°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
°•|☃|•° #کلام_نورانی✾͜͡♥️•
📑 پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
⬅️ هم نشین نیک بهتر از تنهایی است و تنهایی، بهتر از هم نشین بد است.
پیام پیامبر🌸
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_342
به انتخاب خودش کباب برگ و مخلفاتش و سفارش داد و بعد از رفتن گارسون شروع کرد به حرف زدن:
_میدونم ما روزای خیلی سختی و گذروندیم
پوزخندی زدم:
_من گذروندم نه تو
دستش و به نشونه سکوت آورد بالا:
_قرار شد حرفام و بشنوی
چیزی نگفتم تا ادامه داد:
_بعد از اینکه به هوش اومدم عوض شده بودم...
از دست و پا افتاده بودم و تو رو مقصر میدونستم...فکر اونشب که داشتی فرار میکردی دیوونم کرده بود
تازه از کما برگشته بودم فاصله ای تامرگ نداشتم و همه تو رو مقصر میدونستن
خیره تو چشمام گفت:
_تو مقصر بودی حتی اگه بخاطر من داشتی میرفتی کارت غلط بود اون شب ما تازه عقد کرده بودیم و تو خودخواهانه تصمیم گرفتی بری؟
لبخند تلخی زدم:
_من فقط میخواستم تو نداری نکشی...تو از عرش به فرش نیای من نمیخواستم باعث جدایی تنها بچه پدر و مادرت باشم من نمیخواستم اتفاقی که واسه بابام افتاد یه وقت...
پرید وسط حرفم:
_با همه اینا ازت میخوام که همو ببخشیم و برگردیم یه زندگی خوب بسازیم میخوام این بار اگه خانوادم بازم راضی نبودن تو به جای دلسوزی فقط کنارم باشی من خودم همه چی و درست میکنم بهت قول میکرد
سری به اطراف تکون دادم:
_از هرچی که بخوام بگذرم،از نارضایتی خانوادت گرفته تا روزای سختی که بهم گذشت و انگشت اتهامت سمتم بود،از هلن نمیتونم بگذرم تو داری ازدواج میکنی تو جلو چشم من شبهات و بااون صبح میکردی باهاش همخواب بودی...
نفس عمیقی کشیدم:
_چجوری برگردم وقتی دستات تن زن دیگه ای و لمس کردن وقتی چشمات تو چشمای یکی دیگه خیره شدن وقتی...
صدا زدن اسمم مانع از ادامه حرفم شد:
_دلبر...
حرفش ادامه داشت که منتظر چشم دوختم بهش و شاهرخ ادامه داد:
_همش الکی بود همش بازی بود...هلنی وجود نداره یعنی وجود داره ها ولی اینکه قرار باشه من باهاش ازدواج کنم همش الکیه همش یه بازیه!
گیج شده بودم که لب زدم:
_یعنی چی؟
با آه پرافسوسی دوباره ادامه داد:
_خودت که میدونی بعد تصادف مامان اصرار داشت هرچی زودتر یه دختر و واسه من انتخاب کنه تا حالم که خوب شد باهاش ازدواج کنم.اونموقع حرفاش خوب روم اثر گذاشته بود و من باور کرده بودم که تو من و به پول فروختی اما نمیدونم چرا ته دلم راضی نمیشدم به اینکه بخوام با کس دیگه ای ازدواج کنم اینطوری شد که هلن به عنوان یه دختر که خانواده مطرحی تو خارج از ایران داره وارد زندگیم شد درحالی که ماجرا این نبود...
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم...
حتی یه کلمه و نیاز بود بیشتر برام توضیح بده اما با رسیدن غذاها بحث به همینجا ختم شد و هر دو منتظر رفتن گارسونی که با سلیقه میز و میچید موندیم...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° #استوری✾͜͡♥️•
دردت به جونم✨
دلم تنگ شده واست😔
┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_343
با رفتن گارسون نگاهی به غذاها انداخت:
_بخور تا سرد نشده
اشتهام کور شده بود فقط میخواستم بدونم چه بلایی سر زندگیم اومده که جواب دادم:
_هلن کیه؟
با یه کم مکث جواب داد:
_زن صیغه ای دوستم که در ازای پول قرار شد یه مدت واسه من نقش بازی کنه تا هم مامان دست رو دختری نذاره واسه من و هم اینکه من بفهمم قضیه واقعا چیه...میخواستم از دوستداشتن تو مطمئن شم...
مخم سوت کشید با این حرفش یعنی من تموم این مدت بازیچه شاهرخ شده بودم؟
یعنی تموم مدتی که من داشتم جون میدادم از اینکه اون با یه زن دیگست اون داشت به این فکر میکرد که چطوری از علاقه من نسبت به خودش مطمئن بشه؟
باورم نمیشد...
باور نمیکردم اینجوری بازیم داده بود!
مخم داشت سوت میکشید و دیگه نمیتونستم بمونم
نمیتونستم بیشتر از این بشنوم و بفهمم چقدر حقیر شدم توبازی مسخره شاهرخ!
چشمهام که حالا جلدی از اشک پوشونده بودشون و بهش دوختم و با صدایی که میلرزید لب زدم:
_باورم نمیشه!
و بی معطلی خواستم از رو صندلی بلند شم که سر گیجه بدی سراغم اومد و باعث شد تا علاوه بر نشنیدن حرفهای شاهرخ رو پاهامم نتونم وایسم و روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁