چرایی لزوم حجاب-1.mp3
11.29M
🧐چرا حجاب؟
آیا دلیل حجاب، به گناه
نیفتادن آقایون هست؟؟👀
آموزش دینداری لذتبخش ↶
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
enc_16722190058195200163193.mp3
4.01M
زهرا سادات میری دست علی به همرات . . ❤️🩹
بانوی مریم.mp3
11.81M
بانوی مریم ...
حسینطاهری🎙'!
#صلیاللهعلیکیافاطمةالزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
.
❤️✨هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن🫠🫀
"چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست..." :))
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج𝟑𝟏𝟑🌸
#لبیک_یامهدی
《+قبلخوابوضوفࢪاموشنشہ📻
اعمآلقبلخوآبمانجامبدهࢪفیق🚶🏻♀》
◇¹قࢪآنوختمبفࢪمآ..「🕊」
◇¹سہعددقلهولله『🔗』
◇²مؤمنانࢪوازخودتࢪاضےبفࢪما..〈🐣〉
◇²اللھمالغفࢪالمونینوالمؤمنات⦅🔗⦆
◇³پیآمبࢪآنوشفیعخودتڪن..❮🦋❯
◇ا¹مرتبه:اللھمصلعلےمحمدوآلمحمدوعجلفࢪجھم،اللھمصلعلےجمیعالانبیآوالمࢪسلین〈🌻〉
◇³مࢪتبہ:یفعلاللهمآیشآبقدࢪه،ویحڪممآیࢪیدبعزتہ...〈🌱〉
◇¹مࢪتبہ:سبحآناللهوالحمدللهولآالهالااللهواللهو
اڪبࢪ❪✨❫
شبتون مهدوی رفقا✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🕊
بلند گریه کنید
مادر ما بیگناه بود...
مادر ما پا به ماه بود😭
#السلامعليكيازوجهولیالله✋🏻
#فاطمیه
#سلام_امام_مهربانم♥
سلام بر تو ای خورشیدترین
شمس آسمان خدا!
سلام بر تو و بر روزی که
آفتاب وجودت، هستی را
غرق نور خواهد کرد.
🌤الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّڪَـــالْفَـــرَج🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب رسمی داره دنیا . . 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسمتومیشنومگریممیگیره..💔
✍🏻استاد قرائتی میگفتن:
یه روز شیطان که از مسئله توبه آگاه میشه
میره به اصحابش میگه :
ما این همه بنده رو فریب میدیم .
اما خدا راه توبه رو براش قرار داده ،
پس ما چه کنیم ؟!
یکی از یاراش بھش میگه بھش اِلقا کنیم که برای توبه هنوز زوده ؛ جوونه ؛ و حالا حالاها وقت داره توبه کنه ...!!
اینجوري توبه رو براش
عقب میندازیم تا مرگش فرا برسه ...
یوقت دیر نشه رفیق ...!!
#تلنگر
سلام سلام دوستان از این بعد در کانال رمان های مذهبی گذاشته میشه نظراتتون رو با کمال میل میشنوم
@loiaa۰۰۷۰۰۹
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت1
💭دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
بی ریا،مخلص،با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام اما #سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت: روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدادست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره. حسش،فکرش،آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ...
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است.
مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره مادرم می گفت:عزت نفس داره
غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم
- ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم
- من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم
- دوست شهید داشتید؟
_ شهیدی رو می شناختید؟
_ شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم
#شهدا،خودم،اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ...
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻🕊@
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۲
💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که
- چی شده؟
_ یعنی من کار اشتباهی کردم؟
_مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
- مهران برو توی اتاقت 😒
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
- مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮
- گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند هیچ وقت، کسی نمی دید
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود
🔸ادامه دارد...
╭┅──┅❅❁❅┅──┅╮
🌻
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍ نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️قسمت۳
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ...
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ...
دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ...
مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ...
با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ...
اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ...
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد...
توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ...
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ...
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ...
- متشکرم ... خدا خیرتون بده ...
اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم....
🔸ادامه دارد
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۴
💭 نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد
- فضلی این چه ساعت مدرسه اومدنه؟از تو بعیده
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین چی می تونستم بگم؟ راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خداجوابی جز سکوت نداشتم
چند دقیقه بهم نگاه کرد
- هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود زود برو سر کلاست
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم
- دیگه تاخیر نکنی ها
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها
اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟
مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود سعید رو جلوی چشم من سوار کرد اما من...
وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در
- تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت
نمی دونستم باید چه جوابی بدم اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده سرم رو انداختم پایین
- شرمنده ...
اومدم تو پدرم سر سفره نشسته بود سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد به زحمت خودم رو کنترل کردم
- سلام باباخسته نباشی
جواب سلامم رو نداد لباسم رو عوض کردم ،دستم رو شستم و نشستم سر سفره دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد
- کجا بودی مهران؟
_چرا با پدرت برنگشتی؟
_ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه فقط ساکت نگام می کنه
چند لحظه بهش نگاه کردم دل خودم بدجور سوخته بود اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم
- خدایامهم نیست سر من چی میاد خودت هوای دل مادرم رو داشته باش
سینه سپر کردم و گفتم:
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان منم بزرگ شدم اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم 🙂
تا این رو گفتم دوباره صورت پدرم گر گرفت با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد
- اگر اجازه بدید؟؟!!😲
باز واسه من آدم شد مرتیکه بگو
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت و بقیه حرفش رو خورد مادرم با ناراحتی و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره سر چرخوند سمت پدرم
- حمید آقا این چه حرفیه؟ همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب 😩
- پس ببر بده به همون ها که آرزوش رو دارن سگ خور
صورتش رو چرخوند سمت من
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور مرتیکه واسه من آدم شده 😠
و بلند شد رفت توی اتاق گیج می خوردم نمی دونستم چه اشتباهی کردم که دارم به خاطرش دعوا میشم
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش از حالت نگاهش معلوم بود خوب فهمیده چه خبره یه نگاهی به من و سعید کرد
- اشکالی نداره چیزی نیست شما غذاتون رو بخورید
اما هر دوی ما می دونستیم این تازه شروع ماجراست ...
🔸ادامه دارد
نماز هدیه شب اول دفن
مستحب است در شب اول دفن برای میّت نماز هدیه خوانده شود که در زبانها به نماز وحشت معروف است که در حدیث نبوی است: «هیچ ساعتی برای میّت، شدیدتر از شب اول قبرش نیست پس با صدقه دادن به اموات خود رحم کنید و اگر چیزی برای صدقه نداشتید، یکی از شماها دو رکعت نماز بخواند- و کیفیت آن بنابر آنچه در حدیث مذکور است، آن است که - در رکعت اول یک مرتبه سوره حمد و دو مرتبه سوره توحید (قل هو اللَّه) و در رکعت دوم یک مرتبه سوره حمد و ده مرتبه سوره الهکم التّکاثر را بخواند و بعد از سلام نماز بگوید: «اللهمّ صل علی محمّد و آل محمّد و ابعث ثوابها الی قبر فلان بن فلان (نام میّت و پدرش را ببرد) و خداوند متعال از همان ساعت هزار فرشته به قبر آن میّت، در حالی که با هر یک از آنها جامه و حلهای است، میفرستد و تا روزی که در صور دمیده میشود (قیامت) قبر او وسعت پیدا میکند و به کسی که این نماز را میخواند، به عدد آنچه آفتاب بر آن میتابد، حسنه داده میشود و چهل درجه رفعت پیدا میکند.»
منبع کتاب تحریرالوسیله امام خمینی ره
🔸پیشنهاد ویژه
✍🏻 این نماز رو هر شب بخونیم ان شاءالله و از ثواب بی نظیر آن بهره مند بشیم!
👈🏻اول هدیه کنیم به جمیع اموات مومنین و مومنات
👈🏻 بعد اهل قبور و رفتگان خودمون
🔸 وثوابی که به خودمان میرسد رو بدیم امام حسین علیه السلام امانت برامون نگه داره و شب اول قبر بهمون بده ان شاءالله 🤲🏻♥
‹بِٮـــمِاللّٰھالرَّحمٰـنِْالرَّحیـٓم›
#اَلسَـلآمُعَلَیڪَیـٰآحُـسیٖنبنعَـلۍ🖐🏻!
سلام عابر غریب، مولای طرید،
میان دلواپسیهای بی پایان و
کودکانهی دنیا گم شدهایم
و شما را که گره گشای مهربان عالمی،
از یاد بردهایم. شما با نهایت دلسوزی
و امیدبخشی و زندگی آفرینی در میان
مایی و ما پر از اضطراب والتهاب و دلواپسی،
بی توجه به شما ، دنبال راه چارهایم...
شما چقدر غریبی ای آخرین حجت خدا،
ای کشتی نجات...
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ!
‹ ↵#سلامپدرجان
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
YEKNET.IR - vahed - fatemieh 2 - 1400 - mehdi akbari.mp3
9.59M
🖤نفس نفس نزن گلم
🖤سر اومده تحملم
🎙 #مهدی_اکبری
جُرمِ فاطمه(س)
حُبّ علی(ع) بود..
_السلام علیک ایتها المظلومه الشهیده
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
كربلايی حسين طاهری_سیاهپوشان فاطمیه97 - 25 دی - زمینه - ای روی تو ماه تمام-1547643127.mp3
34.44M
سلام ای مادر......🖤
رزق فاطمی
#زن_عفت_افتخار
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄