دیروز امام شمر را کشت. توی آن شلوغی با یک ضربه کارش را ساخت. فرصت نداد حیله های عمروعاصی سوار کند. امام، عاشورای امسال شمرِ درون همهی عزادارانش را به یک ضربه ناکار کرد و از مرکب انداختشان پایین!
شمر من هم افتاد روی زمین. دنبال نیزه ای چیزی ام که نفس آخرش را هم بگیرم.
اللهم لعن اول نفسم. ثُمَّ نفسم. اللهم لعن نفسم و هم دستانش جمیعا.
گفت سر بالای نیزه
یا جلو رو که سیلی خوردن طفلان نبینی
یا عقب مان
سنگ باران سرت طفلان نبینند
.
بعضی آدم ها اعتماد به نفس ندارند. بعضی ها هم اعتماد به اشک.
راستش را بخواهی من هیچ وقت به اشکهایم اعتماد نداشتم. اتفاقا آدم اشکِ دم مشکی هم نیستم
اما اعتماد ندارم! یک وقت هایی فکر میکردم تویش آب بسته اند. زیادی رقیق است. غلظت لازم را ندارد. یک وقت هایی میگفتم چه گریه کنایی که رو برگردوندن.
می گفت راهکارش اشک است! راه عزیز شدن را میگفت.
به ظاهر، اشک راهکار مفتکی آسانی ست.
اما چجور اشکی!؟ الکی که نیست از احساساتت نیشگون بگیری و خیال کنی عجب گریه کنی ام من!
اگر بنی اسرائیل بودم حتما میپرسیدم چگالی اش چقدر باشد؟ چه اندازه در روز؟
بعدش نماز قضا بشود یا نشود؟ چقدر بعدش بازدارندگی داشته باشد؟ تا چقدر بعدش تضمین است؟
از این جور سوالهایی که آن بنده خدا که گفت اشک است را پشیمان کند و بگوید برو عمووو...
اگر واعظ بودم سر پله دوم منبر مینشستم و با صدای سید باطن دارِ قیدار میگفتم:
اشک مقام دارد!
لکن مقام اشک، مقام بلندی ست. اشکی که کیمیاست هر اشکی نیست. آن اشکی که می فرماید انا قتیل العبرات از این اشکهای آبکی ماها نیست حتما یک اشک پیش برنده است.
بعد هم بیایم پایین و جای پامنبری هایم فکر کنم که بستگی دارد چقدر اشک آدم را جلو ببرد. بعضی وقتها یک روز، بعضی وقت ها چند هفته. منِ پامنبری فکر میکنم نباید به اشک خیانت کرد. باید اشک را با اشک غسل داد که آن دُرّ خریدنی از تویش در بیاید.
#منبریات
اگر از من بپرسند که دوستت دارم؟
دروغ خواهم گفت.
دروغ خواهم گفت که دوستت دارم
و این دروغِ نگفته، غم عالم را روی سینه ام جمع میکند.
این دروغِ نگفته_یاگفته_ حناق میشود توی گلویم.
سخت است حال عاشقی که میخواهد عاشقت باشد و نیست.
و دردناک تر آن که دل به دل راه دارد.
.
علمداری که یک کوفی
به غارت برد مشکش را
دم دروازه، شامی ها در آوردند اشکش را
از #شب_آخر
عجیب ولی واقعی
من در مرداد حتا یک جلد کتاب هم خوانده نکردم
اعترافات یک کرگدن نیمه جان. جلد اول
من تلویزیون بازم. سریال مستند برنامه . برای همه چیز تلویزیون وقت میگذارم. یک وقتی به خودم آمدم دیدم توی استرس انگیز ترین حالتم نشسته ام دو ساعت تمام از شبکه ی ورزش، دو ماراتن نگاه میکنم!
یا تکرار پخش شونصدم جومونگ باعث میشود دیر سر قرار برسم. یا حتا پیام بازرگانی! پیام بازرگانی خودش عالمی دارد برایم.
منِ تلویزیون باز مدتها بود که یک سریال درست و حسابی میخواستم و سرزمین مادری همان سریال درست و حسابی بود.
سریالی که با تاخیر و حاشیه ها و بازیگرهای متغیرش، ذره ای از قد و قواره نیوفتاد! و این مدیون قصه بود!
دروغ چرا؛ بعد هر قسمت و هر فصلش حسرت میخوردم. نصف ناراحتیم از این بود که چرا این کاراکترها مخلوق من نیستند!
چرا منْ رهیِ نقاش را خلق نکردم
چرا عبدالرضای ارتشی درباری که فقط دنبال سیاست و مقام و درجه است مخلوق من نیست؟ چرا حمیدرضای ارباب زاده ی توده ای مسلمانِ فراریِ از بورژووازیِ عاشق دختر رعیت شده ی از ارث محروم شده ی روستا نشینِ شهید؛ مخلوق من نیست؟
چرا حکیم السلطنه ی جبهه ی ملیِ مصدقی با آن دیالوگ های ماندگارش را من ننوشتم؟
چرا اوس حسین کاشی کار را من نساختم؟ اوس حسینی که تلخیش هم شیرین بود. چشم انتظاری اوس حسین مثل غرور و غیرت عجیبش ماندگار شد. وقتی صبح ۱۲ بهمن پنجاه و هفت قلب منتظرش نکشید و مُرد را سه بار دیدم! هر سه بارش هم بدجور حالم گرفته شد.
جایی توی فصل یک، حکیم السلطنه توی آخرین دیالوگ هایش میگوید:بگو پیرمردی بود که میخواست همه ایرانی ها رو با همه تفاوت هاشون توی اتاق های خالی خونش جا بده
این دیالوگش وصف حال من است که دلم میخواهد همه ی شخصیت های این فیلم را با همه تفاوت هایشان توی برگه های خالی دفترم جا دهم.
پ.ن: قصه تاریخ مثل خاراندن زخم است لذت بخش و دردآور!
پ.ن: وقتی یک تلویزیون باز از کنداکتور پخش عقب می افتد و یک هفته بعد از اتمام واقعی سریال قسمت های آخر را میبیند
آن ها برمیگردند.
ما نیز هم.
توی دنیای عادی، توی شهرهای خودمان تافته ی جدا بافته ایم.
توی رنجیم تا اینکه به تو برمیگردیم.
ما از تو شروع میکنیم و به تو ختم میشویم. با تو نفس میکشیم تا توی شهر و مصائبش نفس کم نیاوریم. توی شهر باید تحمل کرد. خبر به خبر مثل تازیانه توی صورتمان بخورد. توی ازدحام تمسخرها و توی التهاب توهین ها هی جلو برویم تا فصل برگشتن به تو برسد. تا آنجا که دیگر داریم از پا می افتیم. دنیا و مافیها یکسال زنجیر شد به گردن و دست و پاهامان.
سنگ از خودمان خوردیم؛ از دیگران خوردیم؛
از خارجی ها خوردیم؛ از یهودی ها خوردیم.
خاکستر توی قلبمان هم افتاده و سوزانده. ما باید به تو برگردیم.
و مگر نه اینکه زینب به تو برگشت کاروان مصیبت دیده ات هم به تو برگشتند.
ما هم به تو برمیگردیم آقای امام حسین.
#اناالیکراجعون
#اربعین
طرف _که خودم باشم_ دوبینی دارد در حد آستیگمات، بعد خیال میکند اِند جهان بینی ست.
خیال کردن همانا و باد کردن همانا.
امیرخانی میگفت گوسفند را که میخواهند پوست بکندند بادش میکنند.
دلم نمیخواهد با اول شخص بگویم لذا شما را هم دخیل میکنم!
بعضی وقت ها آدم باد میکند. خیال میکند کسی ست. سری ست توی سر ها؛ دستی ست توی آتش ها؛ قلمی ست در حد برنده جایزه جلال.
خیال میکند نبوغ نویسندگی دارد از سر و رویش چکه میکند. دریغ از یک قطره عرق که از روحش سر بخورد پایین.
فلذاست که باید گوشش را پیچاند و هر دو روز یکبار بهش حالی کرد که باباجان! تو هیچی نیستی.
#خودزنیِادبی
یازده از پنجاه
میدانم یک و دو و... را ذکر نکردم. اما معرفی را هر وقت از آب بگیری تازه ست.
از داستان های زنانه خوشم نمی آید. از رمان های جدید هم اصلا. اما نمیدانم چه شد یکی گفت فلان
طاقچه بی نهایت هم که داشتش. سنگ مفت گنجشک مفت. دو صفحه خواندم و دیدم عجب! نمیشود متوقف شد. مثل ماشینی که دور گرفته
انگار یک سبکی راه افتاده که اسم و رسم ندارد شاید هم دارد و نمیدانم.
من اسمش را میگذارم لامبورگینی.
(سرعت×تنش) به توان صحنه های کم ترجیحا یک الی دوتا= سبک جدید رمان های ایرانی
امتیاز: ۵ از ۱۰
|بیهُنـــــر|
دوازده از پنجاه عرض شود که مزه ی کباب رستوران بین راهی میداد که قرار است بیایند پلمپش کنند. به قول آ
خیال میکنند همین که توی یک صحنه بنویسند کفایت میکند. یک صبح تا ظهر را نوشته که بالغ بر دو لیتر چایی خورده و دویست بار در یخچال را باز کرده و لطف کرده محتویاتش را برایمان شرح داده. حالا اینکه چطور دستشوییاش نگرفت نمیدانم. یعنی شخصیت های نویسنده بشکه هستند؟
نخوانید آقا خر داغ میکنند
امتیاز: ۱از ۱۰
طرف آمده افسانه های تالکین را با اسطوره های شیعه پیوند زده و حلقه های قدرت را داده بیرون.
خیلی هم با استقبال مخاطب و انتقاد کاری ندارد. فقط می سازد میرود جلو!
سائورون را مردمش بلا تشبیه مثل حسین میکشند و از خونش سائورونِ موعود دوباره برمیخیزد مثلِ...
کسی قرار است راز شکست سائورون را بگوید که از ستاره ای افتاده درست مثلِ...
این ها باید می آمدند #جشنواره_عین را شرکت میکردند
#The.Rings.of.Power
سیزده از پنجاه
مزه ی کوک اسپرسو ولرم میداد
تلخ و گازدار و معده سوزان
قصه های داستان درست مثل کوکاکولا و اسپرسو توی هم قاطی شده بودند اما نه این کم است تصور کنید که به کوکا و اسپرسو مقداری هم خامه اضافه کنیم. با کمی هم شکلات چطور میشود؟
هم بزنید و از این ترکیب عالی لذت ببرید
پ.ن: نویسنده توی همه ی آثارش این را ثابت کرده که خدای شخصیت پردازی ست
امتیاز:۹از ۱۰
اما من جمعیِ امت مُحَمَّـدَم نه جمعیِ گردان زینب کبری
#میلاد_پیامبر_رحمت
#هفته_دفاع_مقدس
.
چه اشکالی دارد اگر فکر کنیم سید زنده است
و در سینه ی حزب الله دارد رهبری میکند؟
چه اشکالی دارد اگر رزمنده ها با هر شلیک بگویند لبیک یا نصرالله.
سرِ روی نیزه قرآن می خوانْد. سرِ روی نیزه مسیحی مسلمان میکرد. سیدِ توی تابوت دل از مسیحی برده از شیعه برده از سنی برده
سیدِ توی تابوت من را یاد امام موسای توی بتُن می اندازد.
چه حکمتی ست لبنان را؟ کسی نمیمیرد! همه آنجا مثل مسیح عروج میکنند و کسی نمیداند رفته اند یا وسط معرکه اند
#آن_شیشهی_عطران
رفته بود دیدن جانبازهای پیجر. گفت مثل یک فرورفتگی ست. انگار رفته اند توی حضیض. ولی راضی اند! و این عجیب است.
گفت مداح برایشان روضه ی حضرت عباس میخواند عربی، فارسی.
این بچه ها خودشان روضه ی مجسم اند! میگفت شاید از هر ده انگشت یک بند بیشتر باقی نمانده بود.
دست که ندارند
میگفت آن ها که عینک دودی زده بودند جفت چشمهاشان رفته بود.
چشم هم...
از روایت روضه شان یک عمود آهنی جا ماند. که او نگفت. اما مگر کم عمودی ست رفتن سید؟
مداح خیلی خوش سلیقه بوده
برای این عباس های توی گودال باید هم از عباس خواند.
#پیجر
#آن_شیشهی_عطران
عزیز آن سربازی ست که در پیچ تند جنگ برای حبیبش نوشت اگر کوه ها متلاشی شوند ما از هم نمیپاشیم.
عزیز این کهنه سربازی ست که درگودالِ ضاحیه بر حبیب روزهای جوانی اش اشک میریزد و میگوید
یا حبیبنا و عزیزنا فنحن الأرض و الصخر و الشجر
و عزیز شمایی که خونات از جوشش نمی افتد
و پرچمت بر شانه ی ما حمل خواهد شد
#آن_شیشهی_عطران
@Bhonar