مادر عزیزم❤
عمرت بلند❤
لبت خندان❤
ارزوهایت دست یافتنی ❤
یلدات مبارک 🍉🍉
@Benam_pedar_madar
💖 ســلام
💐 صبحتون بخیر
💖 ان شاءالله
💐 به یمن این روز مبارک
💖 از آسمان و زمین
💐 نور و رحمت الهی
💖 روزی فراوان
💐 مهربانی
💖 دلخوشی و
💐 خوشبختی
💖 بباره به زندگیتون
@Benam_pedar_madar
هرگز فکر نکنید با داشتن پول زیاد شما ثروتمند خواهید بود.
در دنیای امروزی ثروت فراتر از پول است.
ناپلئون هیل در کتاب کلید طلایی 15 نوع ثروت را معرفی میکند که داشتن آنها ما را ثروتمند میکند:
1- نگرش مثبت
2- رابطهی درست
3- ادب
4- یادگیری مادام العمر
5- انضباط شخصی
6- تندرستی واقعی
7- آرامش خاطر
8- خلاقیت
9- عشق ورزیدن به کار
10- داشتن برنامه و هدف
11- داشتن قلب و زبان شاکر
12- درک دیگران
13- استفاده موثر از زمان
14- بخشندگی
15- اعتماد به نفس
@Benam_pedar_madar
پدر عزیزم❤
عمرت بلند❤
لبت خندان❤
ارزوهایت دست یافتنی ❤
یلدات مبارک 🍉🍉
@Benam_pedar_madar
زیادی که خوب باشی
بهت شک میکنن
یا به عقلت !
یا به نیتت !
@Benam_pedar_madar
مادر
سقف آرامش است
برسرماڹ
لباس گرم روزهای سرد زندگي
وقلب تپنده ای بي توقع
الهي
سنگ صبور همیشہ ماڹ را
همیشہ نگاه دار
@Benam_pedar_madar
🔆 امام صادق عليه السلام مى فرمايد:
✨مرگ كسى فرا رسيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله خبر دادند، حضرت با عدّه اى بالاى سرش رفتند، در حال بيهوشى بود، فرمودند: اى ملك الموت! دست نگاهدار از او سؤالى داشته باشم.
🌼فرمود: چه مى بينى؟ عرضه داشت: سپيدى و سياهى زياد، فرمود: كدام به تو نزديكترند؟ عرض كرد: سياهى، فرمود: بگو:
🍃اللَّهُمَّ اغْفِرْلِىَ الْكَثيرَ مِنْ مَعاصِيكَ، وَاقْبَلْ مِنِّى الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ.
🍂الهى، بسيارى معاصى مرا بيامرز، و طاعت و عبادت اندك مرا بپذير.
🌸پس از گفتن اين دو جمله بيهوش شد، حضرت فرمود: ملك الموت آسان بگير تا از او سؤالى كنم، از بيهوشى درآمد، فرمود: چه مى بينى؟ گفت: سياهى و سپيدى زياد، فرمود: كدام به تو نزديكترند؟ عرضه داشت: سپيدى، حضرت فرمود:
غَفَرَاللَّهُ لِصاحِبِكُمْ.
🌺خداوند دوست شما را مورد بخشش و مغفرت و لطف و رحمت و كرم و عنايت قرار داد.
@Benam_pedar_madar
✍نادانی رو به خردمندی کرد و گفت: فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر است. باید از او آموخت و گرامیش داشت.خردمند خندید و گفت: فلانی کیسهاش را از پول انباشته، آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او میبالی و از من میخواهی همچون تو باشم؟نادان گفت: خب گرامیش مدار، بهزودی از گرسنگی خواهی مرد.خردمند خندید و از او دور شد.از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند.
چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت: فلان دزد بسیار قدرتمند است باید همچون او شکستناپذیر بود.خردمند باز بر او خندید. فردا دزد به چنگال سربازان فرمانروا اسیر شده، در میدان شهر شلاقش میزدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را میبیند. دست بر شانهاش گذاشت و گفت:
عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون میشوند.
نادان گفت: قهرمانان تو هم به خواری میافتند.خردمند خندید و گفت: قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمیگیرند، همینجا بمان و شلاق خوردن آنکه گرامیش میداشتی را ببین.و با خنده از او دور شد.
#داستان
@Benam_pedar_madar
خدایاکمک کن قلب رئوف و قشنگ این
فرشته زمینی ات مادرم را هرگز نلرزانم
و آسمان آرزوهایش را خراب نکنم.
@Benam_pedar_madar
#سلام_صبح_بخیر☀️
می وزی همچون نسیمی🌹
در رواق چشم من🌹
ای نسیم صبحگاهم🌹
صبح زیبایت بخیر🌹
صبح آدینتون بخیر🙏🏻
@Benam_pedar_madar
#داستان_های_اخلاقی
✍️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی میگذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚 کیمیای سعادت، جلد اول
@Benam_pedar_madar
حضرت خانم فاطمه زهرا (س) فرمودند:
🍃 إلزَم رِجلَها فَإنَّ الجَنَّةَ تَحتَ أقدامِها.
🍃 در خدمت مادر باش؛ زيرا بهشت زير قدمهاى مادران است.
@Benam_pedar_madar
مادر از همهی ما ضعیف تر بود
نه بخاطر غصههای مشترکمان
بلکه بخاطر غصههای خصوصیِ
هر کدام از ما که خورده بود
@Benam_pedar_madar
خلاصه همه کتاب های مثبتاندیشی
فقط همین جمله است :
حالت رو عالی نگه دار
مطمئن باش که
اتفاقهای عالی برات میفته...
@Benam_pedar_madar
زمانی در زندگی می رسد که بین
عشق و احترام باید
یکی را انتخاب کرد
همیشه احترام را برگزینید
چرا که عشق بدون احترام
دیری نخواهد پایید
اما
احترام میتواند عشق حقیقی
به ارمغان آورد...
@Benam_pedar_madar
شخصي از بهلول پرسيد:
مي تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست؟
بهلول گفت:زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است كه از يك طرفش سن آنها بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي آنها پائين مي آيد
@Benam_pedar_madar
❖
به سلامتے "پدر و مادر"
ڪه اونقدر روحشون بزرگ🍀🌺
و با عظمته
ڪه تا وقتے هستن
"عقلمون" نمیتونه..
وسعت "مهربونے شونو"
درک ڪنه ،
اما....!! وقتی میرن
"جاے خالیشون" رو
به وسعت یه دریا
ڪنارمون حس میڪنیم....🍀🌺
@Benam_pedar_madar
باشخصیت بودن اصلا سخت نیست
همین که کلی جواب داری ولی جلوی یه آدم نادان سکوت میکنی
یعنی با شخصیتی...
آدمی که تو رو تحقیر میکنه
تا با کوچیک کردن و آزار دادنت
احساس قدرت کنه
آدم سالم و نرمالی نیست
چون کسی که شخصیت درستی داره
نیازی نداره تا با خرد کردن دیگران و از بین بردن اعتماد به نفس به اونها رشد کنه و بالا بره
@Benam_pedar_madar
🌻✨یادت باشه
🌻✨مشڪلات هم تاریخ انقضا دارند...
🌻✨پس هروقت عرصه بهت تنگ شد
🌻✨این جمله رو زیاد تڪرار ڪن:
🌻✨خدا بزرگ است، این نیز بڪَذرد..
🌻✨به ڪوتاهے آن لحظعے شادے ڪه گذشت
🌻✨غصه هم میگذرد
@Benam_pedar_madar
❇️«خدایا همه کارهایت درست است»
🔰روزی مردی زیر سایه درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این
موقع چشمش به کدوتنبل هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:"
خدایا! همه کارهایت عجیب و غریب است ! کدوی به این بزرگی را روی
بوته ای به این کوچکی می رویانی و گردوهای به این کوچکی را روی
درخت به این بزرگی !" همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت بر
سرش افتاد . مرد بلافاصله از جاجست و به آسمان نظر انداخت و گفت :"
🔸خدایا!خطایم را ببخشای! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود
اگر روی این درخت به جای گردو ، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی بر
سر من آمده بود ."
˝آیت الله مجتهدی تهرانے(ره)
@Benam_pedar_madar
📚حکایتی از گلستان سعدی....
دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد!
اتفاقا به شهری رفتند و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ، هر دو را به زندانی بردند و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند!
قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده...
مردم در عجب ماندند، حکیمی گفت خلاف این عجب بود آن یکی بسیار پر خور بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این یکی دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
چو کم خوردن طبیعت شد کسی را
چون سختی پیشش آید سهل گیرد
وگر تن پرورست اندر فراخی
چو تنگی بیند از سختی بمیرد...
@Benam_pedar_madar
وقتی مردم از کسی تعریف
میکنند
کمتر کسی باور میکند...
ولی وقتی که از کسی بدگویی
میکنند،
همه باورشان میشود . . .
@Benam_pedar_madar
💖 ســلام
💐 صبحتون بخیر
💖 ان شاءالله
💐 به یمن این روز مبارک
💖 از آسمان و زمین
💐 نور و رحمت الهی
💖 روزی فراوان
💐 مهربانی
💖 دلخوشی و
💐 خوشبختی
💖 بباره به زندگیتون
@Benam_pedar_madar
📚مراقب امضاهایمان باشیم
جوانی روستایی ظرفی عسل برای فروش به سمرقند آورد. مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، حس کرد چیزی برای رشوه ندارد، به عمد درب ظرف عسل او را باز نگه داشت تا مگسها بر آن بنشینند.
جوان هرچه اصرار کرد که او را رها کند، مامور رهایش نکرد. پس از آنکه مگسها در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه ورود به شهر را به جوان داد.عسل به قدری به مگس آلوده شده بود که کسی در شهر آن را نخرید. جوان خشمگین شد و شکایت به قاضی سمرقند برد.
قاضی گفت: مقصر مگسها هستند، مامور به مگسها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی مینشستند قدرت مقابله را نداشته است. برو و هر جا مگس دیدی بکش.جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه همدست است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، انتقام خود را بگیرم.
قاضی نوشتهای داد. روز بعد جوان روستایی در خیابان، دید مگسی روی صورت قاضی نشسته است. نزدیک شد و با سیلی محکمی مگس را کشت. قاضی از ترس از جا پرید و همه به او خندیدند. قاضی دستور داد او را زندانی کنند. جوان بیدرنگ نوشته را از جیب خود درآورد و به قاضی نشان داد و گفت: حکمی است که خودتان امضا فرمودید.
@Benam_pedar_madar
#داستانک 📚
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت.
کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند .
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
@Benam_pedar_madar