" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_265 لبخند محوی زدم... +خب...اسمشو چی بزاریم؟! دستمو گرفت و روی سینش گذا
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_266
بعداز ده دیقه رسیدم ...
وارد سایت شدم که با دیدن رادین خون تو رگام یخ بست...
_دختره بیشعور معلوم هست کدوم گوری هستی؟
خیره شدم به چشمای قرمزش !
+ب...ببخشید!
_همین؟ ببخشم؟! چیو؟ غیب شدنتو؟ یا تلفن جواب ندادنات؟
سرمو انداختم پایین که اشکام جاری شد...
محمد : رادین آروم باش!
هنوز وقت هست!
نگاهی به آقامحمد کردم که رفت بیرون...
دستی به صورتم کشیدم و با چشمای اشکی زل زدم به رادین...
نوچی کرد و نگاهشو دزدید...
سرمو گرفت و به سینش چسبوند...
_اینجوری نگام نکن!
بازم آغوشش به طور عجیبی آرومم کرد!
_برو حاضر شو ! تا یه ربع دیگ باید بری!
با اون همه دوربین احساس سنگینی نکردی؟
خنده ای کردم و بوسه به شونش زدم..
+دلم برات تنگ میشه گاومیش!
_بی ادب بزغاله !
پریدم بغلش و بوی عطر تلخشو با عشق بالا کشیدم که تموم محتویات معدم اومد بالا...
_چیشدی تو !
سمت سرویس دوییدم ..
_چه مرگشه !
با صدای حامد دروباز کردم!
+مگه مهمه برات؟
_اوم...برا خودمم سواله ! مهمه واقعا؟
دندونامو رو هم فشار دادم و سمت اتاق قدم برداشتم...
این پسر همون دیوونه ای بود که دلشو باخته بود به من!
من همونو میخام!
دلم برای همون تنگ شده!
در اتاقو بستم و نشستم رو صندلی...
بطری آبو برداشتم و سر کشیدم....
قلبم چرا بازی درمیاورد؟
مگه کی بود که انقدر به دست و پا افتاده بودم؟
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق زدم بیرون...
گفته بودن ساعت ۵ و چهل دیقه پایین باشم!
اونقدر فکرم درگیر بود که فقط استرسم آرومم میکرد و فکرمو رها میکرد!
دست و پاهام یخ زده بود !
شالمو جلو کشیدم و رو کردم سمت خانوم فهیمی..
+من اون لباس رو نمیپوشم ! باهاش معذبم!
_مشکلی نیس عزیزم! همین عالیه !
سری با لبخند تکون دادم که بچه ها همه جمع شدن...
فرشید: آبجی مراقب خودت باش! برو ب سلامت برگرد که جشن سلامتیت و جشن تولد حامد رو باهم بگیریم!
اسفند تولد حامد بود و من به کل فراموش کرده بودم!
حامد پوزخندی زد که رفتم روبروش وایستادم...!
+تولدت پیشاپیش مبارک!
پوزخند دوباره ای زد ک توجهی نکردم...
+فکر نکنم بتونم برات کادو بخرم !
دستی به گردنبندم کشیدم و درآوردمش!
یادگاری مامانم بود!
نمیتونستم ازش بگذرم!
اما دلم میخواست بدمش به حامد!
پلاکش باز و بسته میشد و توی پلاک عکس خودم رو گذاشته بودم!
عکسی که رادین ازم گرفته بود و بشدت ناز افتاده بودم!
گردنبندو گرفتم سمت حامد..
+میدونم الان چی تو فکرت میگذره!
ولی...
امیدوارم زودتر بفهمی داری چیکار میکنی!
کاش دیر نشه فقط!
اینم پیش خودت نگه دار!
حتی اگه دوسش نداری!
-چطوری پر انرژی باشیم?! .🌸👣.
⊱⋅ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ⋅⊰
-بعد از بیدار شدن یه لیوان آب ولرم بخور .🍓☁️.
-حتما ورزش کن .🧚🏻♀️💛.
-دوش بگیر .🌸😌.
-روتین پوستی انجام بده .🦋🖇.
-هدفهای روزتو تعیین کن .🍦💗.
-موزیک گوش بده .🍪🤎.
-⤿'. #ترفند 🦋⿻◖
#پروف
@CafeYadgiry💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂😂😂اوممم..اصلنم درد نداشت🗿!!
#سوگنگ
@CafeYadgiry💘
امامعلۍعلیہالسلاممۍفرمودند:
مراقبافڪارتباشڪهگفتارتمۍشود
مراقبگفتارتباشڪهرفتارتمۍشود
مراقبرفتارتباشڪهعادتمۍشود
مراقبعادتتباشڪهشخصیتمۍشود
مراقبشخصیتتباشڪهسرنوشتت
مۍشود...
⊹°.࣪ #مذهبی🥤🍓꧇)!'
@CafeYadgiry🤍
#عاشقانه
حس قشنگیه...
وقتی یه نفر جوری نگاهت میکنه که انگار تو رویای به حقیقت تبدیل شدهاش هستی (: 💌🦋
#عاشقانه
#پروف
@CafeYadgiry😻
ترکیب رنگ های پاستیلی💛🦴↭.
• · · · · · • ⋅ ✤ ⋅ • · · · · · •
◌‹سفید و بنفش .🥛🥞⿻.
◌‹صورتی و طوسی .🤍🫐⿻.
◌‹زرد و نارنجی💗🍐⿻.
◌‹آبی و صورتی🍓☝️🏼⿻.
◌‹زرد و طوسی🐤🌸⿻.
◌‹نارنجی و سفید 🧡🥚⿻.
#استایل
#ایده
@CafeYadgiry🌹
یه بار روانشناسم بهم گفت "تو از اینکه افسردگیت برطرف شه میترسی ، نمیخوای درمانش کنی، چون یه مدت خیلی طولانی افسرده بودی و احساس میکنی الان این افسرده بودن بخشی از شخصیتته و اگه درمان شه دیگه خودت نیستی." و واقعا درست ترین و ترسناک ترین حرفی بود که شنیدم...❤️🩹
#توییت
@CafeYadgiry🙂
بهترین روشهای حفظ کردن .🍟🦊.
- جمله سازی ‹📝🗣›
- تصویر سازی ‹💆🏻♀✨›
- نمودار درختی ‹🌳🌾›
- داستان سازی ‹🎞📀›
- فلش کارت ‹🔖🖇›
- جعبه لاینتر ‹🗂📖›
- آموزش به دیگران ‹👨🏻🏫👥›
- سرواژه سازی ‹💁🏻🌸>
‹ ' 🍕🍊 !' › #ایده
‹ ' #درسی 💚 ִֶָ 𒀭
@CafeYadgiry🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده نداری تو؟🤣.
#سوگنگ
@CafeYadgiry🕶
راز هاۍ خوش عڪسے📸✨⿻.!
- ایجاد سایہ🌿🐈:
با بالا بردن نور بالاۍ سر سوژھ، یڪ سایہ زیر چانہ ایجاد خواهید ڪرد ڪه پوست
غبغب را مخفے خواهد ڪرد‹.🤌🏻.›
- عڪاسے از بالا🍓😌:
به جاۍ عکس گرفتن بہ طور مستقیم عڪاسے از بالا بھ پایین با ڪمے زاویه را امتحان کنید اینکار باعث مخفے کردن غبغب و ایجاد یڪ خط فڪ قوۍ تر خواهد شد‹.🌱😻.›
#ایده 💚 ִֶָ
@CafeYadgiry📸
بعضی وقتا به جایی از زندگی میرسی که..
نه محبت میخوایی ، نه توجه ، همین که کسی باهات کاری نداشته باشه بسه...
#توییت
#بیو
@CafeYadgiry💙🤍
" دلـاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_266 بعداز ده دیقه رسیدم ... وارد سایت شدم که با دیدن رادین خون تو رگام
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_267
خیره شدم به جز به جز صورتش!
زیر نگاهای سرد و بی روحش درحال سوختن بودم!
+فراموشت نمیکنم !
چون وقتی تو قلبمی نمیشه بندازمت بیرون!
مراقب خودت باش!
نگاه کلی به بچه ها انداختم...
+خداحافظ بچه ها ! حلال کنید!
_آرام !
با صدای عصبی رادین برگشتم سمتش...
+حرص نخور !.
محمد: خب رسول...فرشید...حامدورادین برین راننده منتظرتونه!
خداحافظی کردم و از سایت با حامد و رادین زدم بیرون ...
نشستیم تو ون و راه افتادیم...
سنگینی نگاهای خیره حامد اذیتم میکرد!
رادین کنارم نشسته بود و اونم عصبی به حامد خیره شده بود...
فشاری ب دستش دادم که نگاهشو به من دوخت:
_جونم!
زیر گوشش لب زدم؛
+قربون اون غیرتی شدنت برم!
با پرستیژ خاصی گفت:
_خدانکنه ! بالاخره داداشتم دیگه!
باپوزخند صدادار حامد اخمی کردم و خیره شدم بهش...
حامد: همون برادری که تو یه روز زندگی خواهرشو نابود کرد؟
رادین اخم غلیظی کرد و دستاشو بهم قفل زد...
_نه ! همون برادری که از شدت اخلاق گندش و گند دماغ بودنش ، خواهرش بهش نزدیک نمیشه!
دستای حامد مشت شد و دستی به موهاش کشید...
مثل خودش پوزخندی کنار لبم کاشتم ...
چه مرگش بود؟!
دلم میخواست الان حامدکنارم میبود و بهم میگفت:
_استرس نداشته باش خانومم !
و کلی دلداری بده و ناز بکشه!
ولی من نباید درقبال اینجور مسائل چرت و احساسی کم بیارم!
باخودم عهد بسته بودم که دیگه ضعیف نباشم!
مگه چقدر میتونم سرکوفت بشنوم و پوزخندای این بشرو تحمل کنم؟
چقدر باید منت کشی کنم!؟
چقدر بگم دوستت دارم و زار بزنم؟
قوی ام !
از الان به بعد قوی ام!
ضعف و ناتوانی جسمیم دلیل براین نیست که ضعیفم و قدرتی ندارم!
نفس عمیقی کشیدم که بعد از چنددیقه صدای راننده بلند شد...
_رسیدیم آقا!
- #انگیزشی⛅️
اول هیچ راهی آسون نیست،
بادبادک رو تا هوا کنی، زمان میبره ولی
بعدش کسی نمیتونه جلوی پروازش رو
بگیره🥺🤍
#پروف 🍒
@CafeYadgiry🧊