4_527951411682476357.mp3
11.5M
🎤 واعظ: سماواتی
#دعای_کمیل⤴️
❣اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣
🌻 مهدی جانم آقای من هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید برای همه اعضا دعا فرمایید😔
27.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️دعای کمیل همراه متن صوت عالی ▪️
🔈 با صدای زیبای : صدقی 🔈
⏰ زمان : 21دقیقه ⏰
🖇 #تلنگر 🌱
-میگفت:
اگه با رلم کات کنم ناراحت میشه،
دلش میشکنه چیکارکنم؟...👨🦯
+ببینیم امامحسین(ع)مون دراینباره، چیامرمیکنن . . . هوم؟!
⇣..
امامحسین'؏'فرموده اند: ☁️
«هیچوقت خوشنودی آدمها رو به
خـوشنـودی خــــدا ترجیح نده»...
نذار ابلیس با جملهی"دلش میشکنه و گناه داره"
تو مرداب کثیفــِ گناه نگهت داره!
یادتباشهرفیق...
خوشایندِ خـدا مهم تره (:🩷
دلِ امـام زمان مهم تره (:☁️
یقیناًاگهاونفرصتیروکه
صرفزیباییظاهرمونو
عکسمونمیکردیمرو...
صرفباطنمونمیکردیم..؛
وضعیتمونازاینبهتربود🚶🏼♀!!
#تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الحمداللّٰهتوچقدرمردۍاَباعبداللّٰــه
بغلمکردۍ اَباعبداللّٰـــه؛)'❤️🩹
#حضرت۱۲۸
#محمدحسینحدادیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_خوشبهحالشهدا،چشمزدنیابستن!(:
نشوندادنِتصـویرامامخامنها؎؛
توۍشبڪہهاۍماهوارها؎ ...
بینُالملݪـۍممنو؏اسـت!چـرا؟!
چونیكدخترِآلمانۍفقطبادیدنِ...
چھرهآقآمسلمانشد😍✨
#مقام_معظم_دلبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاشید تو رو خدا...
به تعداد آدمهای
روی کره ی خاکی🌏
تفاوت فکر و نگرش وجود دارد
پس این را بپذیر:
کسی که تفکرش باتو متفاوت است
دشمنت نیست
انسان دیگریست.
#ܝߺ̈ߺߺࡋܢߺ߭ࡏަܝߊܢߺ߭ܣ
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج
در محـضر خُــدا گنـاه نکنیم 📗🖇
#برای_ترک_گناه_هیچ_وقت_دیر_نیست
#از_همین_الان_شروع_ڪن💥💪
مداحی آنلاین - منو کی میبری کربلا - حسین طاهری.mp3
3.75M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دلم تنگه برای تو!
🍃منو کی میبری کربلا؟
🎙 حسین_طاهری
🌷 صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
#چادرانه 🦋
دختران باحجاب جواهرن..
آری؛خواهرم!
جواهرات را فقط در پوششی
گرانبها میگذارند.
باور کن تو ارزشت زیاد بوده که الله متعال حجاب رابرایت لایق دیده است!
.
مروارید در صدف
گنج در گنجه
طلا در صندوق و
#دختر_پاک در چادر است.
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت دهم . زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو
.
🔮#قسمت_یازدهم
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
خواستم برم جلو و بگم سو تفاهم شده ولی خجالت میکشیدم...اروم اروم سمت کلاسم رفتم...فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود...انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...اروم رفتم و آخر کلاس نشستم و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه...
بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم😕
یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردم گوشیم شدم
.
.
تو حیاط دانشگاه بودم که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...
.
.
انگار که میان غریبه ها اشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو...
سلام...😊
سلام اخوی...بفرمایین؟!
اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...😕
-آهان...بله بله...خوبید شما؟؟☺
-ممنونم...
-خب کاری داشتید؟!
-نمیدونم چجوری بگم😕من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم😔
-ما که خوب نیستیم حاجی😕...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم.
.
-باشه باشه حتما...
.
نزدیک مسجد که شدیم دوتایی استیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن...منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم...
.
داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...
خواستم الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم سهیل کی رو میخوای گول بزنی؟!
خودت رو یا خدارو؟!😕
گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...
دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن...
خیلی حس خوبی داشتم...😊
.
بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه ها اشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه ها فرم بسیج رو هم پر کردم
چند مدت به همین روال گذشت و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم...
به مسجد و هیات رفتن...به شوخی ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...
همه چیم عوض شده بود...شوخیام...دوستام...حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن..
یه روز تصمیم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...
راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره...
.
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...
آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕
.
سلام...😞
سلام..بفرمایین...😐
-ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
. 🔮#قسمت_یازدهم . #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . خواستم برم جلو و بگم سو تفاهم شده ولی خجالت
🔮قسمت #دوازدهم
.
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...
آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم 😕😕
.
سلام...😞
سلام..بفرمایین...😐
-ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..😔
-حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت بفرمایید...چیکار دارین؟!
-ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم😕 ...
نمیخواین حرفی بزنین؟!
چرا چرا...میخواستم بگم من....
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: -ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه...
.
بریم زهرا...
.
خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی فایده هست 😕😕
.
.
بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن...
من همونجا وایسادم و انگار دنیا سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم که دوستش گفت؟!مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه 😕
-زهرا تو اینا رو نمیشناسی😑...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم...اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم 😐
-واقعا؟!؟!
-اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن 😑
-اااااا این همونه...میگم چه آشناستا
و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...
.
با شنیدن این حرفها دلم خیلی شکست😔...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...به خدا میگفتم خدایا من که یه قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!😢
نکنه قراره تا آخر عمر تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم 😔
مگه نگفتی هرکس توبه کنه خریدارش میشی ؟!
.
.
🔮از زبان مریم
.
بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله...
.
-سلام مریم خانم
-سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟!
-بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده...
-خواستگار چیه 😨؟!
-یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر
-ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!
-عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
-میلاد؟!؟😯
-خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
بامــــاهمـــراه باشــید
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
🔮قسمت #دوازدهم . یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده... خیلی با خودم کلنجار رفتم که چ
.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت سیزدهم
.
-خواستگار چیه 😨؟!
-یه جور خوردنیه 😑خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر
-ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!😯
-عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
-میلاد؟!؟😯
-خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش...
-خب حالا کی میخوان بیان؟!😯
-آخر هفته...حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم...
-حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا😐😊
-امان از دست تو دختر 😀
.
.
آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...
خیلی استرس داشتم...
دست و صورتم یخ یخ بود...
تا حدی که مامانم گفت:
-چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!😯
-اااا مامان...الان آخه وقت شوخیه؟!
-شوخی چیه...رنگ و روت پریده 😐برو یه آبی به سر و صورتت بزن...
.
در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم...
.
-سلام
-سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین...بفرمایین...
-خواهش میکنم و... .
تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو...
.
-مریم؟! چی شدی؟!مگه نمیشنوی دختر؟!
-ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟!
-نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه 😑
پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون😐
-باشه...الان میام...😕
.
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد...
.
بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد...
.
من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...
یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که گفتم:
شما نمیخواین چیزی بگین؟!😕
-چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم☺...هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین 😀
.
-بله 😶
.
-خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه😊
اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...😆
.
-بله...همونه 😑و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده 😐
.
-یادش بخیر...😀
.
-امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه...😑😊
.
-نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم 😆
.
-عجب 😅خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟!
.
-بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...☺
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🌱•
دنیای منی حسین
از دنیا تو رو میخوام🥲
#شب_جمعه 🌙
#امام_حسین_ع