دیگه. نگاهی بهم انداخت و گفت: –الان بهتون اصرار کنم بگید یا خودتون میگید؟ ــ اصرارم کنید نمیگم. ــ صبر می کنم اگه محرم شدیم، خودتون می گید. ــ نمیگم. نگاه پیروز مندانه ایی بهم انداخت و گفت: –می گید، مطمئنم. بعد پا تند کرد و گفت: – من جلوتر میرم، شما لطفا آرومتر بیایید، خدا حافظ. بعد از این که رفت گوشی را برداشتم و پیام دادم: – امروز خودم می رسونمت. پیام داد: –نه آقا آرش، اجازه بدید محرم بشیم بعد. گاهی وقتها از این که برای با او بودن باید خیلی مسائل را رعایت کنم و حتی خیلی وقت ها هم مثل الان، برای اینکه برسونمش باید صبر کنم و مراعات، لجم می گیره. ولی وقتی فکر می‌کنم می‌بینم شاید جون من زود خودمونی میشم بیجاره جرات نمیکنه فعلا زیاد با من بیرون بره. احساس میکنم این راحت بودنم روی او هم تاثیر گذاشته است. به محض این که رسیدم شرکت، با مادر تماس گرفتم و گفتم، زنگ بزند و به مادر راحیل قضیه ی خواستگاری و بله برون را اطلاع بدهد. مادر زیاد سرحال نبود. صدایش گرفته بود. احساس کردم گریه هم کرده است. ولی چیزی نپرسیدم. بعد از یک ساعت دوباره با مادر تماس گرفتم، گفت: – مادر راحیل گفته: باید با خواهر و برادرش مشورت کنه، خودش خبر میده. پرسیدم: –مامان جان چرا ناراحتید؟ گریه اش گرفت و در همان حال گفت: –دکتر به مژگان گفته، قلب بچه تشکیل نشده، باید سقطش کنه. شوک زده شدم. بیچاره مادرم، چقدر ذوق داشت. به خانه که رسیدم. مژگان در را باز کرد. آثاری از ناراحتی نداشت. در عوض چشم‌های مادر قرمز بود. برای عوض کردن جو گفتم: –مژگان مگه خودت خونه زندگی نداری همش اینجایی؟ – خونه زندگیم همین جاست دیگه. مادر با همان ناراحتی گفت: – من خودم بهش زنگ زدم بیاد بریم واسه راحیل یه پارچه بخریم. گفتم: – مامان جان، آخه این چه ریسکیه که شما می کنید. با جاری جماعت آدم میره واسه عروس جدیدخرید کنه؟ بعد دستم رابه طرفین تکان دادم وادامه دادم: –اوه، اوه، چه شود. مژگان اعتراض آمیز گفت: –خیلی هم دلت بخواد که سلیقه ی من باشه. بعدشم، من عروس بزرگه ام ها... کمی خم شدم و دستم را به سینه ام گذاشتم. –منصب جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. مادر با تشر گفت: –آرش. نمیخواد لباس عوض کنی، بیا مارو تا پاساژ پارچه فروشی سر چهار راه ببر، مژگان میگه اونجا پارچه هاش قشنگه. نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: – عروس بزرگه افاضه فرمودند؟ مژگان بلند شدو مشتی حواله ی بازویم کردو گفت: –برو کنار می خوام رد شم و رفت به سمت در خروجی آپارتمان. – مگه قرار نشد دیگه از این حرکات... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: –هر وقت جنابعالی یاد گرفتی درست با من حرفی بزنی منم دیگه کتکت نمی زنم، کف دست هایم را به هم چسباندم و گفتم: –خانم، لطفا دیگه من رو کتک نزنید، منم دیگه باهاتون شوخی نمی کنم. مادردلگیر گفت: – آخه چیه این شوخیا، آخرشم دلخوری پیش میاد. راه بیفت بریم. با انگشت سبابه ضربدری روی کانتر کشیدم و نگاهی به مژگان انداختم وگفتم: – این خط، اینم نشون از این لحظه همه چی تموم شد. مژگان گفت: – ببینیم. در حال پوشیدن کفشم آرام از مژگان در مورد ناراحتی مادر پرسیدم. مژگان گفت: –حالا معلوم نیست، مامان زیادی شلوغش کرده. فردا هم میرم جای دیگه سونوگرافی. تا ببینیم چی میشه. –خب کاش فعلا چیزی بهش نمی‌گفتی. –باور کن آرش اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم مامان اینقدر براش مهم باشه. با تعجب پرسیدم: –برای تو مهم نیست؟ –چرا، ولی حالا که اتفاقی نیوفتاده، بعدشم اصلا الان بچه دار شدن برای ما زوده، وقت زیاد داریم. حرفهایش برایم عجیب بود، اصلا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. نمی توانستم بیشتر از این هم چیزی بپرسم. ولی اگر بلایی سر بچه ی کیارش می‌آمد، من هم
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مثل مادر واقعا ناراحت میشدم. بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچه‌ی زیبایی خریدیم. مژگان گفت: –پس انگشتر نشون چی؟مادر نگاهی به من کردو گفت: – می خوای اونم همین امروز بخریم؟ نگاهی به مژگان انداختم و گفتم: –خودش نباید بپسنده؟ مژگان لبهایش را بیرون دادو گفت: – اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه. من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم. –شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودیدخونه ی همدیگه هم می رفتید. مامان اخمی کردو گفت: – آرش بزار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که باهم برید خرید؟ –مامان! خوبه شما کلا دوتا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش. ــ حوصله ندارم آرش. نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم. – مژگان خانم نظر شما چیه؟ مژگان از حرفم خنده اش گرفت. – مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت: –آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟ بالارو نگاه کردم و گفتم: –اگه بگی که منت سر ما گذاشتی. دستش را در هوا چرخاندو گفت: – وای آرش، دیگه سختش نکن. پوفی کردم و گفتم: –حالا نظرت رو بگو بعد. ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه. مادر فوری گفت: – آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم... دست مادر را گرفتم. –مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زدو خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بودو ناراحتی‌اش کاملا مشخص بود. موافقت کردو به خانه برگشتیم.دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود وموافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتربه تکاپوافتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.تنها چیزی که خوشی‌مان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد. دکتر گفته بودمطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم. وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتی‌ام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کردو گفت: –میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم. بعد از چند لحظه پشت خط آمدوگفت: –مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ایی صبر کنندو بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه. با خوشحالی گفتم:–واقعا؟ آخه چطور؟ –حالا بعدا براتون توضیح میدم. ذوق زده روبه مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد. من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه ی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد. بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کردوگفت: فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد. یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم. در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم: – بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کردو به گوشی‌اش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد. با لبخند گفتم: – نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم. خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم می‌خواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ایی برای خوردن ناهارو رفتن نداشتم. نمی‌دانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم. راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت: – اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون. با تعجب گفتم: –چه بشاش! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟ –خدانگفته که خسته و گرسنه بودی نماز و بی خیال شو، یا نگفته، عزیزم هروقت حوصله داشتی و همه چی بر وفق مرادت بود بیا یه نمازی هم بزن به کمرت. از حرفش بلند خندیدم. –خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده. لبخند زد. – نماز یعنی ادب برای خدا...یعنی اگه ما حوصله نداشته باشیم یه آشنا بهمون سلام کنه، جوابش رو نمیدیم؟ بعد مکثی کردوادامه داد: – تو هر حالی باشیم به اون آشنا لبخند می زنیم و جواب میدیم که به بی ادبی متهم نشیم. داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم. ✍ ادامه دارد.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد. از طرز حرف زدنش متوجه شدم مادرش است. بعد از آمار دادن که کجا هستیم. از حرفهایش فهمیدم که در مورد مژگان حرف میزنند. کنجکاو شدم. مادر راحیل سوالهایی می‌پرسید که راحیل جوابی برایشان نداشت و مدام می‌گفت: نمیدونم. باشه می‌پرسم. بعد از قطع تماس گفت: –آقا آرش، مامان در مورد مژگان سوالهایی می پرسیدن که من جوابشون رو نمی‌دونستم. مثلا این که بارداریشون تو چند هفتگی هست و این چیزها. گفتن مژگان خانم اگه بخوان می‌تونن سونوشون رو جایی که مامان معرفی می‌کنند، نشون بدن تا اونجا دکتر براشون توضیح بدن. در مورد تشکیل نشدن قلب بچه و این چیزا و این که چرا باید چند هفته صبر کنند. نمی دانستم چطور بگویم که وقتی کیارش شنید که مادر راحیل گفته کمی صبر کنید و بچه را سقط نکنید. چه قشقرقی به پا کرد. با فریاد می‌گفت، دکترها عقلشون نمیرسه این همه سال درس خوندن، یه زن عامی عقلش میرسه. به مامان می‌گفت، عقلت رو دادی دست اینا. اینهمه علم پیشرفت کرده، اونوقت شما اندر خم یک کوچه موندید. چطور به راحیل می‌گفتم، مژگان هم موافق حرفهای شوهرش بود. کمی مِن و مِن کردم و گفتم: –راستش منم مثل تو این چیزها رو نمیدونم. رفتم خونه به مامان میگم که خونتون زنگ بزنه و با مامانت صحبت کنه. فقط یه سوال داشتم. –بفرمایید. –مادرت از کجا این چیزها رو میدونن؟ چرا گفتن که مژگان چند هفته صبر کنه. –راستش من اطلاعات دقیقی ندارم. ولی بارها از مادرم شنیدم که خیلی ها بودن که دکترهاشون دقیقا همین حرف رو بهشون زدن و گفتن که قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط کنند. ولی بعد از چند هفته که بعضی از اونها دلشون نیومده سقط کنند، قلب بچه تشکیل شده و وقتی دنیا امده، هیچ مشکلی نداشته و خیلی هم نسبت به بچه های دیگه باهوش بوده. حالا اگر مژگان خانم خواستن اطلاعات دقیق رو بدونن، می‌تونن به مادرم زنگ بزنن و بپرسن. سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم: –ممنون. فقط این برادر من یه کم دیر باوره، وقتی مامان بهش گفت که کمی صبر کنید، گفت، ممکنه برای مژگان خطر داشته باشه. البته مامانم سعی می‌کرد قانعش کنه. حالا دیگه نمی‌دونم چقدر موفق باشه. باتعجب گفت: –فکر نمی‌کنم خطری برای مژگان خانم داشته باشه. اگه ایشون واقعا میخوان سقط کنند، بعد از دو الی سه هفته این کار رو بکنند. مگه براشون فرقی داره، حداقل بعدا عذاب وجدان ندارن. –بله درسته. حالا منم باهاش صحبت میکنم. حرف منو قبول میکنه. بلند شدم، برای شستن دستهایم به طرف سرویس رفتم. وقتی برگشتم. راحیل راغرق فکر دیدم. نشستم و پرسیدم: – به چی فکر می کنی؟ لبخندزد. – به خودمون، به تقدیر، به کارهای خدا. ــ کدوم کارهاش. ــ نمی دونم قربونش برم چه نقشه ایی برامون چیده. با تعجب گفتم: – نقشه؟ ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ــ اهوم. به نظر من هر اتفاقی توی زندگی ما میوفته خدا یه چیزی رو یا می خواد به ما بفهمونه یا مارو بسنجه یا خیلی هدفهای دیگه داره... متفکر گفتم: –چرا به این چیزا فکر می کنی؟ در لحظه از زندگیت لذت ببر. ــ اگه فکر کنم بیشتر آمادگی پیدا می کنم واسه اتفاقهای یهویی و غافلگیرانه و راحت تر قبولشون می کنم. ــ مگه جنگه؟ ــ جنگ که نه، ولی یه جور مبارزس. ــ تو اینجوری از زندگیت لذتم می بری؟ خندیدو گفت: – آره، اتفاقا اینجوری جالبتره، همش سرت گرمه خودته. مثل این بازی های کامپیوتری. ــ وقتی آدم درست زندگی کنه نیازی به این فکرا نیست. سرش را به علامت مثبت تکان داد. همان لحظه غذایمان را آوردند و حرف ما قطع شد. آنقدر گرسنه بودم که فوری شروع به خوردن کردم. چون صبحانه هم نخورده بودم. زیر چشمی زیر نظرش داشتم. احساس کردم معذب است و راحت نمی تواند غذا بخورد. لقمه ی دهانم را قورت دادم و گفتم: –هنوز با من معذبی؟ چیزی نگفت. یک تکه کباب به چنگال زدم و توی بشقابش گذاشتم و گفتم: –بخور راحیل دیگه، بعد به شوخی ادامه دادم: – میخوای من برم تو ماشین غذام رو بخورم تا تو راحت باشی؟ چشم هایش را سر داد به بشقابش ولبخندی زد و گفت: – نه، من راحتم. بینمان کمی به سکوت گذشت و اینبار او سکوت را شکست. – چطوری برادرتون رو راضی کردید؟ ــ به سختی... کلی خان رد کردم تا اینجا، فکر کنم حرف زدن با دایت دیگه آخرین خان باشه. –نگران نباشید، داییم اونقدر مهربونه، احتمالا می خواد چند تا سوال بپرسه و چندتا توصیه. با مهربانی گفتم: – وقتی تو هستی نگران هیچی نیستم، نگرانی من فقط وقتیه که تو نباشی. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. غذایم را تمام کردم، به بشقابش که نگاه کردم دیدم، کبابی که برایش گذاشته بودم فقط کمی از گوشه‌اش خورده. چقدر آرام غذا می‌خورد. دستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهش کردم، امروز گیره‌ی روسری‌اش فرق داشت، سنگ فیروزه ایی که بود دور تا دورش نگین های ریز داشت و با یک زنجیر به خود گیره نصب شده بود. رنگ نگین با روسری اش همخوانی داشت. چقدر این رنگ برازنده‌ی صورتش بود. از تغییر رنگ پوست صورتش فهمیدم با این که نگاهم نمی کند ولی متوجه‌ی نگاهم شده است. یک برگ دستمال کاغذی برداشت و زیر لب خدارو شکری گفت و نگاهم کرد. –دست شما درد نکنه. لبخند زدم. –چیزی نخوردی که بگم نوش جان. باز هم حرفی نزد. گفتم: –غذات رو می ریزم توی ظرف ببر خونه بخور. موقع خالی کردن غذا داخل ظرف، تقریبا ظرف پر شد. نچ نچی کردم و گفتم: – چیزیم خوردی اصلا؟ خدارو شکر که فردا محرم میشیم و این معذب بودنت تموم میشه. وگرنه اینجوری پیش می رفتیم چند وقت دیگه نامرئی میشدی. صدای پیام گوشی‌اش بلند شد. بی توجه به حرفهای من نگاهی به پیامی که برایش آمده بود انداخت و گفت: – مامان پیام داده، داییم نیم ساعت دیگه میاد خونه، زودتر بریم. ظرف را داخل نایلون گذاشتم و فیگور ترس گرفتم و گفتم: –وای من می ترسم، یعنی چیکارم داره؟ لبخندی زد و گفت: –فکر کردید داماد خانواده ما شدن به این آسونیاس؟ فکری کردم. –میگم نکنه در مورد مهریه می خواد چیزی بگی؟ ــ نه، نگران اون قضیه نباشید. دوباره با ترس ساختگی گفتم: – نکنه بگه برو اول چراغ های "کاخ میسور" رو دستمال بکش بعد بیا بهت دختر بدیم، تا بخوام این همه چراغ رو دستمال بکشم پیر شدم. باتعجب گفت: – مگه چندتا چراغ داره؟ –فقط نمای کاخ ده هزارتا. ابروهایش را بالا داد. – واقعا؟ ــ خب از تعجبت معلومه این گزینه نیست. خندیدو گفت: – ولی فکر بدیم نیستا، حالا کجا هست این کاخه؟ ــ هندوستان. ــ آخ، آخ، اونجام گردو خاک زیاده، حداقل از این دستمال نانوها ببرید، زیاد اذیت نشید. – بدجنسی نکن دیگه، غریب گیر آوردی؟ چشم هایش روی زمین افتاد وگفت: اگه این گزینه بودمنم میام کمکتون. مهربان نگاهش کردم و گفتم: – تو که بیای چراغ های کل کاخ های دنیارو تمیز می کنم خانم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . وقتی رسیدیم مقابل خانه شان، با همه‌ی تعارف های راحیل بالا نرفتم و منتظر شدم تا دایی‌اش بیاید. انتظارم زیاد طولانی نشد، دایی‌اش یک مرد میان سال بود، با ریش کم پشت و کوتاه و لباس شیک و مرتب و چشم‌هایی میشی، که به نظر مهربان می‌آمد... ✍ ..