eitaa logo
رسانه بهشت
4.4هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
824 ویدیو
1.6هزار فایل
▢ حوزه فضـــای مجـازی به انــدازه‌ی ، اِنقـــلاب اِسلامــی اهمیــت دارد. | سیـن عَـیـن - بیست‌وشش/دوازده/یک‌هزارسیصدونَــود “ 📨 | پشتیــبان رسـانه بهــشت @Adminn_behesht 🏷 | پشتیــبان تبلیغات @Salhi888 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
یک) دیروز برای کاری از خانه بیرون رفتم. روایت از خانه بیرون رفتنم خلاصه شده در مهمترین اتفاقی که افتاده، در متن زیر زمان فشرده شده و تنها مهمترین اتقاق بیان شده است نه همه‌ی جزئیات از لحظه‌ی بیرون رفتن تا برگشتن. دو) روایت قدرت امیدآفرینی دارد. ما هر روز ده‌ها سوژه‌ می‌بینیم اما چون روایت نمی‌کنیم، فراموش می‌شود. سه) افراد جلوی دوربین راحت حرف نمی‌زنند. این از فواید، گوش دادن به حرف و نوشتن است. 🌺و حالا روایتی ساده از بیرون رفتن دیروزم‌. توی یکی از مغازه‌های شهر، نیم‌ساعت باید منتظر می‌ماندم تا کارم انجام شود. روی تنها صندلی مغازه نشستم. مغازه کوچک و قدیمی بود و مغازه دار تازه چندتا موی سفید روی سرش سبز شده بود. مردی از بیرون مغازه داد زد: سلام عبدالله چه طوری؟ مردی که عبدالله صدایش زده بودند، سلامی کرد و خندید: (شما اینجا نشستی، این طوری سلام کرد.) همین سلام عبدالله ساده‌ی مغازه‌‌دار پاساژ، یخ گفتگوی ما را آب کرد. حرف رسید به اتفاق‌‌های این چند روز. عبدالله دست روی قلب‌ش گذاشت و گفت: من این پیرمرد را (رهبر) خیلی دوست دارم. با همه‌ی تصورات توئیتری‌ام در این چند روز، پرسیدم چرا؟ آتش شعله را با دست خاموش کرد: (خیلی شجاعه، یه تنه یه آمریکا رو ذلیل کرده.) عبدالله مشغول جوش دادن بود.‌در شیشه‌ای مغازه کنار رفت. مردی با شلوار کردی وارد شد. با عبدالله خوش و بش کرد. شیشه‌های عطر را از توی مشما بیرون نیاورد. عبدالله متوجه ناراحتی عطر فروش افغانستانی شد و ادامه داد:(اون عطر آبی‌ت اصلا بو نداشت.) عطر فروش چیزی نگفت. عبدالله ادامه داد. (بچه خراسانم. معنی ناامنی رو تو این افغانستانی‌ها دیدم. از کشتن اطفال شون ناراحته.) عطر فروش، سرش را پایین انداخت، بی‌سر و صدا از مغازه بیرون رفت. عبدالله، فلز توی دست‌ش را جوش می‌داد. گاهی آتش را خاموش می‌کرد و حرف را ادامه می‌داد. از چهارتا بچه‌ی قد و نیم قدش گفت و آرزوهای پدرانه‌ای که داشت. از پدر معمارش که از وقتی رفت، خانه برکت سابق را نداشت. از سنگ بزرگی که چند شب قبل وقتی مغازه را می‌بست، درست خورد چند سانتی گوش چپ‌ش و می‌خواست چهارتا بچه‌اش را، زبانم لال، یتیم کند. نیم ساعت، کلاس جریان شناسی سیاسی، پای درس عبدالله تمام شد. به خیالم چون چادرم را دیده بود، چندتا شعار از رهبر و انقلاب داده بود، تا دلم خوش شود. از روی صندلی بلند شدم. عبدالله هم بلند شد، فلز را توی آبی زرد رنگ انداخت. صدای جلز و ولز آن بلند شد. فلز را از آب گرفت و لای پارچه‌ی چرک مرده‌ای گذاشت. خشک کرد و دستم داد. کارت را سمت دخل گرفتم. چندتا عدد روی ماشین حساب جابه جا کرد. (۷۰ تومن تخفیف برای چادری که سرت کردی.) گفتم:نمی خوام ضرر کنید. خندید، کارت را کشید و با کاغذ رسید دستم داد. (مطمئنم برکتش میاد تو زندگیم.) 🌺 منتظر شنیدن، روایت‌های شما هستیم. @Mohadesh_ghasempoor @behesht_media
📒لیست آموزش های موجود در کانال رسانه‌ی بهشت 🌺یک جلسه آموزش 🌺 دو جلسه آموزش 🌺 هفت جلسه آموزش مقدماتی 🌺 هفت جلسه آموزش مقدماتی 🌺 چهار جلسه آموزش پیشرفته پروژه محور ( طراحی پوستر، نوشتن متن دور اشکال، متن و شکل نئون، ساخت براش) 🌺 چهار جلسه آموزش پیشرفته پروژه محور (استوری متحرک، کار با فوتیج‌ها، سیاه سفید کردن سوژه ها در فیلم، کات زدن روی ضرب آهنگ )‌ 🌺 روش ساخت در 🌺 آموزش صفر تا صد برگزاری کلاس در 🌺 آموزش فتوشاپ و پریمیر ۲۰۲۲ و نحوه نصب 🌺 یک جلسه آموزش 🌺 یک جلسه طراحی پوستر در 🌺 برش دقیق مو در 🌺 طراحی در 🌺 حذف طرح لباس در 🌺 نوشتن اطراف سوژه 🌺آموزش با 🌺 دو جلسه آموزش حذف نویز و حذف صدای خواننده در 🌺 آموزش ساخت با 🌺 آموزش تدوین با 🌺 آموزش صدا گذاری با 🌺آموزش اضافه کردن فونت در 🌺آموزش استفاده از در 🌺 سه جلسه صوت آموزش ساخت 🌺 آموزش‌های ویژه 🌺 آموزش پست گذاشتن در 🌺 دو جلسه صوت 🌺 ساخت پست با 🌺دو جلسه با گوشی 🌺 صوت درباره‌ی 🌺 پاسخ به سوالات، قراردادن ابزارهای طراحی 👇رسانه ی بهشت/ رایگان و با کیفیت ویژه‌ی سربازان جنگ نرم 💥 ما را به دوستان خود معرفی کنید. http://eitaa.com/behesht_media
🌺 قبل اینکه مبحث رو قرار بدم، دوست عزیزی روایتی نوشتن شما رو مهمان بخشی از این روایت زیبا می‌کنیم تا شیرینی روایت رو از نزدیک بچشید. 🖌 روایت روز اول به قلم خانم عندلیبی امروز، اولین روز کاریم توی مدرسه بود. از چند روز قبل استرس داشتم. ورودم به مدرسه دقیقا مصادف شده بود، با انتشار فیلم‌های اعتراضات دبیرستانی‌ها و بیرون کردن مدیر آموزش‌ و پرورش از جمع. مطمئن بودم، به محض ورودم به مدرسه با توهین‌ها و شعاهای ضد حجاب مواجه می‌شوم. شاید هم تعدادی از دخترک‌های تحریک شده حجابم را بردارند. بارها تصویرهای مختلفی ترسیم می‌کردم تا روز موعد رسید. صبح زودتر از همیشه بیدارشدم مرتبترین لباسم را پوشیدم و بهترین چادرم را سرکردم. راه افتادم. توی راه، با وسواس کامل کلمات را کنارهم می‌چیدم و سعی می‌کردم ادبی‌ترین و صمیمی.ترین کلمات را برای برخورد اول فراهم کنم. نمی‌دانم، چقدر توی مسیر بودم. به خودم که آمدم، جلوی در مدرسه بودم. خانمی چادری، تنها جلوی دبیرستان دخترانه، در بدترین زمان ممکن! حسم ورود به وسط آتش بود با یک تفنگ روی دوش. باتمام قدرت نفس عمیق کشیدم و زمزمه کردم: (خدایا ای خدایی که مربی همه‌ای و هدایت همه تحت فرمان شماست من وسیله‌ای بیش نیستم. ذره‌ای هستم، در بیکران علم و محبت تو. دختران سرزمین را در پناهت هدایت کن! ) آرام و شمرده قدم، برداشتم و وارد شدم. هیچ کس از حال دلم خبر نداشت و همه لبخند روی لبم را می‌دیدند. اگر به چشمم خیره می‌شدند، ترس و نگرانی آشکاربود. تندتند پلک می‌زدم که حجابی برای این‌همه نگرانی باشد. به سرعت خودم را به مدیر رساندم. _(سلام وقت بخیر) - (بفرمایدخانم) -(بنده مربی پرورشی هستم. ابلاغیه‌ام همین الان ارسال شده. این هم حکمم. ان‌شاالله اومدم در خدمتتون باشم برای کارهای تربیتی دانش‌آموزها ) مدیر اخم تلخش را کنارگذاشت و با لبخند به استقبالم آمد. -( خیلی خوش اومدید ) خداروشکر، اولین قدم رضایت بخش بود. دانش‌آموزها، یکی یکی می‌آمدند و سوال می‌پرسیدند و حرفی با مدیر داشتند. زیر چشمی براندازشان می‌کردم. یکی باحجب وحیا بود. یکی باتمام وقار موهای چتری و ناخن های بلند اما لبخند به لب وارد می‌شد و صدای دخترانه‌ی ضعیفی داشت. -(خانم جنت اسم منو برای گروه تئاتر هفته وحدت مینویسد) عه فعالم که هست. جواب لبخندم را با لبخند ملیح داد. آنقدرها هم که انتظار داشتم دخترها عصبانی نیستند. حضورم برای شان کمی عجیب بود. هرکس وارد اتاق می‌شد کمی خیره می‌ماند. منتظر واکنش بودم. آن‌ها چه حسی درمورد واکنشم، داشتند. ترس، یا نه اینقدر فهیم هستند که می‌دانند ما رفیقیم و هیچ کینه ای بین ما نیست. زینگ زینگ زنگ تفریح خورد. رفتم درجمع‌شان که یخ درونم آب شود. چند نفر دور هم درمورد کتاب‌ها حرف می‌زدند. شروع کردم به پرسیدن از اسم معلم‌ها، خاطره‌هایی که توی دبیرستان گذراندم. همکلاسی‌هایی که الان دبیر همین مدرسه شدند و یکی یکی اسم بردم. الحمدالله، ارتباط خوبی گرفتیم. روز اول، غول بزرگی که ساخته بودم، نبود. حالا با تمام وجود مشتاقم. ساعت هفت خودم را به موقعیت جبهه جهادی برسانم، با همین سلاح گرم و مشکی‌ام که سرشار از عشق است. 🌺 سپاس از خانم عندلیبی، شما هم روایت‌هاتون برامون بفرستید. 💥 @behesht_media
جلسه‌ی سوم روایت.m4a
9.97M
جلسه مباحث این جلسه: ما بدون روایت درک مان از وقایع چگونه است؟ روایت به چه معناست؟ اولین ابزار روایت‌گری چیست؟ 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش @behesht_media
من حالا این را می‌خواهم عرض بکنم -که این هم یک مطالبه‌ی جدّی و یک آرزو است، ان‌شاءالله این آرزو برآورده بشود- کاش کسانی بتوانند مثل شهید آوینی این جهاد عظیم و عمومی را  کنند ؛ همچنان ‌که شهید آوینی با آن بیان شیرین و زیبا و اثرگذارِ خودش توانست جزئیّات جبهه را برای ما  بکند و آن را ماندگار بکند. کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند؛ هم در گفتار و هم در نوشتار و هم در کارهای هنری و نمایشها و پدیده‌های هنری. (مقام معظم رهبری در گفتگو تلویزیونی با ستاد ملی کرونا ۹۹/۲/۲۱ ) http://eitaa.com/behesht_media
🌺 سلام صبح‌تون بخیر 🌸 عیدتون مبارک ⭐️ کانال رسانه‌ی بهشت یه کانال آموزشی در زمینه‌ی نرم‌افزارهای رسانه‌ای است. 📒 با دنبال کردن این هشتک‌ها می‌تونید اموزش‌ها رو ببینید. و... 🖤 اینجا هر روز هفته یه آموزش‌ مشخصی داریم و امروز جمعه است و طبق برنامه‌ی هر هفته‌مون منتظر سوالات شما در مورد رسانه و آموزش‌های کانال هستیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @behesht_A @behesht_media
📒لیست آموزش های موجود در کانال رسانه‌ی بهشت با هشتک‌ها می‌تونید آموزش‌ها پیدا کنید. 🌺یک جلسه آموزش 🌺 دو جلسه آموزش 🌺 هفت جلسه آموزش مقدماتی 🌺 هفت جلسه آموزش مقدماتی 🌺 چهار جلسه آموزش پیشرفته پروژه محور ( طراحی پوستر، نوشتن متن دور اشکال، متن و شکل نئون، ساخت براش) 🌺 چهار جلسه آموزش پیشرفته پروژه محور (استوری متحرک، کار با فوتیج‌ها، سیاه سفید کردن سوژه ها در فیلم، کات زدن روی ضرب آهنگ )‌ 🌺 روش ساخت در 🌺 آموزش صفر تا صد برگزاری کلاس در 🌺 آموزش فتوشاپ و پریمیر ۲۰۲۲ و نحوه نصب 🌺 یک جلسه آموزش 🌺 یک جلسه طراحی پوستر در 🌺 برش دقیق مو در 🌺 طراحی در 🌺 حذف طرح لباس در 🌺 نوشتن اطراف سوژه 🌺آموزش با 🌺 دو جلسه آموزش حذف نویز و حذف صدای خواننده در 🌺 آموزش ساخت با 🌺 آموزش تدوین با 🌺 آموزش صدا گذاری با 🌺آموزش اضافه کردن فونت در 🌺آموزش استفاده از در 🌺 سه جلسه صوت آموزش ساخت 🌺 آموزش‌های ویژه 🌺 آموزش پست گذاشتن در 🌺 سه جلسه صوت 🌺 ساخت پست با 🌺سه جلسه با گوشی 🌺 صوت درباره‌ی 🌺 آموزش نکات کاربردی درباره‌ی 🌺 پاسخ به سوالات، قراردادن ابزارهای طراحی 👇رسانه ی بهشت/ رایگان و با کیفیت ویژه‌ی سربازان جنگ نرم 💥 ما را به دوستان خود معرفی کنید. http://eitaa.com/behesht_media
جلسه‌ی چهارم.m4a
9.61M
جلسه مباحث این جلسه: دومین شرط روایت چیه؟ آیا به همه‌ی سوژه‌ها باید نزدیک شد؟ 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش @behesht_media
🌺 لینک جلسات 🌸 جلسه‌ی اول (استعداد ندارم) https://eitaa.com/behesht_media/271 🌸 جلسه‌ی دوم (روایت کردن به چه درد می خوره) https://eitaa.com/behesht_media/298 🌸 جلسه‌ی سوم ( روایت به چه معناست؟) https://eitaa.com/behesht_media/404 🌸 جلسه‌ی چهارم (شرایط روایت کردن) https://eitaa.com/behesht_media/580 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @behesht_media
جلسه پنجم.m4a
5.95M
جلسه مباحث این جلسه: روای کیست؟ انواع زاویه دید در روایت: ( اول شخص، دوم شخص، سوم شخص) 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش @behesht_media
جلسه‌ی ششم.m4a
10.94M
جلسه مباحث این جلسه: خلاصه‌ی پنج جلسه‌ی قبل. کانون‌مندی و تمرکز بر سوژه 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش @behesht_media
به دست می‌دهی با پا میدوی! ساعت ۱۲ نیمه شب سیزده آبان است اما صدای بدهنگام اُرگ عروسی در همسایگی‌مان خواب را از سرمان پرانده است. زبان به گله و شکایت باز میکنم که:" اینا تا این ساعت کجا بودن که حالا یادشون افتاده؟ چه بی ملاحظه! تا میخواهم انتقادهای تند و تیزتری نثارشان کنم، بابا حرفم را قطع میکند: " عیبی نداره تا باشه عروسی باشه!" هنوز توی شوک تیتر خبری هستم که حوالی عصر خوانده‌ام. تکرار شد. با حالتی از بهت و انکار که نه! محال است! کانال خبری را باز کردم. آه از نهادم بلند شد. جرئت نکردم فیلم حرکت تروریستی آنها را باز کنم. حتی خواندن شرح ماجرا به قدر کافی ناراحت کننده بود. افکار زیادی از ذهنم عبور میکنند. چه کسی هست که نداند که اینها کار مردم نیست. نداند که نام جنایت، اعتراض نیست. همه میدانند که عاملان و مدافعان این جانیان در پیشگاه وجدان بیدار هر ایرانی آزاده‌ای محکومند. با تمام این حرف‌ها نمیتوانم ناراحتی و دردی که قلبم را به درد آورده است را کتمان کنم. اُرگ موزیکش را تغییر داده و یک آهنگ محلی را با شور و هیجان اجرا میکند. در آرامش نشسته‌ام. عبور گرمای دلچسب و ملایم کرسی از سر انگشتان پاهایم را احساس میکنم و با خودم می‌اندیشم در سایه امنیتی که داریم ، میتوانیم تحقق رویاهای شیرین مان را جشن بگیریم. نباید بگذاریم خدشه‌ای به آن وارد شود. نکند این متاع گران‌بهای امنیت را که تمام زور گویان عالم از بودن آن در دست ما عصبانی‌اند را مفت و مسلم با دست خود بدهیم، بعد با پا به دنبالش بدویم و ... ۱۲۰۱ 📒 روایت خانم زهره محمود صالح 🇮🇷 @behesht_media
جلسه ی هفتم.m4a
7.99M
جلسه مباحث این جلسه: 🐝 راوی باید مثل زنبور عسل باشد. 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش @behesht_media
وَ أَوْحى رَبُّکَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبالِ بُیُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّا یَعْرِشُونَ (۶۸) ثُمَّ کُلِی مِنْ کُلِّ الثَّمَراتِ فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلاً یَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ فِیهِ شِفاءٌ لِلنّاسِ إِنَّ فِی ذلِکَ لَآیَةً لِقَوْم یَتَفَکَّرُونَ (۶۹)   ترجمه: 68 ـ و پروردگار تو به زنبور عسل «وحى» و (الهام غریزى) نمود که: «از کوهها و درختان و داربستهائى که مردم مى سازند، خانه هائى برگزین!. 69 ـ سپس از تمام ثمرات (و شیره گلها) بخور و راههائى را که پروردگارت براى تو تعیین کرده است، به راحتى بپیما»، از درون شکم آنها، نوشیدنى با رنگ‌هاى مختلف خارج مى شود که در آن، شفا براى مردم است; به یقین در این امر، نشانه روشنى است براى جمعیتى که مى اندیشند. 🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝 🆔 @behesht_media
جلسه ی هشتم.m4a
9.36M
جلسه مباحث این جلسه: 🇮🇷 بهترین روایت‌نویسان ایرانی و معرفی کتاب 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش 🆔 @behesht_media
جلسه‌ی نهم.m4a
9.49M
جلسه مباحث این جلسه: 🇮🇷 ایده‌ ندارم 😔 📒چه‌طور روایت نوشتن شروع کنم؟ 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش 🆔 @behesht_media
⚽️ (آقا طاهر! فوتبال برنده بشیم!) 📒روایت حال خوب کن! صبح آخرین روز آبان ۱۴۰۱، اطراف امام‌زاده طاهر کرج، کاری داشتم. دلتنگ گوهرشاد باشی و گنبد فیروزه‌ای امام‌زاده برایت چشمک بزند، چکار می‌کنی؟ من‌هم زیارت را انتخاب کردم. جلوی ورودی، بند کفشم را باز کردم. کبوتری آرام آرام دور زائرها چرخید و روی جاکفشی نشست. اذن دخول خواندم. صدای خنده‌ی چند تا بچه نظرم را جلب کرد. دوست داشتم اذن دخول زودتر داده شود تا دلیل خنده‌ی بلند بچه‌ها را بفهمم. امان از این کنجکاوی نویسنده جماعت. به سلام آخر رسیدم: السلام علیک یا طاهر بن الزین العابدین (علیه‌السلام). صدای خنده بلندتر شد‌. با سرعت نور، اذن دخول را تمام کردم به خیال اینکه نواده‌ی سیدالساجدین اذن داده، از درهای چوبی و شیشه‌های رنگی رنگی گذشتم. پنج، شش تا بچه‌ی مهد کودکی دور ضریح می‌چرخیدند. صدای خنده‌شان کل امام‌زاده را پر کرده بود. لبخندی زدم و گوشه‌‌ای به مرمرهای سبز تکیه‌ دادم و به تماشای بچه‌ها ایستادم. نرگس با روپوش صورتی از مشبک‌های ضریح بالا رفته بود. پاهایش را داخل مشبک کرده بود و دستش را به ضریح گرفته بود. صدای بچه‌گانه‌اش را شنیدم که گفت؛ (آقا طاهر فوتبال برنده بشیم!) بقیه‌ی بچه‌های مهدکودک کنار ضریح ایستادند، مربی مهد برای پیروزی تیم‌ملی فوتبال صلواتی گرفت و بچه‌ها پشت‌سرش صلوات را با عجل فرجهم گفتند. خانم مربی که نشست بچه‌ها کنارش نشستند. کوله‌پشتی‌های آبی و صورتی‌شان را روی زمین گذاشتند. خانم مربی از نرگس برای پیشنهاد خوبش تشکر کرد. امام‌زاده آمدن و دعا پیشنهاد نرگس بود. کاش خانم مربی به نرگس می‌گفت چه پیروز شویم چه نه ما پیروزیم. 📒 به قلم همراهان کانال ⚽️ @behesht_media
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۷_۲۳۰۹۳۵۲۰۹.m4a
2.58M
جلسه دهم 🇮🇷 توصیف و تحلیل در روایت 📒با تمرکز بر کتاب خسی در میقات 💥 2⃣ شنبه ها: آموزش 🆔 @behesht_media
جلسه یازدهم.m4a
12.45M
🌸 جلسه‌ی یازدهم سواد روایت (به روایت شاخه و برگ اضافه کنید!) مثال عینی کتاب رنجین کمان غلام‌رضا طریقی/ روایت آخی جهان / شاخ و برگ دادن به روایت 🆔 @behesht_media
🌺حمله‌ی تروریستی به حرم امن! توی رواق امام خمینی، حرم امام رضا نشسته‌ام. گرم است و عطرآگین. قاری از (إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً) می‌خواند. صف‌های نماز منتظر اذان مغرب نشسته‌اند. چهل روز قبل همین ساعت، همین دم اذان مغرب، حرم برادر همین امام رضای غریب؛ شد آنچه نباید. لاله‌ها از ضریح جوانه زدند و کبوترها به آسمان پرواز کردند. خیالست سیال و رها. با خودم فکر می‌کنم. نگاهی به صف‌های منظم نماز داخل رواق می‌اندازم، دختر بچه‌ای از مادرش شکلات می‌گیرد و ساکت کنار جانماز مادر می‌نشیند. پسری کلاه کاموایی سر کرده و بین صف‌ها آتش می سوزاند. خادمی برای پیرزنی که با قد خم آمده و دور کمرش را با روسری گل‌دار و بزرگی بسته، با چوپ‌پر سبز جا باز می‌کند. دخترک نوزادی توی کالسکه‌‌ی صورتی، گوشه‌ی لب‌هایش را به خیال شیر در خواب می‌مکد. خادمی پشت بیسیم نگران نظم صف‌های نماز (رضوان یک را صدا می‌کند) زن‌ها بی وقفه می‌روند و می‌آیند و جا گیر می‌آورند برای نماز خواندن. خیال است، سیال و رها، تروریستی تفنگ به دست از درب جنوبی، پیش می‌آید. صدای گلوله‌ها، صف نماز را بهم می‌ریزد، دخترک نوزاد از خواب می‌پرد و جیغ می‌زند. تروریست جلو می‌آید و کمر پیرزن توان ندارد که بلند شود. پسرک کلاه کاموایی را از ترس تا روی چشم هایش می‌کشد. خادم پشت بیسیم با داد رضوان یک را صدا می‌زند و روی زمین می‌افتد. زن‌ها چادرهای سفید نمازشان رنگ خون میگیرد و مثل برگ پاییز کف رواق می‌ریزند. بلند می‌شوم؛ شکلات دختر بچه به پایم می‌چسبد. از ترس جان پشت ستون‌های رواق جا می‌گیرم، صدای گلوله‌ها نزدیک می‌شود. زیر لب امام رضا را صدا می‌زنم و دیگر چیزی نمی‌فهمم. لعنت به این خیال سیال و رها. اذان تمام می‌شود.صف‌ بلند می‌شود، نماز را اقامه‌ می‌کنیم. دخترک نوزاد هنوز توی کالسکه خواب است، پیرزن دانه‌های تسبیح تربت را شماره می‌کند. دختر شکلات به دست، آب دهانش را با پشت دست پاک می‌کند. پسرک کلاه کاموایی را درآورده، خادم بیسیم را روی زمین گذاشته و نمازش را می‌خواند. مکبر برای سلامتی سربازان اسلام، از جمع صلوات می‌گیرد. 🆔 @behesht_media
جلسه دوازدهم.m4a
10.43M
🌸 جلسه‌ی دوازدهم سواد روایت (مخاطب را معلق نگه‌دارید) مثال عینی کتاب پنجره‌های تشنه/مهدی قزلی/تعلیق در روایت 🆔 @behesht_media
صبح پنجشنبه که برای شرکت در کلاس از خانه بیرون رفتم، فکر نمی‌کردم، تا چند ساعت دیگر، دیدن دوباره مادرم، آروزی دست نیافتنی باشد که برای رسیدن به آن به آب و آتش بزنم. نیم ساعت بعد از اذان ظهر کلاس ادامه پیدا کرده بود. بعد از کلاس نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداختم. هجده تماس بی‌پاسخ از مامان و خانواده، در همین نیم ساعتی که گوشی را نگاه نکردم. عجیب بود، سابقه نداشت، مامان در نیم ساعت با گوشی لمسی که تازه خریده و خیلی هم به آن تسلط ندارد، پانزده بار زنگ بزند. سه بار دیگر هم کار خواهر بزرگم بود. نشاط کلاس و بی‌خبری از اخبار گوشی هم اجازه نداد، استرس نگیرم. قلبم تند تند می‌زد، چه‌خبر شده بود؟! فکر می‌کردم اتفاقی برای مامان یا یکی از اعضای خانواده افتاده. به مامان زنگ زدم. صدای هق هق گریه‌های مامان، نگرانی‌ام را بیشتر کرد. وسط گریه‌های مامان فهمیدم، در همین ساعت‌هایی که سرکلاس بودیم، کرج ناامن شده. مامان صدایش می‌لرزید و می‌گفت؛ (چه طور میایی خونه؟! کاش نمی‌رفتی؟!) و من از همه جا بی‌خبر، دل داری‌ش می‌دادم که خبری نیست و نگران نباش. بادمجان بم آفت ندارد. صحیح و سالم می‌رسم. گوشی را که قطع کردم، نگاهی به گروه مجازی کلاس بعد انداختم.‌ فیلم‌هایی که فرستاده بودند، باز نشده هم بوی خون و خون‌ریزی و وحشت می‌داد. با سنگ و قمه اتوبان کرج را بسته بودند و به جان مردم افتاده بودند. فیلم کشتن شهید عجمیان، دست به دست می‌شد و من هیچ وقت دل باز کردنش را پیدا نکردم. بچه‌ها رفتند و چون فکر نمی‌کردم کلاس بعد برگزار نشود، توی موسسه تنها ماندم.‌ بچه‌های کلاس بعد یکی یکی زنگ می‌زدند و می‌گفتند، به خاطر ناامنی خیابان‌ها نمی‌آییم. یکی از بچه‌ها تا نزدیکی موسسه آمده بود و چون پدرش دل نگران بود، برگشت. تنها توی موسسه‌ای که نزدیک ناامنی‌ها بود، مانده بودم و به این ماجرای عجیب و غریب فکر می‌کردم. کوچه پس کوچه‌هایی که نیم‌ساعت قبل امن بود، حالا در سالگرد چهلم همشهری‌ که رسانه‌ها سنگش را به سینه می‌زدند برای هزاران دختر دیگر ناامن شده بود. سایه‌ای را پشت در شیشه‌ای موسسه دیدم. شیشه ابری بود و دقیق هویت شخص مشخص نبود. عرق روی پیشانی‌ام نشست. صدای قلبم را می‌شنیدم. دلم می‌خواست وصیتم را داخل گوشی ضبط کنم. منتظر بودم، همین الان در موسسه باز شود و فردی با قمه داخل بیاید. تمام صحنه‌های ترسناک این روزها که در شبکه‌های مجازی دیده بودم، در ذهنم مثل یک فیلم تند مرور شد. در موسسه باز شد. نفس راحتی کشیدم، یکی از بچه‌ها امده بود. دوست داشتم سفت بغلش کنم. دوستی که شاید هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی محتاج در آغوش کشیدنش باشم. دوستی که شاید تا دقایقی دیگر برای از دست دادنش داغ‌دار می‌شدم. کلاس کنسل شد هرچند استاد، خودش را با هر زحمتی بود رسانده بود اما برگزاری کلاس بدون بچه‌ها امکان پذیر نبود. استاد هم دل نگران دختر نوجوانش بود که رفته بود آخر هفته‌، پارک، کمی قدم بزند. کارهای عادی که هر روز بخشی از زندگی ما بود حالا دور از دسترس‌ترین کار ممکن تلقی می‌شد. حال و روز ما از شنیدن خبر تکه پاره شدن مردم، خوب نبود. از موسسه بیرون آمدم، دوستم و همسرش تا خانه همراهم آمدند و مامان برای سلامتی‌شان پانصد بار دانه‌های تسبیح چوبی را بالا و پایین کرد. به خانه که رسیدم، مامان سفت بغلم کرد. انگار از جنگ برگشته بودم. فشارش بالا رفته بود. سعی کردم آرامش کنم. چندبار هم‌ را بغل کردیم و توی بغل هم گریه کردیم‌. مگر کجا رفته بودم؟! یکی یکی به خواهرها خبر دادم که رسیدم از یک کلاس ساده که هر هفته می‌رفتم و راحت برمی‌گشتم. بعدتر خبری شنیدم که حالم را بدتر کرد. همان روز توی همان اتوبان کرج، یکی از آشنایان، دستش زیر این ناامنی شکست. مرد جوانی که در یک روز معمولی داشت سرکار می‌رفت. مرد جوانی که کارگر بود و هنوز هم که هنوز است از جیب هزینه‌های درمان دستش را می‌دهد. معلوم نیست، دست این کارگر دیگر دست شود. به چه جرمی؟! به جرم عبور از اتوبان، برای رفتن سرکار. بی‌گناه کتک خورده بود. هزینه درمان، هزینه اجاره خانه، بدون رفتن سر کار، برای یک کارگر روز مزد، اگر ناامنی نیست، چیست؟ باورم نمی‌شد، چند ساعت ناامنی، خانواده کوچکم را این‌گونه درگیر کرده باشد. حالا بعد گذشت چند هفته، خبری دیدم که مجبورم کرد، اتفاق‌های آن روز کرج را بنویسم. می‌گویند اعدام نکنید. راست می‌گویند، اعدام نکنید، چون آن‌ها هیچ وقت طعم ناامنی را در برج‌های مجلل‌شان مثل ما مردم عادی کف کوچه و خیابان، نچشیدند. چون همیشه، خون ما مردم عادی فدا شده تا آن‌ها در امنیت، پول روی پول بگذارند. اعدام نکنید! تا دیدن عزیزان‌مان بزرگترین آرزوی‌مان شود. اعدام نکنید! تا سلبریتی‌ها و رسانه‌ها از خون ما مردم عادی، زالو وار بخورند و زنده بمانند. 🆔 @behesht_media
🖌بیا فول انرژی شو! این روزها حال مان خوب نیست. حال دخترها‌یمان شاید ازما بدتر باشد. روزهایی که باید در مدرسه تا می‌توانند، آتش بسوزانند و شلوغ کنند و خوش بگذرانند تا برایشان به یادگار بماند، تبدیل شده به بحث‌های سیاسی که تا یادم می‌آید و ما سن این دخترها بودیم، بین باباها جریان داشت. ممکن بود، به دعوا و اختلافات خانوادگی بخورد. حیییف.....چه خانواده‌هایی که به خاطر همین بحث های سیاسی از هم دور شدند. خواهر مجبور بود، یواشکی خواهر را ببیند. هر دو باجناق عمرشان تمام شد و ماند یک عاااالمه حسرت... بماند... داشتم میگفتم، این بحث و دعواها که بین باباها بود، حالا بین بچه‌های دبیرستانی است. هر روز بحث، دعوا، توهین و تحقیر... در یکی از کانال‌ها، دیدم رو پوستری نوشته بیا فول انرژی‌ بشو. لبخند تلخی زدم، چه جوری؟ چه طور می‌شود، این‌ همه حال بد را ریخت توی کیسه و گذاشت دم در که ماشین زباله ببرد؟! هیات دخترانه گوهرشاد. هیات دخترانه نورالهدی هیات دخترانه امام مهربانی‌ها دخترم را به یکی از این هیات‌های دخترانه بردم. هیات که تمام شد، رفتم دنبال دخترم. قبل هیات حال‌ش بد بود. چندوقتی است این‌طوری‌ست.... دخترم را دیدم. برق شادی چشمانش، دلم را روشن کرد. شده بود، همان دختر همیشگی! پر از نشاط. غرق در شادی و پر از انرژی. سلام‌کرد و گفتم:(چقدر خوشحالی؟ جشن داشتید؟) گفت:(نه! روضه‌ی فاطمیه خوندیم!) گفتم:( پس چرا اینقدرخوشحالی؟) گفت:(نمیدونم، فقط اینو میدونم، روحم سبکه، درونم پر از نشاط) دوباره پوستر توی کانال را دیدم. (بیا اینجا فول انرژی شو! نشاط و شادی از درون. هیچ جا مشابه شونو ندارن، بیرون این هیات دخترانه هر چی هست فیکه و تقلبی، دلتو گره بزن به پنجره‌های خودش. خود خود پنجره فولاد) 💥 متن ارسالی مادری از اعضا کانال بهشت‌ثامن‌الائمه 🆔 @beheshtesamen 🆔 @behesht_media
شروع نقطه طلایی.m4a
10.1M
🌸 جلسه‌ی سیزدهم سواد روایت (در شروع قلاب مخاطب باید گیر کند) مثال عینی کتاب‌های خانم فائضه حدادی/ شروع با زبان ساده و طنز 🆔 @behesht_media
جلسه چهاردهم دیالوگ در روایت.m4a
10.79M
🌸 جلسه‌ی چهاردهم سواد روایت (برای دیالوگ نوشتن به حرف بقیه گوش کنید) مثال عینی کتاب‌ به سفارش مادرم/ احسان حسینی‌نسب / دیالوگ و زبان در روایت 🆔 @behesht_media