𝂸 🩸فصل شکار: ورودی اول 𝂸
از بالکن برج، به سپیدی بیکران در آغوش سایهها خیره میشوم. رد پاهای سرگردان، در جایی گم میشوند که هیچ زمزمه و پژواکی به آن نخواهد رسید.
تنها سه قطره خون بر سپیدی وهمآلود جاریست؛ یکی در نبض لحظه، دیگری به لرزههای آخرین نفس، و سومی، چون نقطهای بر پایانی مدفون.
اما دیگر در دل مه سنگین، فریادی به گوش نمیرسد.
تنها من، در انتظاری خاموش به سر میبرم 🦇 ͠