#چـادرانہ‹🦋🌿›
میگفت...
خجالٺ میڪشم همہجا چادر بپوشم😔
معمولاَ تو جامعه هیشکے هم سن و ساݪ من چادری نیست🐚
میشم گاو پیشونی سفید!🙁
گفتم...
قرار نیسٺ همه مثݪ تو باشن ڪه!
ماه اگه بیشتر از یکی تو آسمون ازش بود،
ڪه دیگه فرقے با ستاره ها نداشت😉
تو ماه باش🙂🦋
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_112
شیشه رو تا جایی که میشد داد پایین:
_حالا مگه اینا خشک میشه؟
نتونستم نخندم و زدم زیر خنده:
_خیلی دیدنی شدی!
نیم نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت...
نگاهی که از صدتا فحش بدتر بود و باعث شد تا بی اختیار صدای خنده هام قطع شه!
ناامید از خشک شدن لباساش تکیه داد به صندلی:
_حالا چیکار کنم؟
بیخیال جواب دادم:
_بالاخره خشک میشه دیگه!
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_مگه چقدر مونده تا اونجا؟
تازه یادم افتاد که قرار بر خوردن ناهار بوده و گفتم:
_خب اونجا نمیخوریم
سریع پرسید:
_حتما میخوای تو ماشین پیتزا و برگر مهمونم کنی؟
نگاه گذرایی بهش انداختم و یهو گفتم:
_نه...میریم خونه!
یه تای ابروش بالا پرید:
_خونه؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_کسی خونه نیست
با این حرفم جم و جور تر از قبل نشست:
_همینجا خوبه!
با رسیدن به اون فست فودی ماشین و نگهداشتم و لبخند گوشه لبی بهش زدم:
_سریع برمیگردم!
و از ماشین پیاده شدم...
......
#الی
در ماشین و باز کردم و پیاده شدم اینجوری حداقل میتونستم چند دقیقه ای زیر آفتاب وایسم و یه کم اوضاع بهتر شه!
مانتوی چسبیده به بدنم و با دست یه کم از خودم جدا کردم و نگاهی به داخل رستوران انداختم
محسن تو دیدم بود و منتظر آماده شدن غذاها نشسته بود رو صندلی.
با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به ماشین،
تو این چند روز انقدر رفته بود اومده بود و باهام حرف زده بود که اوضاعم روبه راه شده بود اما موضوع دیگه ای هم وجود داشت که نمیذاشت با خیال راحت به محسن و مراسم عقدمون فکر کنم و اون هم وجود سیاوش بود!
سیاوشی که این چند وقت هرشب و جلوی در خونه سر کرده بود و دنبال برگردوندن رابطه اون سالها بود و این تماما خیال باطل بود!
بهش گفته بودم که هیچی دوباره شروع نمیشه اما بیخیال نمیشد
سیاوش همیشه مغرور حالا داشت به هر دری میزد!
اون محسن و جدی نگرفته بود و این قضیه کاملا جدی بود...
تو همین فکر بودم که صدای ویبره گوشیم و شنیدم.
یه نگاه به داخل رستوران انداختم و بعد گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم.
خودش بود!
با استرس جواب دادم:
_دوباره که زنگ زدی!
صدای عصبیش تو گوشی پیچید:
_با اون مردتیکه رفتی بیرون؟
کلافه جواب دادم:
_تو چرا هیچی و جدی نمیگیری؟بهت گفتم دارم ازدواج میکنم چرا باور نداری؟
پوزخندی زد:
_تو چه وجه مشترکی با یه همچین آدمی داری؟تو چجوری میخوای بااون ازدواج کنی؟
نمیخواستم حرفهاش حالم و عوض کنه که گفتم:
_من تصمیمم و گرفتم فردا هم همه چی رسمی میشه ...فردا عقد میکنیم،توهم دیگه نباید با من تماس بگیری
قهقهه ای از سر حرص زد:
_باورم نمیشه...این تویی الی؟چجوری دلت لرزیده واسه آدمی که...
حرفش و قطع کردم:
_دیگه ادامه نده من تصمیم خودم و گرفتم
سریع گفت:
_اگه همین امشب بیام خواستگاری چی؟
دستم لرزید اما نه به سبب دوست داشتن نه به سبب عشق فقط بخاطر یادآوری گذشته!
با مکث جواب دادم:
_دیگه باهام تماس نگیر سیاوش من دیگه مجرد نیستم!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_خداحافظ!
و گوشی و قطع کردم و بعد از خاموش کردن انداختمش تو کیفم...
حرفهای سیاوش تموم انرژِیم و ازم گرفت...
اون درست وقتی چاره پیدا کرده بود که من ناچار به ازدواج به محسن بودم...
تو قلبم جایی نداشت اما گذشتمون اذیتم میکرد اینکه اون روزها آرزویی جز سیاوش نداشتم اذیتم میکرد و من نمیدونستم چجوری میشه باید خودم و آروم کنم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#یا_علی_مدد
مرا که خاک نجف از الست، در نظر است
اگر به عـــــرش روم، روی بر قفـــــا دارم
اَشهَدُاَنَّعَلیَّوَلیُالله
#یکشنبه_های_علوی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
【🤩🦋】
-
سوگندبهآنچھارقبرخاڪۍ…😁
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
【🦋】⇉ #امامحســــعــــن
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_113
غرق همین افکار صدای محسن و شنیدم:
_چرا پیاده شدی؟
نمیخواستم چیزی بفهمه که لبخندی تحویلش دادم:
_خواستم یه کم لباسام خشک بشه
غذاهارو داد دستم:
_تا بعد ناهار خشک میشه!
چیزی نگفتم و سوار شدم که ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون:
_نخوری تا برسیم
با تردید نگاهش کردم:
_کجا میریم؟
ماشین و روشن کرد و همزمان با حرکت جواب داد:
_گفتم که خونه
اینکه اولین بار بود تو همچین شرایطی قرار گرفته بودم موذبم کرده بود اما دلیلی برای مخالفت نداشتم.
تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد شاید چون امروز حسابی حرف زده بودیم!
ماشین و جلو در خونه پارک کرد و گفت:
_پیاده شو
بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و کلید و داد بهم:
_تو در و باز کن من غذاهارو میارم
در حیاط و باز کردم و جلوتر از محسن وارد قصری که خونشون بود شدم!
هنوزم نتونسته بودم هضم کنم که اینا بااین عقاید چطور انقدر وضع خونه زندگیشون خفنه!
حیاطی به بزرگی و زیبایی هرچه تمام تر و خونه ای به مراتب زیباتر!
جلو در ورودی خونه که رسیدیم گفتم:
_بقیه کجان؟
با یه دست در و باز کرد و همینطور که منتظر ورودم بود جواب داد:
_بابا و مجتبی رفتن کرج شب میان مرضیه هم خونه مامانشه
آهانی گفتم و رفتم تو که سریع گفت:
_کفشات یادت نره!
با تعجب نگاهش کردم:
_میدونم!
و کفشام و درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه و محسن هم پشت سرم اومد:
_صبر میکنی تا من یه دوش بگیرم بعد ناهار بخوریم یا...
حرفش و قطع کردم:
_منتظر میمونم
غذاهارو رو میز گذاشت و راهی خروج از آشپزخونه شد
نمیدونستم چی به چیه و گیج چشم میچرخوندم تو آشپزخونه که برگشت سمتم:
_تو یخچال نوشیدنی هست یه چیزی بخور مانتوت رو هم دربیار تا خشک بشه!
سری به نشونه باشه تکون دادم و بعد محسن از دیدم خارج شد.
مانتوم از اون حالت خیسی دراومده بود اما هنوز نم داشت که درش آوردم و رو یکی از صندلی های میز غذا خوری 8 نفره تو آشپزخونه انداختمش،
شالم رو هم درآوردم و چرخی تو آشپزخونه بزرگ خونه زدم و یه لیوان آب خوردم و بعد رفتم سراغ چند تا ظرف و شروع کردم به چیدن میز میخواستم تموم فکرم و متمرکز کنم رو محسن چون ما داشتیم یه زندگی و شروع میکردیم و من میخواستم کورسوی امید تو دلم روشن بمونه...
نمیخواستم از آینده ناامید باشم!
میز و چیدم و رفتم کنار پنجره و بازش کردم و تو هوای نسبتا مطلوب خرداد نفسی گرفتم که صدای محسن و شنیدم:
_من اومدم!
یهو شنیدن صداش شوکم کرده بود که با عجله برگشتم سمتش و این بی هوا برگشتن مصادف شد با خوردن پیشونیم به گوشه پنجره و بالا رفتن صدای داد و هوارم!
انقدر سرم درد گرفت که چشمام و بستم و به دیوار تکیه دادم و همزمان دست محسن و رو دستم حس کردم و صداش و بالا سرم شنیدم:
_خوبی تو؟
و دستم و کنار زد:
_بزار ببینم...
دستم و برداشتم و چشمام و باز کردم با حوله تن پوش روبه روم ایستاده بود و موهای خیس خرماییش به هم ریخته رو پیشونیش پخش شده بودن!
یه جوری زل زده بودم بهش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین دو دقیقه پیش هم با سر نرفتم تو پنجره!
همیجوری داشتم نگاهش میکردم که زد به شونم:
_حواست کجاست؟ میگم خوبی؟
سرم و به بالا و پایین تکون دادم:
_خوبم
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_تو چرا انقدر سربه هوایی؟
فکرم پیش حرفاش نبود که با تعجب نگاهش کردم:
_چی؟
خندید:
_فکر کنم مخت جابه جا شده ببین مانتوت خشک شده بریم بیمارستان!
تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم چقدر دارم ضایع بازی درمیارم و واسه بدتر نشدن اوضاع تو خنده همراهیش کردم:
_نه خوبم...
چشمی تو کاسه چرخوند:
_امیدوارم!
و با دست به میز غذاخوری اشاره کرد:
_بفرمایید ناهار
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_114
در ماشین و باز کردم:
_اومدم که باور کنی...
که خیالت راحت بشه که همه چی تموم شده و دیگه با من هیچ تماسی نگیری
صداش گرفته تر از قبل شد:
_باشه برو...باور کردم!
نگاهش نکردم و از ماشین پیاده شدم اما قبل از بستن در صدای ضعیف شده اش به گوشم رسید:
_اگه یه روزی به هر دلیلی خواستی برگردی بدون من هستم...حتی شده 10 سال دیگه!
چندلحظه ای زل زدم بهش و گفتم:
_دیوونگی نکن...این دفعه فرق داره
دستی تو ته ریشش کشید و رو ازم گرفت:
_خداحافظ
و بی اینکه صبر کنه تا حتی در ماشینش و ببندم گازش و گرفت و رفت!
میخکوب شده بودم رو زمین و زل زده بودم به ماشینش که با سرعت داشت ازم فاصله میگرفت
انگار هنوز مات حرفهاش بودم که تکون خوردنای دست سوگند جلوی چشمم به خودم اومدم:
_کجایی؟
ابرویی بالا انداختم:
_مگه چیزی گفتی؟
زیر لب آره ای گفت:
_سیاوش چقدر عوض شده بود...با حرفهاش یه جوری شدم!
نمیخواستم بحثمون ادامه پیدا کنه که گفتم:
_امیدوارم دیگه زنگ نزنه!
جواب داد:
_اونطور که اون رفت بعید میدونم دیگه ازش خبری بشه!
و با دیدن اولین تاکسی که داشت میرسید بهمون ادامه داد:
_بیا بریم...
آخرین مراحل آماده شدن تو آرایشگاه و پشت سر میزاشتم.
سوگند یکساعت پیش واسه حاضر شدن رفته بود خونشون و حالا اینجا تنها بودم که صدای آرایشگر و شنیدم:
_تموم شد...ماه شدی عزیزم!
از جلوم که رفت کنار تو آینه نگاهی به خودم انداختم
ماهرانه به مدل اروپایی موهام وکمی بالاتر از گردنم جمع کرده بود و از جلو برام فرق باز کرده بود و این مدل مو همراه با میکاپ ملیح صورتم حسابی نظرم و جلب کرده بود که گفتم:
_مرسی!
با لبخند چشم ازم گرفت:
_ساناز جون عزیزم بیا به عروسمون کمک کن لباسش و بپوشه.
و اینطور شد که به کمک اون دختر لباسم و پوشیدم و رو صندلی ای منتظر اومدن محسن نشستم.
جسمم اینجا بود اما فکرم بی اختیار به سمت سیاوش کشیده میشد،
باورم نمیشد اما انگار نگران حالش شده بودم
نگران آخرین حرفش..!
با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر به سیاوش بیرون اومدم،
محسن پشت خط بود
صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_من رسیدم بیا بیرون
باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم و با بدرقه صاحب آرایشگاه راهی بیرون شدم.
محسن تو کت و شلوار طوسی رنگ و پیرهن سفید ش جذاب شده بود اما یقه کیپ و موهای ساده اش تو ذوق میزد!
بااین حال لبخندی تحویلش دادم که اومد سمتم
شنل و نصفه نیمه انداخته بودم و صورتم نمایان بود که لبخندی بهم زد:
_چه خوشگل!
نگاهی به سر و وضعش انداختم:
_حالا نمیشه یکی از دکمه های پیرهنت و باز کنی؟
ابرویی بالا انداخت:
_حرفشم نزن!
و قبل از اینکه من چیزی بگم کلاه شنل و تا روی چشم هام جلو کشید:
_بریم!
بی اینکه حرکتی کنم گفتم:
_جایی و نمیبینم که بخوام بیام!
و کلاه و عقب کشیدم:
_حالا بریم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اِذا غَضِبَ اللّه ُ تَعالى عَلى اُمَّةٍ ثُمَّ لَمْ يُنزِل بِهَا العَذابَ غَلَت اَسْعارُها وقَصُرَتْ أعْمارُها و لَم يَربَح تُجّارُها و لَم تَزكُ ثِمارُها و لَم تَغْزُر اَنْهارُها و حُبِسَعَنها اَمطارُها و سُلِّطَ عَلَيْها اَشرارُها؛ 🌼
☘️ هرگاه خداوند متعال بر مردمى خشم بگيرد و بر ايشان عذاب نفرستد، اجناس آنهاگران و عمرشان كوتاه مى شود، بازرگانان آنها سود نمى برند، ميوه هايشان سالم نمى ماند، رودخانه هاى آنها پر آب نمى گردد، باران از آنها دريغ مى شود و بَدان آنان بر ايشان مسلّط مى گردند. ☘️
🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۱، ص ۵۲۴، ح ۱۴۸۹. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_115
من تو این رابطه بلاتکلیف ترین بودم!
اون گرم بوسیدنم بود و دستش از تو دستم جدا شده بود و روی موهام در حرکت بود و من تو پریشونی افکارم سیر میکردم و تموم تلاشم واسه نترکیدن بغضم بود که صدای گوشی محسن بلند شد،
سرش و عقب کشید و قبل از هرکاری بلند شد و رفت سمت گوشیش که رو میز بود و من هم از این فرصت واسه نفس گرفتن و جااومدن حالم استفاده کردم که با تعجب صفحه گوشی و نگاه کرد:
_از خونه شماست!
و گوشی و جواب داد،
گوش تیز کرده بودم تا بفهمم کیه و قضیه از چه قراره که محسن گوشی و قطع کرد،
از رو تخت بلند شدم و پرسیدم:
_مامانم بود؟ چی میگفت؟
بعد از حرف زدن با مامان چهرش گرفته شده بود و من نمیدونستم این بخاطر چیه و همچنان منتظر بودم که بالاخره جواب داد:
_آره... سراغ تورو میگرفت چون گوشیت خاموشه
و با مکث ادامه داد:
_میخواست ببینه کجایی
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حتما گوشیم خاموش شده، دیگه بریم!
و از کنارش رد شدم تا برم بیرون که از مچ دستم گرفت:
_مگه تو جلو مزون باهاش حرف نزدی و نگفتی که با منی؟
آب دهنم و به سختی پایین فرستادم و مردد سرم و چرخوندم سمتش که مچم و سفت تر چسبید:
_با توأم... مگه نگفته بودی؟
اخمام تو هم گره خورد:
_آخ محسن دستم..چیکار میکنی؟
فشار دستش که کمتر شد دستم و بیرون کشیدم و طوری که حتی دیگه شک هم نکنه گفتم:
_مامانه دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره...حتما یادش رفته!
و بی اینکه منتظرجوابش بمونم از اتاق زدم بیرون و البته صداش و پشت سرم شنیدم:
_وایسا
تو همون قدم ایستادم و سرم و چرخوندم سمتش:
_بله؟
سیم شارژ دستش بود:
_تا آماده شیم میتونی گوشیت رو شارژ کنی
چرخیدم سمتش و شارژر و از دستش گرفتم:
_مرسی من پایین میمونم تا آماده شی
و به هر بدبختی ای که بود بالاخره رفتم پایین
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_مجید_پازوکی
وصیـت من به تمام راهیان شهـادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبـارزه با مظاهر کفر تا اقامه ی حق و ظهـور ولی خدا امام زمان (عج) است
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁👌】
-
خرمشھرفتحشد
بااینڪهدشمنخیلۍهارو
ازفتحش #نآامید ڪردھبود
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #آزادسازۍخرمشھر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_116
حرفی نزدم و رو یکی از صندلی ها نشستم که روبه روم نشست و مشغول باز کردن غذاها شد:
_همشون یخ کردن ولی من عادت دارم هرروز ظهر دوش بگیرم
و نگاهم کرد:
_احساس سبکی میکنم!
جعبه پیتزایی که گذاشته بود جلوم و نزدیک خودم آوردم و گفتم:
_نمیدونستم!
و از جایی که گشنه بودم سریع یه قارچ پیتزا برداشتم و حسابی سس مالیش کردم و با دوتا گاز خوردمش!
با تعجب داشت نگاهم میکرد که گفتم:
_توهم بخور
دستش و دراز کرد سمتم و انگشت اشاره اش و گوشه لبم کشید:
_سسش زیاد بود!
و بعد شروع به خوردن غذا کرد.
غذا خوردنمون تا یک ربع بعد ادامه پیدا کرد و سرانجام سیرشدیم!
البته اگه سیرهم نشده بودیم دیگه چیزی برای خوردن رو میز باقی نمونده بود!
بعد از محسن از سر میز بلند شدم
ظرفهارو جمع کردم و شستمشون و بعد رفتم بیرون اما خبری از محسن نبود.
وایسادم وسط خونه و صداش زدم:
_محسن
صداش از طبقه بالا اومد:
_تو اتاقم بیا اینجا
کم سنگین شده بودم حالا باید از پله هاهم بالا میرفتم!
غر زنان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم رسیدم بالا:
_تو اتاق چیکار میکنی؟
جواب داد:
_موهام و سشوار میکشم
رفتم سمت اتاق و جلو در ایستادم:
_حالا نمیشد من بمونم پایین توهم کارت و کردی بیای پایین؟
سر چرخوند سمتم و همینطور که موهاش و مرتب میکرد جواب داد:
_خیلی خب برو پایین منم لباس عوض میکنم و میام
چپ چپ نگاهش کردم و بعد رفتم تو اتاق و رو لبه تختش نشستم:
_کی اون همه پله رو دوباره میره پایین؟
از تو آینه نگاهم کرد:
_خب نرو!
خمیازه ای کشیدم:
_نمیرم
چرخید سمتم:
_میخوای بخوابی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دیگه کم کم باید برم خونه
اوهومی گفت و کنارم نشست:
_تو حالت روبه راهه؟
با تعجب نگاهش کردم:
_چیزی شده؟
حرفم و رد کرد:
_فقط یه سوال بود
جواب دادم:
_همه چی واسه فردا خوبه...
خیره شد تو چشمام:
_واسه فردا نه... میخوام همیشه خوب باشی
نفس عمیقی کشیدم:
_سعی میکنم
چشماش و باز و بسته کرد:
_تو فقط رعایت من و کن... ما دیگه هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد
لبخندی تحویلش دادم:
_دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم
زیر لب باشه ای گفت و خودش و بهم نزدیکتر کرد،
اینکه انقدر نزدیک هم بودیم باعث با شدت کوبیدن قلبم تو سینم شده بود که دستش و گذاشت پشت کمرم و با دست دیگش و روی دستم گذاشت و در عرض چند ثانیه فاصله بین صورتامون پر شد و لب های داغش روی لب هام فرود اومد،
حالم دست خودم نبود و بی اختیار چشم هام داشت خیس میشد که بستمشون و بی هیچ حرکتی منتظر تموم شدن این بوسه موندم...
نه میتونستم همراهیش کنم و نه ازش فراری بودم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟