یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هایش سرخ شده بود.
پدرش همان شب تصمیم گرفت برای اوپالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند.او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود،
گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم،وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟
شهید#مهدی_باکری🕊🌹
🌹بهشت ایران
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.
یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. یا اباعبدالله شفاعت! آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم، خدایا تو قبولم کن.
#شهید #مهدی_باکری
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
خداوند از مؤمن ادای تکلیف میخواهد
نه نوع کار و بزرگی و کوچکی آن را...
فقط اخلاص!🤍
و با دید تکلیفی به وظیفه توجه کردن!
شهید #مهدی_باکری
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفت:غلامحسن!
الان من این پول رو دارم بدم.
اگر روز قیامت به من گفتند:
مهدی! تو به اندازه پادگان تا خونه هم
حق نداشتی از ماشین بیتالمال استفاده کنی،
اونجا که پولی همراهم نیست که بدم!
روایتی از شهید #مهدی_باکری🍃
بهشت ایران🌷
https://eitaa.com/joinchat/3597009274C1a537d7bca