#رؤیای_واقعی
#پارت_۱۸
در راه برگشت بودیم بدجور غرق فکر بودم وقتی به خودم اومدم که دیدم در راه خونه نیستیم سکوت کردم ببینم کجا میخواهیم برویم
به علی نگاه کردم چهرش گرفته بود و اون هم غرق فکر دلم میخواست بفهمم به چی فکر میکنه
وقتی رسیدیم فهمیدم اومدیم بام تهران تا حالا نیومده بودم یعنی توی تهران جایی جز خونه و دانشگاه و کتابفروشی جایی نمی رفتم
در سکوتی که هیچ کدوم علاقه ای به شکستنش نداشتیم جای خوبی را پیدا کردیم و نشستیم بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره علی این سکوت را شکست
_از بچگی اسمشون روی همدیگه بود دایی همیشه فاطمه رو عروس گلم صدا میکرد حتی تو دوران نوجوانی دایی اینجوری صداش میکرد خب فاطمه هم نوجوان بود و برای خودش رویا پردازی میکرد مصطفی سه سال از فاطمه بزرگتر بود فاطمه هفده سالش بود که مصطفی برای ادامه تحصیل به خارج رفت یه سال بعد که برگشت گفت از یه دختره خوشش اومده همکلاسیشه خانوادش چند سالی میشه که از ایران مهاجرت کردند دایی اولش خیلی عصبانی شد ولی مصطفی تونست راضیش کنه یه عروسی اینجا گرفتند که از طرف خانواده ما فقط مامان و بابا رفتند رضا که باهاش مثل یه برادر بود تو عروسیش شرکت نکرد فاطمه حالش خیلی بد بود از بچگی تو فامیل به دختر ساکت و خجالتی معروف بود ولی بعد از ازدواج مصطفی اون آدم سابق نشد زود رنج شد و زود به گریه می افتاد الانم همینطوریه شب عروسی مصطفی فقط من پیش فاطمه بودم همه میدونستم که فاطمه به مصطفی علاقه داره ولی هیچ کس به اندازه من ندید که چقد انتظار کشید تا مصطفی از خارج برگرده موقعی که اونا عقد کردن فاطمه تو شوک بود نه گریه میکرد نه داد میزد نه حتی فحش میداد سکوتش خیلی آزاردهنده بود شب عروسی در اتاقش رو بسته بود هر چی در میزدم در رو باز نمی کرد ترسیدم بلایی سرش اومده باشه در اتاق را شکستم با صحنه ای که دیدم دلم کنده شد فاطمه روی تختش به خودش می لرزید دستم را روی پیشونیش گذاشتم و سریع دستم را کشیدم دست و پامو گم کرده بودم خیلی تب داشت با هزار استرس و نگرانی بردمش بیمارستان سریع بستریش کردن کسی که دوستش داشت عروسیش بود و خواهر منم تا صبح تشنج میکرد و توی آتش عشقی که داشت می سوخت
مصطفی بعد از عروسیش اینبار برای زندگی به خارج رفت زندایی وقتی فهمید مصطفی میخواد بره یه سکته را رد کرد ولی چه فایده شرط همسرش این بود
فاطمه تا دوسال تحت نظر روانپزشک بود الان حالش خیلی خوبه خداروشکر ولی هنوزم بعضی از شب ها توی خواب گریه می کنه
علی بهم نگاهی کرد و با حالت گرفته گفت
_هانیه داری گریه میکنی
دستی به صورتم کشیدم که خیس بود نفهمیدم کی گریه کرده بودم
_علی دلم برای فاطمه میسوزه
_خدا جای حق نشسته بعضی اوقات آدم فقط باید صبوری کنه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۱۹
چندماه از آن شب میگذشت. دانشگاه بودم سر کلاس یکی از استادا که خیلی سختگیر بود علی بهم زنگ زد نمیتونستم جواب بدم بهم پیام داد هانیه جان دارم میام سمت دانشگاهت بیا دم در!
نگران شدم از استاد اجازه گرفتم در کمال ناباوری اجازه داد وسایلم را جمع کردم به در دانشگاه که رسیدم علی هم همزمان با من رسید سوار شدم چهره علی مضطرب و نگران بود.
نگران شدم چون علی در بیشتر اوقات صبور و بردباری می کرد.
_سلام چی شده؟نگرانم کردی.
_سلام ببخشید نمیخواستم نگرانت کنم باید بریم خونه ما امشب مامانینا براشون مهمون میاد.
_خب بعد از کلاسم می گفتی خودم میرفتم کمکشون نمی خواست بیای دنبالم
_هانیه کمکِ چی امشب دایی و زندایی با پسر و عروسشون میان خونه ما
_مگه پسرشون اومده ایران؟
_آره یه هفته ای میشه
تازه به عمق فاجعه فکر کردم و تقریبا با صدای بلندی گفتم
_واااای فاطمه
_منم واسه همین بهت گفتم بری خونه ما
رسیدیم خانه شان علی کار را بهانه کرد و نیامده بالا میدانستم که میتواند مرخصی بگیره ولی فکر کنم حالش از فاطمه هم بدتر بود.
مریم در را برایم باز کرد بعد از سلام و احوال پرسی با مریم و مادرجون سراغ فاطمه را گرفتم گفتند در اتاقش است.
نرگس بخاطر شغل شوهرش یه چند ماهی میشد به همدان رفته بودند
در زدم و وارد اتاقش شدم داشت مثلا درس میخوند تا من را دید در بغلم پرید دستانش را گرفتم یخ بود حالش اصلا تعریفی نداشت.
بعد از آن شب رابطه مان باهم خیلی خوب شده بود.
فاطمه در موقعیتی بود که فقط نیاز به دوتا گوش شنوا داشت و منم برای همین کار آمده بودم کنارم نشست سرش را روی پایم گذاشت و درددل کرد.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۰
در پذیرایی نشسته بودیم و منتظر میهمانان بودیم.
با فاطمه در اتاق حرف زدم بهتر شده بود ولی استرس از صورتش که عین گچ دیوار شده بود معلوم بود.
صدای آیفون بلند شد که نشان از آمدنشان می داد فاطمه دست راستم را سفت گرفته بود علی با نگرانی نگاش میکرد البته این نگرانی توی صورت همشون مشخص بود.
اول دایی آمد داخل قبلا یه بار دیده بودمش یه پیرمرد عزیز و فوق العاده مهربون بعدشم زندایی وارد شد بعدش یه پسر که انگار همان مصطفی هست و خانمی با یه حجاب فوق العاده افتضاح وارد شدند.
متوجه شدم که تو خانواده علی و فامیلاشون افراد معتقد و اصیلی هستن ولی آقا مصطفی با همسرش نشون دادن که این صفت برای همه اعضای فامیل نیست.
بعد از اینکه آقا مصطفی و همسرش با بقیه سلام و احوال پرسی کردن رسیدند به ما،یعنی فاطمه، همه نگاه ها این سمت بود صدا از هیچکس در نمی آمد مصطفی اول شروع کرد رو به من و فاطمه سلام کرد.
_سلام
من جوابش را دادم اما فاطمه لال شده بود به طور نامحسوس نیشگونی از پهلویش گرفتم.
که به خودش آمد و سلام کرد نگاهم به طور ناخودآگاه سمت آقا مصطفی کشیده شد داشت به فاطمه نگاه میکرد نگاهش یه غم دلتنگی یا شایدم حسرت بود هر چه بود باعث حسودی همسرش شد زود رو به ما سلام کرد و من هم دستم را بردم جلو او هم با اکراه دست داد.
مصطفی رفت سمت علی که کنار ما بود و از نزدیک شاهد ماجرا بود.
علی هم خیلی سرد جوابش را داد!
مادر جون میهمانان را دعوت به نشستن کرد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۰ در پذیرایی نشسته بودیم و منتظر میهمانان بودیم. با فاطمه در اتاق حرف زدم بهتر
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۱
زن مصطفی شروع به سوال کردن از فاطمه کرده بود مشخص بود که از گذشته فاطمه و مصطفی خبر دارد.
_فاطمه جون شنیدم دوسال پشت کنکور افتادی برای چی اون رشته ای که میخواستی نیاوردی یا قبول نشدی؟
فاطمه به تته پته افتاده بود جاش جواب دادم
_من شنیدم شما بعد از ازدواجتون تحصیل رو رها کردین همسرتون اجازه تحصیل ندادن؟
هول کرده بود
_نه خب خودم علاقه ای نداشتم
باز رگبار سوالاتش سمت فاطمه رفت
_میگم فاطمه جون چرا شب عروسی ما نبودی دلم میخواست از نزدیک ببینمت تعریفتو از دختر عمه های مصطفی شنیده بودم
فاطمه که زبانش قفل شده بود من پاسخگوی سوالاتش شده بودم.
_فاطمه بیمار شده بود نتونست در عروسیتون حضور پیدا کنه
او بی توجه به من که دارم جواب سوالاتش را می دهم رو به فاطمه گفت
_حلقه تو دستت ندیدم تو فامیلای شما من دیدم که دخترا اغلب زود ازدواج میکنن.
بعد هم با حالت مصنوعی که مثلا دلش سوخته است گفت
_نکنه کسی رو دوست داشتی؟
خواستم اینبارم جوابش را بدهم که فاطمه ببخشیدی گفت و سمت اتاقش رفت علی با چشمان نگران نگاهش کرد و رو به من سوال پرسید که چه شده؟
با چشم به همسر مصطفی اشاره کردم که در چشمانش پیروزی دیده میشد. مصطفی با دندون های روی هم طوری که فقط من و همسرش شنیدیم گفت
_الناز تمومش کن!
خودم را به نشنیدم زدم.
تا زمانی که میهمانان رفتند فاطمه در اتاقش ماند و از اتاقش در نیامد.
از رفتار های مصطفی میشد دید که از انتخابش در ازدواج پشیمان شده و هر لحظه حواسش بود که همسرش بیشتر از این خراب نکند.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۲
رفتم که به کوثر دختر رضا سر بزنم در اتاق علی که کنار اتاق فاطمه هست خوابیده بود.
نا خودآگاه صدای زندایی را شنیدم
_فاطمه جان حلال کن ما آرزومون بود که تو عروسمون بشی نمیدونم چرا اینجوری شد ولی اینو میدونم که مصطفی هر شب عذاب وجدان داره و از انتخابی که کرده هر روز پشیمون تر میشه، ازت میخوام که حلالش کنی حداقل از عذاب وجدانش کمتر بشه میدونم تقصیر ما بود ولی ازت خواهش میکنم که حلالش کن.
صدایی از فاطمه نمی آمد تا اینکه زندایی هم به بقیه پیوست بعد از تشر مصطفی به زنش او هم سعی کرده بود که سکوت کند.
میهمانان که رفتند به سمت اتاق فاطمه رفتم در را باز کردم روی صندلی نشسته بود و به عکسی در دستش نگاه میکرد و اشک میریخت در را بستم که متوجه حضورم شد در بغلم و با صدای بلند گریه می کرد.دلم به درد می آمد!
به علی گفتم که امشب فاطمه را همراه خودمان ببریم.
سوار ماشین شدیم تا برسیم خودم و علی کلی مسخره بازی درآوردیم تا لبخندی روی صورت فاطمه بنشیند.
آلبوم های خونوادگی مادرجون اینا را هم از خانه شان آوردیم که عکس هایشان را ببینیم.
در حال برای خودم و فاطمه جا پهن کردم که اگر سر و صدا کردیم علی بیدار نشود فردا جلسه مهمی داشت.
عکسا ها رو ورق میزدیم و تنقلاتی که اطرافمان پخش کرده بودیم. میخوردیم که علی با پتو روی سرش به ما نگاه می کرد قیافش خنده دار شده بود!
_عشقم چرا اومدی تو حال برو بخواب فردا جلسه مهمی داری
در حالی که سمت ما آمد و بین ما خودش را جا می کرد گفت
_با این صداهای شما آدمو میذارین بخوابه مگه
کاسه تخمه را برداشت و شروع به خوردن کرد و رو به ما گفت
_فاطمه تو که نصف این عکسارو یا بچه بودی یا به دنیا نیومده بودی چی رو میخوای برای هانیه تعریف کنی؟
آلبوم را از دست ما گرفت و درباره هر عکس برایمان توضیح میداد وقتی به عکس های خودش می رسید شروع به مسخره بازی می کرد متوجه شدم که این مسخره کردن را فقط با عکس های خودش میکنه و به هیچ وجه عکس های بقیه را مسخره نمی کرد.
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۳
جلوی درب منتظر فاطمه بودم که با چهره ی خوشحال به سمت ماشین می آمد.
سوار ماشین شد رو بهش کردم و گفتم
_شیری یا روباه
با خوشحالی جواب داد
_شیر شیرم از نوع سلطانش!
_ماشاءالله فاطمه خانوم گل پیش به سوی یه رستوران گرون قیمت
_گفته باشم من پول رستوران گرون قیمت نمیدم ها فقط در حد فلافل میتونم دعوتت کنم
_خب حالا خوب که هنوز دکتر نشدی اینقدر خسیسی وای به حال اینکه دکترم بشی
_باید افتخار کنی که خواهرشوهرت دکتره
_هووووو خوبه خوبه اعتماد به سقف خودم میدونم آخرش هم همون فلافل رو خودم حساب میکنم
با کلی شوخی و خنده ناهار را خوردیم و به دنبال علی به شرکت رفتیم که ادامه
جشنمان را با او بگیریم.
شب شام خانه پدر علی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد به اتاقش رفت تا پاسخ دهد شام را کشیدیم فاطمه هنوز در اتاقش بود رفتم که صدایش کنم.
در را باز کردم روی تخت نشسته بود و گوشی در دستش به اصطلاح خشک شده بود نگران شدم که برای کسی اتفاقی افتاده باشد
_فاطمه چی شده؟
صورتش را به سمتم چرخاند در حالی که هم چهره اش هم گریه و هم خنده می کرد گفت
_طلاق گرفته از زنش جدا شده!
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۴
دوسال از سالگرد ازدواجمان می گذشت در این دوسال خیلی چیز ها از علی یادگرفتم مثل معلم و شاگرد یا مثل یه بچه که رفتار مادرش رو تقلید میکند!
علی هر روز برایم معادله پیچیده تری می شد که پیدا کردن جوابش سخت تر می شد.
فاطمه هم خداراشکر فارغ از هر کسی در دانشگاه شهید بهشتی درس می خواند.
مصطفی بعد از طلاق از همسر سابقش یک بار به خانه پدر علی آمد ولی با قصدی که آمد جواب خوبی هم نگرفت!
این روزها فوق العاده گرسنه ام می شد هر چه می خوردم سیر نمی شدم دیگر کلافه شده بودم.امروز که آشپزی می کردم یک آن از بوی پیاز سرخ شده و گوشت حالم بهم خورد به سرعت خودم را به دستشویی رساندم حدسم درست بود.
داشتم حس مادری را تجربه می کردم داشتم یه موجود را درونم پرورش می دادم درخت عشق من و علی داشت میوه می داد!
همان روز رفتم آزمایشگاه که مطمئن بشوم.
بعد از دیدن جواب آزمایش لبخند شیرینی روی لبم دوباره کاشته شد
خدایا شکرت!
علی ناهار خانه نبود عصر از شرکت برمی گشت تصمیم گرفتم غذای مورد علاقه اش را درست کنم با آنکه از بوی غذا حالم بد میشد ولی بالاخره غذا را درست کردم کیک هم درست کردم تا جشن کوچیکی بگیریم با حضور مهمانی که انشاءالله قصد رفتن نداشته باشد و پیشمان تا آخر عمر بماند.
در خانه زده شد علی عادت داشت هر وقت می خواست وارد خونه بشود با آنکه کلید همرایش داشت ولی در میزد.
در را برایش باز کردم
_سلام بر بهترین همسر دنیا خدا قوت
_سلام ممنون
پنچر شدم آنقدر در فکر بود که حتی نگاهم نکرد!
نیم ساعتی به حمام رفت دیگر رفتاراهایش دستم آمده بود هر وقت موضوعی ذهنش را درگیر میکرد که میخواست من نگران نشوم
یا نیم ساعت از خونه بیرون میزد یا به حمام می رفت که دوش بگیرد.
بعد از حمام هم به اتاقمان رفت.
روی مبل منتظرش نشستم ولی آنقدر طول داد که به اتاقمان رفتم دیدم که خوابیده است!
با حالت گرفته غذا را در یخچال گذاشتم و بعد از مرتب کردن آشپزخونه کتاب خواندم ولی آنقدر که فکرم مشغول بود یک صفحه هم هم نتوانستم بخوانم.
چراغ ها را خاموش کردم و منم رفتم به اتاق که بخوابم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۴ دوسال از سالگرد ازدواجمان می گذشت در این دوسال خیلی چیز ها از علی یادگرفتم مث
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۵
علی
باورم نمی شد قبل از اینکه ازدواج کنم آنقدر دوییدم برای اینکه کار های اعزامم جور بشود ولی نشد.
هانیه خیلی به من وابسته شده بود دلم نمی خواهد اذیت بشود.
چطور به او بگویم تا دوهفته دیگر می خواهم به سوریه بروم!
فکری در سرم می گذشت.
تصمیم گرفتم کاری که برای هانیه بهتر بود را انجام بدهم دلم نمی خواست بعد از من اذیت بشود.
کاری که میخواستم کنم خیلی سخت بود امروز قیافش یه جوری شده بود نمی دانم ولی مهر خاصی در چهره اش بود.
صبح جمعه بود شرکت هم تعطیل بود مادر زنگ زد و گفت برای ناهار به آنجا برویم.
هانیه از خواب بیدار شد با من کمی سرسنگین بود حق داشت دیشب حالم اصلا دست خودم نبود ولی امروز سخت ترین تصمیم زندگیم رو گرفتم
اینقدر دست دست کردم که ظهر شد
تا می خواستم حرف بزنم وقتی به چهره اش نگاه می کردم زبانم بند می آمد.
آنقدر در فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم؟
بعد از سلام و احوال پرسی کنار بابا روی مبل نشستم هانیه هم با فاطمه به اتاقش رفتند.
فنجان چای را در دستم گرفته بودم که متوجه نبود حلقه ام شدم یادم آمد که در خانه کنار شیر روشویی برای وضو آنجا گذاشته بودم.
نمیدونم چرا ولی حس میکردم الان بهترین موقع هست که حرفم را بزنم بلند شدم و به سمت اتاق فاطمه رفتم
در زدم و در را باز کردم با چهره ای جدی و بدون احساس رو به فاطمه گفتم
_فاطمه جان میشه ما رو تنها بذاری
فاطمه با صورتی نگران اول به من بعد هم هانیه نگاه کرد و از اتاق خارج شد بدون اینکه به هانیه نگاه کنم روی صندلی نشستم درست رو به روی هانیه ولی به فرش نگاه میکردم حرفم رو گفتم
_هانیه جان من توی این مدت فکر کردم نمیتونم تو رو خوشبخت کنم به این نتیجه رسیدم که اگر طلاقت بدم هم برای تو بهتره هم خودم
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۵ علی باورم نمی شد قبل از اینکه ازدواج کنم آنقدر دوییدم برای اینکه کار های اعز
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۶
هانیه
دلم از علی گرفته بود دست خودم نبود حس می کردم مانند قبل نیست.
به خانه پدر علی که رفتیم در اتاق کنار فاطمه نشسته بودم می خواستم خبر بارداری ام را به او بگویم که علی در زد و وارد شد رو به فاطمه گفت بیرون برود.
با حرفی که زد حالم دست خودم نبود حس می کردم خون در رگ هایم یخ کرده است حس این را داشتم که در این مدت با یک دروغگو ازدواج کرده ام!
اصلا مغزم کار نمی کرد بلند شدم و از اتاق خارج شدم دنیا دور سرم میچرخید.
لیوانی آب برایم آوردند دستانم می لرزید لیوان را نزدیک دهانم بردم که در یک لحظه لیوان از دستم افتاد و پخش زمین شد.
با صدای لیوان علی از اتاق بیرون آمد دلم نمی خواست نگاهش کنم.
گفت
_هانیه حالت خوبه
به دست چپش نگاه کردم حلقه در دستش نبود متوجه نگاهم شد با دیدن این صحنه حالم بد تر شد دلم میخواست از این خانه خارج بشوم نفسم بالا نمی آمد.
دوباره بلند شدم که اینبار چشمانم بسته شد و دیگر متوجه اطرافم نبودم.
چشمانم را باز کردم در بیمارستان بودیم سر کسی روی دستم سنگینی می کرد نگاه کردم دیدم علی خوابیده است
نمی دانستم فهمید که باردارم یا نه؟
سرش رو تکون داد انگار بیدار شده بود سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. چشمانش قرمز شده بود فهمیدم گریه کرده است یادم هست وقتی خبر شهادت یکی از دوستانش را شنیده بود
چشمانش این گونه شده بود.
می دانم علی من را دوست دارد و اون حرفش دروغ است اما نمی دانم چرا این حرف را زد؟
ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد
علی چشمانش خیلی غم داشت با صدای گرفته گفت
_میخواستم قبل از اینکه ازدواج کنم سوریه برم ولی هر بار نشد اصلا فکرش رو نمی کردم که کارای اعزامم درست بشه وقتی فهمیدم که دوهفته دیگه باید برم تمام فکرم تو بودی با خودم گفتم اگه ازت جدا بشم برات بهتره اینجوری اذیت نمی شی
بعد هم لبخند شیرینی روی لبش کاشته شد و ادامه داد
_نمیدونستم که داریم مامان بابا میشیم هانیه این رو بدون که من همیشه دوستت داشتم و دارم
همین جور اشک از چشمام سرازیر میشد باورم نمی شد علی من داره مدافع حرم میشه!
علی نگران رو به من گفت
_هانیه حالت خوبه
لبخندی روی لبم شکل گرفت و گفتم
_علی من حالم عالیه
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۶ هانیه دلم از علی گرفته بود دست خودم نبود حس می کردم مانند قبل نیست. به خانه
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۷
علی در حالی که مانند بچه ها ذوق داشت و چشمانش برق میزد گفت
_خب حالا اسم این وروجک رو چی بذاریم
هنوز بدنم بی حال بود با بی حالی گفتم
_حالا بذار جنسیت بچه مشخص بشه بعد
علی که چشمانش برق میزد گفت
_خب بیا یه قراری بذاریم اگه پسر شد من اسمشو انتخاب میکنم اگه دختر شد تو اسمشو انتخاب کن قبول
خنده ای کردم و گفتم
_باشه قبوله
جدی شدم و ادامه دادم
_کی میخوای بری
علی خندش به یک لبخند کوچک تبدیل شد و گفت
_هانیه اگه بگی نرو نمیرم
علی زبانش این را میگفت اما چشمانش چیز دیگری را میگفت
_علی من چرا باید جلوی تو رو بگیرم که نری اگه تو نری یعنی من مانعت شدم اون دنیا چجور روبروی خانوم وایسم
قطرات اشک آرام از چشمانش روی صورتش جای میگرفتند چشمانش میگریست و لبانش میخندید.
_هانیه جان ممنون که اینقد خوبی و همراهی بدون این کاری که تو میکنی ثوابش بیشتر از کاریه که من میکنم
پرستار امد و گفت میتونم به خونه بروم ولی باید استرس و اضطراب از تو دور باشد.
به کمک علی از تخت بلند شدم و بعد از پوشیدن لباس هایم بیمارستان را به مقصد خانه ترک کردیم.
میدانم سخت است تنها بودن سخت است بدون همسر بودن سخت است
ندانی که آیا همسرت فرزندت را در آینده خواهد بیند یا نه؟
ولی می دانم و خوشحالم که همسرم زندگی اش را تلف نکرده است
چه همسرم برگردد یا نه چه سالم برگردد یا نه خداوند صبرش را به من خواهد داد.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۷ علی در حالی که مانند بچه ها ذوق داشت و چشمانش برق میزد گفت _خب حالا اسم این و
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۸
سکوت سنگینی خانه را در بر گرفته بود.
مادر علی تا فهمید پسرش میخواهد به سفری برود که برگشتش مشخص نیست بی صدا به اتاقش رفت تا کمی با خود و خدایش خلوت کند.
پدر علی که فقط صدای تسبیحش می آمد و به جایی نامشخص خیره شده بود.
رضا هم که خودش و فرزندش را سرگرم بازی با گوشی کرد.
نرگس و همسرش هم که از همدان برگشته بودند و ماموریت یه ماهه همسرش تمام شده بود نرگس بی صدا گریه میکرد و به بهانه فرزندش که خواب است به اتاق رفت تا بتواند راحت گریه کند.
فاطمه که تا آن زمان سکوت کرده بود به صدا در آمد و با عصبانیت گفت
_علی معلوم هست چت شده داری بابا میشی یعنی الان سوریه فقط معطل توعه.
و بعد رو به من ادامه داد
_هانیه تو داری چیکار میکنی تو که میتونی نذاری بره خل شدی بچت پدر میخواد الان نمی فهمی داری چی میگی دوروز دیگه که تنها شدی تازه به حرفم میرسی.
با آرامش خاصی گفتم
_فاطمه جان سوریه الان بیشتر به علی نیاز داره تا من که همسرشم من نمیتونم مانع کاری بشم که میدونم تهش عاقبت بخیریه!
فاطمه با حرصی گفت
_تو دیوانه ای
و از جایش بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
علی رو نگاه کردم که بهم لبخند زد و زیر لب گفت دیوونه!
به لبخندش جواب دادم!
اما بغضی گلویم را گرفت از حرف های فاطمه ترسیدم نکند من کم بیاورم
یا بنت علی کمکم کن که در این راه کم نیاورم و مانند خودت شکیبایی کنم.
🇮🇷بہ تو از دوࢪ سلام🇮🇷
#رؤیای_واقعی #پارت_۲۸ سکوت سنگینی خانه را در بر گرفته بود. مادر علی تا فهمید پسرش میخواهد به سفری ب
#رؤیای_واقعی
#پارت_۲۹
لباس هایش را با وسواس خاصی جمع میکردم یک لیست درست کرده بودم هر چیزی که در کیف میگذاشتم در لیست که نوشته بودم خط میزدم
دستانم می لرزید نمیدانم چه مرگم شده بود از استرس نفسم بالا نمی آمد از حمام بیرون آمد موهایش را خشک میکرد تا من را دید با تعجب گفت
_هانیه جان حالت خوبه چرا اینقدر رنگت پریده؟
و فوری به آشپزخانه رفت و برایم یک لیوان آب قند آورد و تا ته لیوان را به خوردم داد و با حالت طنزی گفت
_چقد که تو سوسولی بیا میخوام برات شام درست کنم.
و دستم را گرفت و از تخت بلندم کرد و به آشپزخانه رفتیم با کلی مسخره بازی شام را درست کرد.
دستپختش خوب بود اما غذا را تا در دهانم میگذاشتم گویی که سنگ در دهانم است برای اینکه علی متوجه حال خرابم نشود چند قاشق خوردم و در جواب علی که چرا نخوردی بارداری را بهانه کردم ولی خودم میدانستم چم است شیطان با تمام توانش به من حمله میکرد و پاهایم را میلرزاند.
فردا ظهر باید میرفت تا خود صبح پلک هم نزدم فقط به او خیره شدم اویی که چند ساعت دیگر من را به مقصد سوریه ترک میکرد.
تا صبح کنار تخت نشستم که یک دل سیر نگایش کنم.
صبحانه مفصلی آماده کردم خواستم صدایش بزنم که با موهای بهم ریخته و چشم های نیمه باز روبه رویم ظاهر شد.
به رویش لبخندی مصنوعی زدم و گفتم
_صبحت بخیر پسر شلخته!
و به سمت دستشویی هولش دادم و گفتم
_پسر گل دست و صورتت رو بشور بچم ترسید.
خنده کنان به سمت دستشویی رفت صدایش که صورتش را آب میزد می آمد.
_من دور پسر گلم میگردم که ازم نترسه!
با حالت تعجبی گفتم
_جانم؟از کجا فهمیدی که بچه پسره؟
با حالت شیطنتی گفت
_حالا دیگه
در حالی که صورتش را خشک میکرد خارج شد و پای سفره نشست
با اینکه میز ناهار خوری داشتیم ولی علی همیشه میگفت روی زمین سفره پهن کنیم اینجوری بهتره و غذا بیشتر به دل آدم میشینه.
در حالی که برایش چای میریختم گفتم
_حالا که میگی پسره اسمی که انتخاب کردی رو هم بگو دیگه؟
دوتا ابروهایش را بالا داد و گفت
_نوچ وقتی برگشتم بهت میگم
دلم میگفت علی من آنقدر خوب است که برگشتنی در کار نیست این را مطمئن بودم.