°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_343
با رفتن گارسون نگاهی به غذاها انداخت:
_بخور تا سرد نشده
اشتهام کور شده بود فقط میخواستم بدونم چه بلایی سر زندگیم اومده که جواب دادم:
_هلن کیه؟
با یه کم مکث جواب داد:
_زن صیغه ای دوستم که در ازای پول قرار شد یه مدت واسه من نقش بازی کنه تا هم مامان دست رو دختری نذاره واسه من و هم اینکه من بفهمم قضیه واقعا چیه...میخواستم از دوستداشتن تو مطمئن شم...
مخم سوت کشید با این حرفش یعنی من تموم این مدت بازیچه شاهرخ شده بودم؟
یعنی تموم مدتی که من داشتم جون میدادم از اینکه اون با یه زن دیگست اون داشت به این فکر میکرد که چطوری از علاقه من نسبت به خودش مطمئن بشه؟
باورم نمیشد...
باور نمیکردم اینجوری بازیم داده بود!
مخم داشت سوت میکشید و دیگه نمیتونستم بمونم
نمیتونستم بیشتر از این بشنوم و بفهمم چقدر حقیر شدم توبازی مسخره شاهرخ!
چشمهام که حالا جلدی از اشک پوشونده بودشون و بهش دوختم و با صدایی که میلرزید لب زدم:
_باورم نمیشه!
و بی معطلی خواستم از رو صندلی بلند شم که سر گیجه بدی سراغم اومد و باعث شد تا علاوه بر نشنیدن حرفهای شاهرخ رو پاهامم نتونم وایسم و روی زمین افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_344
بد شدن حالش بعد از شنیدن حرفام باعث شد تا دوباره خودم و لعنت کنم من در حق دلبر چه بدی ها که نکرده بودم!
کنار تختش روی صندلی نشسته بودم و اون هنوز نه چشماش و باز کرده بود و نه سرمش تموم شده بود که دکتر واسه بار دوم اومد تو اتاق و با لبخند نگاهم کرد:
_نگران نباش!
از رو صندلی بلند شدم:
_چیشده آقای دکتر؟
دکتر که مرد مسنی بود لبخند چند ثانیه قبلش و تکرار کرد:
_جای نگرانی نیست فقط احتمالا داری پدر میشی!
حرفش و تو ذهنم مرور کردم بزاق دهنم و به سختی پایین فرستادم و گفتم:
_دارم....پدر میشم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_اولین باره که سر گیجه میگیرن؟حالت تهوع ...
حرفش و بریدم:
_راست میگید آقای دکتر؟
از این ناباوری من تعجب کرد:
_به جای تعجب الان خوشحال باش برو یه دسته گل بخر واسه خانمت خانواده هارو باخبر کن
دستی تو صورتم کشیدم
باورم نمیشد
دلبرباردار بود؟
دکتر وضعیت دلبر و چک کرد و بعد از چند تا کلمه حرف دیگه از اتاق رفت بیرون و من موندم و دلبری که هنوز چشمهاش بسته بودو فکر و خیالی که تموم شدنی نبود!
تو اوج سردرگمی خوشحال بودم
از تصور اینکه یه بچه قرار بود وارد زندگیم شه از فکر اینکه دلبر مادر اون بچه بود و من پدرش بدنم یخ میکرد!
دکتر راست میگفت باید یه دسته گل خوشگل واسش میگرفتم باید از امروز خوشبخت ترینش میکردم...
باید تموم بدی هام و جبران میکرد به هر قیمتی که شده!
از بیمارستان زدم بیرون و بعد از خریدن یه دسته گل و چهارتا آبمیوه و البته شیرینی ای که خوردن داشت برگشتم کنارش،
بیدار شده بود و تو سکوت فقط داشت پلک میزد که رفتم سمتش و لبخندی بهش زدم:
_صبح بخیر!
گیج نگاهم کرد:
_من چم شده؟
دسته گل نرگسی که دستم بود و نشونش دادم:
_نرگس دوست داری؟
با صدای ضعیفی لب زد:
_آره
به دسته گل طبیعی نرگس سر و سامون دادم و کنارش نشستم:
_تو هیچیت نیست عزیزم فقط...
نمیخواستم بی هیجان بهش این خبر و بدم که از رو صندلی بلند شدم و داد زدم:
_فقط داری مامان میشی...دارم بابا میشم!
انقدر صدام بلند بود که قبل از اینکه دلبر بخواد چیزی بگه صدای عصبی یه مرد از بیرون به گوشمون رسید:
_حالا چون بابا شدی قراره مغز مارو بخوری؟
خندم گرفته بود
انگار یادم رفته بود که اینجا بیمارستانه و مردم مریض دارن که پرستار سرک کشید تو اتاق:
_آقای محترم لطفا آروم!
و بعد رفت پی کارش
انقدر خوشحال بودم که حس میکردم خوشبخت ترینم
نگاهم که به دلبر افتاد تو خودش بود انگار اونم متعجب و گیج بود!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
°•|☃|•° #عکس_پروفایل✾͜͡♥️•
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
۱۱ اسفند ۱۳۹۹
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
۱۲ اسفند ۱۳۹۹
°•|☃|•° #عکس_پروفایل✾͜͡♥️•
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
۱۲ اسفند ۱۳۹۹