eitaa logo
[𝗕𝗶𝗿𝗚𝗲𝗰𝗲𝗠𝗮𝘀𝗮𝗹]▪︎🪐
63 دنبال‌کننده
17 عکس
1 ویدیو
0 فایل
اسمش‌را‌▪︎عشق‌▪︎گذاشتم‌౿ فریاد‌درونم‌را‌ساکت‌کردم دعایش‌را‌مهرُ‌موم‌کردم بی‌[تو‌]درخانه‌چه‌کنم؟ شاید‌مردن‌بهتر‌باشد .𔐬 'رمانی‌برگرفته‌از‌سریال‌با‌کمی‌تغییر'
مشاهده در ایتا
دانلود
مدرسه‌ام‌؛ اومدم‌خونه‌پارت‌میزارم‌براتون✨
'Bir Gece Masal' Part-16 | جانفزا | یه لباس عروسِ دیگه .. خدایا چرا این بازی ِمسخره تموم نمیشه .. چرا پس ماهیر نمیاد .. خواستم برم از اتاق بیرون که بابا خودش اومد تو -جانفزا +بابا .. -فکر فرار به سرت نزنه که بد میبینی ! سلیم پایینه بیا بریم بشینین تا عاقد بیاد بدون حرفی پشت سرش راه افتادم و رفتم طبقه پایین و کنار اون مردک نشستم ؛ با حرفایی که در گوشم زمزمه میکرد میدونستم اگه به مامانبزرگ که جلوم نشسته نگاه کنم گریه میکنم ...:) چند دقیقه نشده بود که بابا و کمیسر رشید اومدن همراه با عاقد داخل بابا وقتی راحب شاهد عقد ازش پرسید گفت که همراه خودش شاهدی اورده تا عقد مارو شهادت بدن .. سلیم هم خوشحال بود و از شاهد خواست بیاد تو .. سرم مپایین بود اما با شنیدن اون صدای ِآشنا سرم و بلند کردم ‌‌.. م..م‌ماهیر ؟ کمیسر داشت چیمیگفت ؟ کسی که من و تحویل بابام داده ماهیر بوده ؟ چ‌چی ؟ بعد امضا زدن ماهیر تو تمام مدتی که عاقد درحال خوندن متن بود نگاهم و به سمت ماهیری برمیگردوندم که سرش پایین بود .. اما حالا بعداز پرسیده شدن سوال توسط عاقد فقط نگاهی به مامانبزرگ و چشمای اشکیش انداختم و گفتم "بله' ---------------------- | ماهیر | -خوبی ماهیر ؟ همش تموم میشه یکم زمان بده +الان عشق حرف اولم نیست . مهم اون جنساییه که تو کامیون جهیزیه اون دختر قراره از اینجا بیرون برده شده با دیدن ماشین سلیم که کورشات و جانفزاهم توش بودن سریع سوار ماشین شدیم و پشت سرشون راه افتادیم .. تموم مامورارو تو جاده اماده باش کرده بودیم ! اون کامیون امروز باید متوقف میشد ؛ ----------------------- | جانفزا | تو شک بودم .. که سلیم گفت : خوبه .. بیا آقایِ قهرمان .. بیا ... کورشات : چیشده ؟ چیمیگی سلیم ؟ سلیم : پشت سر ُنگا ، ماهیر خان تو راهه کورشات : یعنی چی ؟ چخبره اینجا ؟ داره میاد دنبال جانفزا ؟ پس ما چرا دست نگهداشتیم و هیچ کاری نمیکنیم ؟ جانفزا : داستان چیه بابا ؟ سلیم : نخیر کورشات خان . داره میاد دنبال تو ! توی ِاحمق ! به دخترت نگفتی اونم تو این داستان یه مهره بوده و هیچ عشقی از سمت ماهیر براش وجود نداشته ؟ جانفزا : چ‌چی داری میگی سلیم ؟ چرا چرند میگی ها ؟ سلیم : پس بهتره بدونی بابات بیست سال پیش چه غلطی کرده ! کورشات : معلوم هست چی داری میگی تو ؟ سلیم : تو بیست سال پیش محمد ِییلماز و کشتی ! بهتره بگم شهید کردی . پدر همون آدمی که الان داره پشت سرمون میاد تا انتقام خون باباشو با تحویل دادن جنسای تو بگیره ازت . خشک شده بودم و اشک تو چشمام اجازه دیدن بهم نمیداد و از یه جایی به بعد دیگه گوشامم توانایی شنیدن حرفای سلیم و از دست داده بودن ... ی‌یعنی .. یعنی همش دروغ بود ؟؟ --------------------------- | ماهیر | سرعتم و ازش بیشتر کردم و بعد سبقتی که گرفتم وایسادم و قبل رسیدنشون از ماشینم پیاده شدم -چیکار داری میکنی وسط جاده ماهیر بیا کنار .. ماهیر باتوام الان با سرعت میزنه بهت اون یه آدم وحشیه بیا کنار وسط جاده وایسادم و بدون توجهی به سرعت ماشین سلیم و بی تابی های ِجانفزا توی ماشین فقط تو چشماش زل زده بودم .. ماشینش با سرعت بهم نزدیک میشد ؛ نزدیک .. نزدیک .. نزدیک ُنزدیک تر .
'Bir Gece Masal' Part-17 | ماهیر | چشمام و که باز کردم جای اینکه ماشین به من بخوره از جاده خاکی تو دره پرت شده بود و رو سقفش وایساده بود .. ج‌جانفزا .. از خاکی پایین دوییدم و رفتم سمتش که با لباس عروس خاکی بالاسر کورشات‌ی که صورتش پر خون شده بود نشستم خواستم کمک کنم تا بلندش کنم و ببریمش بیمارستان .. +جانفزا برو کنار بزار بلندش کنم -دستت و بکش ! سمتم نمیای ! سرجام ماتم برد .. چرا از این رو به اون رو شده بود ؟ بدون اینکه بزاره بهشون نزدیک بشم امبولانس اومد و کورشات با همراهی‌ ِسلیم و جانفزا رفت بیمارستان هرجوری شده باید میرفتم اونجا و راستشو به جانفزا میگفت سلیم هر چرندی شده به جانفزا گفته برا همین اون رو ازم برمیگردونه . اونا نزاشتن من باهاشون برم .. خواستم برم سمت مامان که رئیس من و کشید یه گوشه -کامیون پاک بوده ! و ما نزدیک بود بخاطر تو کورشات و ازدست بدیم و اون بمیره ! +چ‌چی ؟ -حالیت میشه چیکار کردی ؟ بخاطر این کارت از کارت فعلا منع میشی تا تویِ دادگاه جواب پس بدی و قاضی بهت حکم بده ! +ا..اما شما خودتون میدونین که ‌‌.. -ساکت شو و فقط برو ماهیر ! برو . بدون اینکه حرفی بزنم سمت بیمارستان راه افتادم .. از وقتی دوباره از پدربزرگ خبر رسید مامان حالش بهم ریخته و بستریه اینکه نمیتونم کاری بکنم تا شرشون از زندگی من و مادرم کم بشه آزارم میده .. بعد کلی پرس و جو فهمیدم که کورشات تو همین بیمارستان و چند طبقه بالا تر بستریه .. خودم و به جانفزا رسوندم که چشماش خون شده بود .. وقتی مطمئن شدم سلیم اونجا نیست سمتش رفتم که مادربزرگش با دیدن من اجبارش کرد تا باهام صحبت کنه .. -میشه بگی از جون من چی‌میخوای ؟ +نگاه به انگشتر تو دستت انداختی ؟ اون ُمن بهت دادم . میفهمی که ؟ -من الان زن یه آدم دیگه‌ام چه به خواست خودم چه به اجبار بابام ! پس بهتره فیلم بازی نکنی و سعی نکنی یه راه دیگه برا انتقام گرفتن از بابام پیدا کنی . +چرا چرت میگی ؟ جانفزا من دوست دارم -گفتم من حالا شوهر دارم . میفهمی ؟ +همه چیز صحنه‌سازی و فیلم بوده . -چی ؟ شوخیت گرفته ! +اون عاقد آدم ما بود برایِ اینکه جنسای سلیم و بابات و از توی کامیون جهیزیه تو پیدا کنیم . اون عقد واقعی نبود توهم الان زن هیچکی نیستی . حالا تو میفهمی یا نه ؟ -ت‌‌تو چیکار کردی ؟ مردک تو هیچ میفهمی چیکار کردی ؟ تو با احساسات من بازی کردی اینو میفهمی ؟ +چرا چرت و پرت میگی من که الان اینجام کمکت کنم :/ -نخیر . تو نتوستی چیزی از بابام گیر بیاری دوباره من و به عنوان دختر قاتل بابات میخوای مهره ی خودت کنی تا بابام و تحت فشار قرار بدی . +جانفزا .. -دیگه نمیخوام چیزی بشنوم . از اینجا برو . +اما .. -گفتم نمیخوام بشنوم ! تمومش میکنی یا با یدونه داد و هوار آدمای سلیم بریزن سرت ؟ نیش خندی زدم و فقط از اونجا دور شدم .. حالا چجوری بهش ثابت کنم که من واقعا عاشقشم و اون و دختر قاتل بابام نمیدونم ... سوار ماشین شدم و سمت آرامگاه رفتم .. قبرارو رد کردم و رفتم نشستم جلوی ِمزار بابا .. بابا الان حتما میگی اومدم قسمم و بشکنم و انتقام نگیرم .. نه بابا .. یادمه خودت بهم میگفتی وقتی میبینی در حق کسی ظلم میشه نباید تنهاش بزاری و بی تفاوت رد بشی من پسر توئم بابا .. من نمیتونم جانفزارو تویِ اون جهنم رها کنم و بیخیال به زندگیم برسم بابا .. قسمم به تو و نفرتم از کورشات و قولی که برا انتقام به خودم داده بودم سر جاشه .. اما میخوام ازت اجازه بگیرم تا با جانفزا ازدواج کنم بابا .. من دوسش دارم :) اون با باباش فرق داره و مطمئنم اگه توهم زنده بودی و میدیدیش عاشقش میشدی .. بابا من و توی ِاین راه تنها نزار و کمکم کن ..
'Bir Gece Masal' Part-18 | جانفزا | سلیم با بلیطای پرواز اومده بود که به قول خودش من و ببره ماه عسل .. به هیچ کسی حتی مامانبزرگ نگفته بودم که اون عقد الکی بوده .. هنوز تو شک تموم اتفاقات امروز بودم که یه پرستاری سمتم اومد پرستار : دکتر گفتن که ببرمتون از یرتون عکس بگیریم تا چک بشه جانفزا : اما من که چیزیم نیست .. سلیم : ببخشید ؟ چیزی شده و جایی قراره ببرینش ؟ پرستاره : دستور دکتره برای اینکه مطمئن بشیم خون لخته تو سرتون نمونده باشه تا بعدا خودشو نشون بده باید از سرتون عکس بگیریم سلیم : باشه پس باهم میریم . پرستار : بفرمایین . راه افتادیم که به ته سالن بیمارستان رسیدیم که یه درب ورود ممنوع بود .. پرستار : آقا فقط من و بیمار اجازه ورود داریم شما منتظر بمونین . سلیم چاره نداشت و به دیوار تکیه داد .. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که به یه آسانسور رسیدیم .. پرستار : برو داخل جانفزا : شما نمیاین ؟ پرستار : برو تو زیاد سوال نپرس برسی پایین خورد متوجه همه چی میشی . خواستم به‌خودم بجنبم یا حرفی بزنم که دکمه آسانسور و زد و من نزدیک چند طبقه رفتم پایین .. وقتی در باز شد تو آسانسور بودم .. اینجا چخبره ؟ کجاست اینجا ؟ خواستم برگردم که بی‌هوا یکی دستم گرفت و راه افتاد .. با دیدن ماهیر به‌کل جا خوردم . +هیچ معلوم هست چیکار داری میکنی ؟ سلیم اون بالا منتظره میدونی اگه نرم ممکنه چه بلایی سر خانوادم بیاره ؟ -راه بیفت نمیزارم اینجا بمونی +چرا چرت میگی ماهیر ول کن دستم ُ -نمیای ؟ +معلومه که نه ! بدون اینکه حرفی بزنه اومد جلو و بغلم کرد و راه افتاد طرف ماشینش .. هرچقدرم دست و پا میزدم نمیتونستم ازش جدا شم و من و گذاشت تو ماشین در و بست و سوار شد +تو واقعا یه دیوونه‌ یِ روانی‌ای که هیچی تو اون کلت نیست ! -تموم شد ؟ حالا راه میفتیم .. خواست راه بیفته که پیامک براش اومد .. وقتی گوشیش و نگاه کرد رنگش عوض شد و زیر لب زمزمه کرد : نامردا مامانم و بردن .. فکر کردن همه چی حل میشه ‌! بدون اینکه حرفی بزنه از بیمارستان دور شدیم .. ----------------------------- | ماهیر | خیلی وقت بود که تو جاده بودیم .. به یه پمپ بنزین رسیدم و نگهداشتم تا بنزین بزنم برای ادامه‌یِ راه -چرا وایسادیم ؟ +برو دست و صورتت و بشور تا من بنزین بزنم .. -باز میخوای بزاری من ُبری ؟ +نه دیگه ازاین خبرا نیست .. دیگه تنهات نمیزارم خب ؟ برو خیالت راحت .. یه دست لباس هم پشت گذاشتم برات که بپوشی فکر نکنم مایل باشی با این لباس ادامه‌ ی راه و بریم .. بدون اینکه حرفی بزنه سری تکون داد و از ماشین پیاده شد .. بعد رفتنش تو جایگاه رفتم که بنزین بزنم .. -------------------------- | جانفزا | نمیتونستم بهش اعتماد کنم .. علاوه براون خیلی از سلیم و ادماش که حالا با ننه و ساره و مامان ماویش تنها بودن میترسیدم .. دلم نمیخواست بخاطر من کسی بلایی سرش بیاد .. لباسارو از تو سرویس برنداشتم وقتی دیدم مشغول بنزین زدنه دوییدم تا ازونجا دور شم .. تو راه به یه فروشگاه رسیدم و رفتم داخل و از مغازه‌دار خواهش کردم تا گوشیش و بهم بده شماره ساواش و گرفتم تا بهش ماجرارو بگم که بره خونه و مراقب ننه و مادرش و ساره باشه .. اما جای اون از پشت گوشی صدای سلیم و شنیدم .. -دختر تو که نمیخوای اعضای خانوادت تک تک بمیرن هوم ؟ بازم فرار ؟ تا کی میخوای از دست منی که حالا شوهرتم در بری ؟ +ساواش کجاست سلیم ؟ چه بلایی سر داداش ساواش آوردی ها ؟ -فعلا هیچی .. ولی اسلحه‌ای که الان رو سرشه ممکنه از دست من دربره و ... +دست از سرش بردار میفهمی ؟ تمومش کن سلیم . -تمومش کنم ؟ خب برگرد تا همه چی به خوبی تموم شه +تو شوهر من نیستی ! منم هیچ وقت پیشت برنمیگردم . پیش ماهیر هم برنمیگردم . دست از سر ماهیر و خانوادم بردار بزار ساواش بره ! -عه ؟ باشه . پس گوش کن .. یهو همه جا سکوت شد .. گوشی و دم گوشم نگهداشتم تا بشنوم چیمیخواد بگه اما با شنیدن صدای ِشلیک گلوله خون ِتنم خشک شد .. گوشی و رو میز گذاشتم و دم پله‌های فروشگاه نشستم .. س‌ساواش .. ن‌نه .. تقصیر منه ..
فکر کنم خیلیاتون بدونین که من عروسک درست میکنم پیج کاریم زده شده باعث افتخاره تشریف‌ بیارین🫠✨️...
[𝗕𝗶𝗿𝗚𝗲𝗰𝗲𝗠𝗮𝘀𝗮𝗹]▪︎🪐
https://daigo.ir/secret/6822087401 سلام‌سلام ؛
سلام سیسیییی ( با لحن بخون) [قیافت ُصدات‌قشنگ‌تصور‌‌شد‌برام‌سیسی😔😂🙏]
'Bir Gece Masal' Part-19 | ماهیر | بعد کلی گشتن دم فروشگاه تو جاده پیداش کردم که داشت گریه میکرد.. خدایا .. سریع از ماشین پیاده شدم و همینجوری که اسمش رو زبونم بود سمتش میدوییدم که بلافاصله بلند شد و سمت اومد و محکم بغلم کردم : ) +ج‌جانفزا .. ج‌جانفزا کجا گذاشتی رفتی ؟ خوبی تو ؟ این چه حالیه .. با لکنتی که از سر ترس گرفته بود و صورتی که پر اشک بود نگاهم کرد و گفت : س‌ساواش .. سلیم ساواش و کشت .. +چ‌چی ؟ چی‌ داری میگی از کجا میدونی ؟ -وقتی داشتم حرف میزدم باهاش صدای شلیک و شنیدم .. +بیا بیا سوار شو بهتره اینجا نمونیم .. باهم حرف میزنیم آدم میفرستم دنبال ساواش نگران نباش خب ؟ بدون نه آوردن سوار شد و سریع راه افتادم ازونجا دور شدم .. کم کم داشت صبح میشد و چند ساعتی بود که تو راه ِاستانبول بودم .. با خوردن نور آفتاب تو صورتش از خواب بیدار شد و اولین چیزی که به چشمش اومد آویز سرش بود که به آینه ماشینم آویزونش کرده بودم -این مال منه ؟ +اره اون شب اینجا جا گذاشته بودیش .. -چرا آویزونش کردی اینجا +که همیشه یاد تو بیفتم .. -اما حرفای ِسلیم .. +جانفزا اون شب تو کلبه و یادته ؟ من اونشب میدونستم که تو دختر قاتل بابامی .. دلیل مکث توی غار هم همین بود نه چیز دیگه .. برای همین توی کلبه تموم شب و فکر کردم بین عشق و انتقام من تورو انتخاب کردم اما تنها راه رسیدنم بهت و خدمت که رو دوشم بود همونی بود که دیدی .. من نمیخواستم تو اذیت بشی ، اگه دوست نداشتم که اون انگشتر الان تو دست تو نبود .. -یعنی اورفایی برگشته ؟ +جایی نرفته بود و نمیره .. همیشه کنارت میمونه :) -ماهیر +بله جانفزا ؟ -من گشنمه میشه یه چیزی بخوریم ؟ +آره آره یه رستوران نگهمیدارم تا صبحانه بخوریم .. بعد رسیدن تویِ رستوران غذاهامون و سفارش دادیم اما قبل اوردن غذا گارسون برامون یه ظرف اورد که توش با گوجه گل درست کرده بود ... +این چیه پسرجون ؟ -ما به تموم تازه عروس دامادایی که میان رستورانمون تا غذا بخورن این گل و براشون درست میکنیم و بهشون میدیم ؛ +آها .. اره اره ما بعد عقد یه‌راست اومدیم اینجا تا غذا بخوریم ؛ ممنون از زحمتت -خوش‌باشین ؛ بعد رفتنش جانفزا نگاهم کرد و گفت : چرا بهش دروغ گفتی ؟ +نمیتونستم که بزنم تو ذوقش بنده خدا زحمت کشیده با تموم شدن حرفم ظرف و به طرفش هل دادم +فکر کنم این اولین گلیه که من بهت میدم .. ببخشید اگه نوعش از جنس گو‌جه‌اس :> خیلی شیرین خندید و یه غذایی که تازه برامون اوردن رسید تا شروع کنه +میدونستی تو این چند روز آشنایی این اولین باری بود که کنارم از ته دل خندیدی ؟ -خب چون اولین باریه که با خیال راحت و بدون استرس کنارم +چه خوب .. پس بخور که زودتر بریم کلی کار داریم
'Bir Gece Masal' Part-20 | ماهیر | زیاد راه نداشتیم و تقریبا رسیده بودیم استانبول .. -ماهیر چرا اومدیم استانبول ؟ کجا قراره بریم ؟ +میریم خونه پدربزرگ من . اونا بدون اینکه بهم بگم واسه کشوندن من به اون خونه مادرم و بردن اونجا .. میریم مادرم و از اونجا برمیداریم و میریم یه جایی خونه میگیریم و نمیزاریم دست کسی بهمون برسه . خیالت راحت .. چند دقیقه ای گذشت .. + خب حانفزا خانوم رسیدیم به عمارتی که هیچ وقت تاحالا و پام و توش نزاشته بودم ‌... هرچی که ازش میدونستم همش شنیده‌هام از حرفایِ بابام بود .. بابا وقتی با مامان ازدواج کرد که تموم این عمارت مخالف بودن .. برای ِهمین من هیچ وقت با این خونه رفت و آمد نداشتم الانم اگه مجبور نبودم نمیومدم جایی که بعد مرگ بابام حتی مارو تنها گذاشتن .. - ای وای :))) +بیا بریم تو .. در عمارت و برامون باز کردن قبل اینکه بریم داخل محکم دست جانفزا ُگرفتم و راه افتادیم ‌.. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودم که کل اهالیِ عمارت اومدن داخل .. بدون مقدمه چینی گفتم : مادرم کجاست ؟ مادربزرگ : ماهیر جان .. اون دختر کیه ها ؟ ماهیر : گفتم مامانم کجاست ! نیومدم که بمونم . اومدم که با مامانم برگردم ‌! مادربزرگ : جواب من و بده پسر میگم اون دختر کیه ! ماهیر : کسیه که میخوام باها ازدواج کنم ! مشکلتون حل شد ؟ حالا بگین مامانم کجاست نمیدونم چه اتفاقی افتاد اما یه مردی که من حتی نمیشناختمش بعد کلی داد و بیداد و غش کردن مادربزرگم ازون عمارت زد بیرون -اینجا چخبره ماهیر ؟ +والا جانفزا منم نمیدونم چیشده .. همینجا بمون من میرم مامانم و پیدا کنم ! بعد گشتن اتاقا صداش و از تویِ یه اتاق شنیدم که بعد چند بار کوبیدن به در بازش کردم و رفتم داخل .. بلند شد و محکم بغلش کردم +مامان جون خوبی ؟ اذیتت که نکردن ها ؟ -ماهیر بیا از اینجا بریم باشه ؟ بیا بریم فقط .. +میریم مامان جون میریم .. وقتی جانفزا پشت سرم اومد داخل مامانم با ذوق رفت و بغلش کرد و بهم گفت : ماهیرررر این دخترِ پری دیگه کیهه ؟ +خوشگله مگه نه مامان ؟ مراقب هم باشین تا من برگردم .. از اتاق بیرون زدم تا با بابابزرگ یه صحبت حسابی داشته باشم ! ------------------- ماهیر : شماها پاک قاطی کردین ؟ یعنی چی که مامانم و از بیمارستان دزدیدین آوردین اینجا ؟ پدربزرگ : دزدیدن چیه پسر ! ما مادرت و اوردیم اینجا تا توهم راضی بشی و بیای ماهیر : شماها باعث شدین مادر من به اون حال و روز بیفته حالا هم که اوردینش اینجا و تو اتاق حبسش کردین ! مادربزرگ : تمومش کن ماهیر .. من مادربزرگتم ؛ آفت ییلماز ! ماهیر : من شماهارو خوب میشناسم .. خیلی خوب .. تو تموم اون مدت زمانی که شماها بابای من و طرد کردین .. اونو فقط بخاطر اینکه میخواست با عشقش ازدواج کنه رهاش کردین بابام همه‌ی دلش پییش شماها بود ‌.. شمایی که بهش فکر هم نمیکردین .. بابای من همیشه از پدربزرگ شجاع و قویِ من حرف میزد که کلی بادیگارد داره .. یه خونه داره با یه حیاط بزرگ که توش همیشه بازی میکرده .. من تاحالا اینجا نیومده بودم اما همشو میدونستم .. چون بابام وقتی ازش حرف میزد اشک میریخت .. دلتنگ بود .. تو که اسم خودت و مادر گذاشتی حتی برای مراسم خاک‌سپاری پدر من نیومدی .. بابای من تا آخرین لحظه هایی که زندگی کرد به یاد و دلتنگ شماها بود ! اشکام درست نمیزاشت ببینم .. لبام میلرزید اما حرفام و قطع نکردم و ادامه دادم : وقتی بابام مرد مامانم از غم دوریِ بابام آلزایمر گرفت و عقلش و از دست داد .. تا زمانی که داییم زنده بود پیش اونا موندیم اما وقتی داییم هم مرد منِ ۱۷،۱۸ ساله با یه مادر که حال خوبی نداشت تنها بودم .. تنها تر از هر آدمی ؛ اما شماها حتی اون موقع به این فکر نکردین شاید نوه بیچارتون بهتون نیاز داشته باشه .. شماها جز خودخواهی کاری بلد نیستین بکنین ! اینکه الان مادرم و آوردین اینجا دلیل اینجا بودنم نیست .. به کمکتون نیاز دارم ؛
قراره شخصیت جدید داشته باشیم ادیت عکس اوشون طول کشیده وگرنه که پارت آمادس😭😂✨