eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*بترسید از کسانی که دعای بعد ازنمازشان شهادت است ‌ 💛| 💛|
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 با به صدا دراومدن در و بعد هم شنیدن صدای زن عمو به خودم اومدم و از رو زمین بلند شدم: _عزیزدلم برات ناهار آورد در و باز کردم و جواب لبخند رو صورتش و با لبخند مصنوعی ای دادم: _دستت درد نکنه زن عمو و سینی غذارو از دستش گرفتم که پرسید: _شوهرت خیلی اذیتت کرده؟ مبهم نگاهش کردم که ادامه داد: _خودت میدونی که من چقدر اذیت میشم از اینکه اون پسر و به جای حامی کنارت ببینم اما امروز نگاه اون حالم و یه جوری کرد...انگار بدجوری دل شکسته بود! پوزخندی زدم: _اونی که دل شکستست منم زن عموجان ،بیخود دل نسوزون واسه این جماعت که گرگن تو لباس گوسفند شونه ای بالا انداخت: _پس برو غذات و بخور تا از دهن نیفتاده زیر لب چشمی گفتم و بعد از رفتنش سینی غذا به دست وارد آشپزخونه شدم... از شدت گرسنگی و عصبانیت ضعف کرده بودم و حالا بی اینکه بخوام لباس هام و عوض کنم یا آبی به دست و صورتم بزنم نشستم واسه خوردن ناهار که یه دفعه حالت تهوع بدی سراغم اومد و همین باعث شد که بدو بدو خودم و برسونم به دستشویی... محتویات معدم که خالی شد با رنگ و روی پریده از دستشویی اومدم بیرون... دیگه دلم نمیخواست حتی به ظرف ماکارونی نگاه کنم و تو این گیر و دار مسمومیت هم شده بود غوز بالای غوز من! با شنیدن صدای آشنایی چشم باز کردم... _دلکم دلبرکم دلبر بانمکم تویی... با دیدن هیلدا که بالا سرم نشسته بود و واسم شعر هم میخوند بی اختیار پوکیدم از خنده و همین واسه قطع شدن شعر و شاعریش کافی بود که گفت: _دو ساعته دارم باهات ور میرم بیدار نمیشی حالا که شعر واست میخونم بیدار میشی؟ نیم خیز شدم و با خنده نگاهی به سرتا پام انداختم: _تا چه حد باهام ور رفتی؟ _با مشت محکمی که به پاهام کوبید صدای خنده های من ساکت شد و صدای خنده های هیلدا بالا گرفت: _نترس اتفاقی برات نمیفته! با قیافه گرفتم سرجام نشستم و گفتم: _حالا جدا از شوخی...تو اینجا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 چپ چپ نگاهم کرد: _یه جوری میگی انگار من نگهبان اون قصر بودم و تو هفته ای یهبار میومدی دیدنم و ضایع برمیگشتی! با یادآوری اینکه چند بار به دیدنم اومده بود و هربار نشده بود همو ببینیم نگاه شرمندم و بهش دوختم: _تو که میدونی گیرچه دیوایی افتاده بودم و دستش و نوازش کردم: _ببخشید عین دیوونه ها زد زیر خنده: _خب حالا هندیش نکن سرجمع دوسه بار اومدم که اونم اگه یه کم اصرار میکردم میذاشتن بیام تو...اما از جایی که در حدی نیستی که من بخوام بخاطر دیدنت التماس کنم بیخیال میشدم و میرفتم! و هرهر خنده هاش و ادامه داد که سرم و به نشونه تاسف واسش تکون دادم: _تو رو که دارم نیازی به دشمن ندارم دیگه! صدای خنده هاش اومد پایین و جواب داد: _پس از وجودم حسابی بهره ببر! چشمام و باز و بسته کردم و زیر لب چشمی گفتم: _پاشو بریم بیرون واست چای دم کنم قبل از اینکه بلند شم گفت: _وقت واسه چای خوردن زیاده فعلا بشین ببینم قضیه چیه سوالی که نگاهش کردم ادامه داد: _زن عموت بهم زنگ زد و گفت که اومدی خونه...اومدنت حتما دلیلی داره دیگه؟ چپ چپ نگاهش کردم: _اگه مثلا نمیدونی که چرااومدم لازمه بگم که دارم طلاق میگیرم از شاهرخ و یه مدت از این تریبون در خدمتتون خواهم بود! و با خنده راهی بیرون شدم و هیلداهم پشت سرم راه افتاده بود: _جدی انقدر خوشحالی واسه طلاق از شاهرخ؟ جلو آشپزخونه وایسادم و برگشتم به سمتش: _کیه که دلش بخواد تو جوونی مهر طلاق بخوره تو شناسنامش؟ با یه کم مکث جواب داد: _خب پس این کارا واسه چیه؟چرا در خواست طلاق؟ رفتم تو آشپزخونه و همینطور که کتری و پر آب میکردم تا روی اجاق بذارمش گفتم: _تو جای من بودی چیکار میکردی؟تو که میدونی شاهرخ بعد از اون تصادف یهو چقدر عوض شد میدونی که نادیدم گرفت و یه دختر دیگه رو واسه ازدواج انتخاب کرد...چرا همچین سوالی میپرسی؟ رو اپن نشسته بود و نظاره گر من و حرفام بود که نفس عمیقی کشید: _من که باور نمیکنم شاهرخ واقعا بتونه با کسی غیر تو ازدواج کنه...اون خیلی دوستداشت تکیه به کابینت روبه روش ایستادم: _داشت...دیگه نداره! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
❓تاحالا فرشته ای با بالهای سیاه دیدی؟🤔 من دیدم 🤭 هر بانوۍ چادري یہ فرشتہ است😇 بابالہاۍ سیــ👑ــــاه.... حرف من نیست مولا علی (ع) فرمودند‌‌‌ 🌸 『
...💚 اَز فراقٺ بہ جوانے همگے پیر شُدیمــ😔 بے ٺـو اَز وادے دنیا همگے سیر شُدیمــ✨ بے خـود اَز حادثہ ے عـشـق ٺـو دیوانہ و مسٺ✨ عاشق کوے تو گشتیمـ و زمیݩ گیر شدیمــ.😔 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🌹|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🌹|•° 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• 🎊عیدى ولادت از رضا مى‏ گیرند  🌸خشنود ز مقدم جوادند همه 🎊 میـلاد امـام 💐جواد علیه السلام مبارڪ💐 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• 💝 🍃 بـه اعتقاد بنده تـا کـه هست حـرز نام تو🌸 دگر کجا کسی دخیل "وان یکاد" میشود🌸 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 سریع بحث و عوض کردم: _راستی هیلدا میتونی به بابات بگی واسه من یه کار پیدا کنه بتونم خرج خودم و در بیارم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _آره حتما...ولی فعلا صبر کن ببینیم چی پیش میاد یهو دیدی استاد التماس کنان اومد واسه معذرت خواهی و جبران تموم اتفاقاتی که افتاده وبعدشم به پات افتاد و ازت خواست که برگردی! با شنیدن حرفاش قهقهه ای زدم: _اونم شاهرخ؟ و سری واسه این حجم از خوش خیالیش تکون دادم: _زهی خیال باطل! و خم شدم سینی غذا که هنوز وسط آشپزخونه ولو بود و برداشتم و رو کابینت گذاشتمش که صدای هیلدا دراومد: _خوبه من اومدم یادت افتاد خونه تکونی کنی! و چپ چپ نگاهم کرد: _خب دو دقیقه بیا بتمرک دیگه! چشمکی بهش زدم و دستش و گرفتم واز رو اپن کشیدمش پایین: _بیا که اومدم! و کنار خودم رو زمین نشوندمش و پرسیدم: _چه خبر از تو چیکارا میکنی؟ شونه ای بالا انداخت: _منم خوبم تنها میرم دانشگاه تنها میام...میگذره! پوفی کشیدم: _دلم واسه دانشگاه یه ذره شده انگار چیزی یادش اومده بود که با ذوق گفت: _راستی بهت گفتم که این ترم با دوست شاهرخ..استاد عماد جاوید کلاس برداشتم؟ و همونطور با ذوق نگاهم کرد که خنده ام گرفت: _نه نگفتی ولی اون زن داره ها میدونی که؟ طلبکار زل زد بهم: _زن که هیچی دوتا بچه ام داره! و غرغر کنان ادامه داد: _اگه یه کم صبر میکرد و من و میدید شاید الان... با آرنج کوبیدم تو پهلوش: _هوی هوی...هیچ میفهمی داری چی میگی؟ دماغش و بالا کشید: _اصلا گور بابای هرچی مرده! با خنده جواب دادم: _والا! زهر ماری نثام کرد و بعد دراز کشید: _خب دیگه من میخوابم واسه شام بیدارم کن! با چشمای گرد شدم نگاهش کردم: _میموندی حالا؟ به کیف بزرگی که جلو در اتاق بود اشاره کرد و جواب داد: _اومدم که بمونم دیگه و یه چشمی نگاهم کرد: _اون لباسا واسه دو سه روز کافیه دیگه؟ چشمام گرد تر شد: _دو سه روز؟ _شایدم بیشتر! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁