#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_146
تنم یخ کرده بود و همچنان ساکت بودم که سر بلند کرد و زل زد تو چشمام:
_بیا جوابش و بده
بزاق دهنم و به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این بار داد زد:
_چیه لال شدی؟
نباید میزاشتم،
دلم نمیخواست بخاطر دوتا پیام احمقانه امشب خراب شه واسه همین سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم:
_محسن اینا همه مربوط به قبله... مربوط به خیلی وقت پیش
چشماش عصبی بود مثل همون شب که مهمونی و فهمیده بود،
قدم برداشت به سمتم:
_مربوط به قبله که حتی تاریخ عروسیتم میدونه؟
مربوط به قبله که برات پیام دوستدارم فرستاده؟
و عربده زد:
_فکر کردی من بی غیرتم؟
بی اختیار چشم بستم،
ترس همه وجودم و گرفته بود که ادامه داد:
_ رمز این گوشی کوفتیت و باز کن
چشم باز کردم نمیخواستم بیشتر از این شرایط سخت بشه که گفتم:
_اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟امشب بهترین شب عمرمو...
حرفم و قطع کرد:
_گفتم رمز
و گوشی و گرفت به سمتم هیچ پیامی و از سیاوش پاک نکرده بودم و همه حرفهاش تو گوشی بود و حالا من ناچار فقط داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم که گوشی و جلو چشمم تکون داد و همین باعث شد تا رمز و بزنم و بعدهم عقب تر برم.
شروع کرد به خوندن پیامها هر پیامی که میخوند رگ پیشونیش نمایان تر میشد که یهو چشم ریز کرد و بعد از چند دقیقه سر بلند کرد:
_این...همونی نیست که تو خیابون افتاده بود دنبالت؟
با عصبانیت گوشی و پرت کرد و صدای برخورد گوشی به دیوار بیشتر تنم و لرزوند
تو یه قدمیم وایساد:
_مزاحم بود و تو نمیشناختیش نه؟
لبم تکون میخورد اما حرفی نمیزدم انگار نمیتونستم!
ادامه داد:
_چند بارم رفتی دیدیش ها؟
گفت و داد زد:
_وقتی اسمم روت بود؟
آروم اسمش و صدا زدم:
_محسن...من میتونم همه اینارو برات توضیح...
مهلت نداد حرفم تموم شه و با پشت دست تو دهنم کوبید:
_دهنت و ببند
باورم نمیشد،
اون قول داده بود اما دوباره وحشیانه صورتم و نوازش کرده بود چشم هام پر شده بود و هرلحظه ممکن با صدای بلند بزنم زیر گریه که تصمیم گرفتم برم تو اتاق،اما همینکه قدم اول و برداشتم دستم و سفت چسبید و پشت سر خودش کشوندم تو اتاق و در و بست.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_147
چشمام سوسو میزد:
_یعنی چی؟
جوابی در این خصوص نداد:
_آماده شو دیره، یه فکریم به حال صورتت کن
گفت و از اتاق رفت بیرون و من موندم و چشمای پر تر از دلم و لوازم آرایشی که شاید همه چیز و میپوشوند اما نمیتونست واسه چشمام معجزه کنه!
تموم تلاشم و کردم تا کسی چیزی نفهمه،
بغضم و قورت دادم و با رژ لب به داد لب هام رسیدم و پوستم و زیر لایه ای از کرم پودر پوشوندم و این بار محسن هیچی نگفت،
محسنی که همیشه واسه آرایش غر میزد این بار که هنرنمایی کرده بود هیچی نگفت و تو تموم مسیر رسیدن به خونه پدرش باهم حرفی نزدیم...
چند دقیقه ای از رسیدنمون میگذشت،
ناچار کنار محسن نشسته بودم و عین دوتا زن و مرد خوشبخت و مهربون به بقیه لبخند ژکوند تحویل میدادیم که آقا مجتبی گفت:
_خب... زندگی مشترک چطوره ؟
اگه همه چی سرجاش بود قطعا لبخندم عمیق تر میشد اما حالا لبم تو صورتم جمع شد و قبل از اینکه من چیزی بگم محسن با لبخند نگاهم کرد و جواب مجتبی رو داد:
_تا اینجا که خداروشکر عالی بوده
آقای صبری زیر لب شکری گفت و ازم پرسید:
_محسن که اذیتت نمیکنه؟
تو نگاهش مهربونی میدیدم و عشق واسه همین هرچند سخت اما به دروغ گفتم:
_نه بابا جون ما زندگی خوبی و شروع کردیم
مرضیه که رو مبل کنار شوهرش نشسته بود بلند شد و گفت:
_خب حالا بریم سراغ شام
و ادامه داد:
_همه هنر آشپزیم و امشب به نمایش گذاشتم بخاطر شما دونفر
و قبل از هر اتفاق دیگه ای زهرا که شوهر نظامیش اینجا نبود و فقط خودش تو این مهمونی بود از رو مبل بلند شد:
_منم میام کمکت مرضیه جان
و دوتایی راهی آشپزخونه شدن و از جایی که معذب بودم خودم و بهشون رسوندم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن بساط شام شدیم.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد 📖
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
نوڪری ڪردن به درگاهش
عبادت ڪردن است😍
🍊✨¦⇢ #امامرضــعـــا
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
「💙✨」
•
بیـن فـرهنـگ لغـت
نام تو استثنایـے است ...!
واجـب الـعشـق تـریـن
واژه ے دنیا مهـدیے (عج )
﴿اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج﴾
+وحنینےالیڪیقٺلنے
+ودݪٺنگــےٺومرامیڪشد💔
_عجـل اللھ
_مــ🌙ـاھ زـهرا (س)
🦋✨¦⇢ #مھدوی
🦋✨¦⇢ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
❝🐚🌻❝
🦋| #چادرانہ
اَزخاطِرهیچادُریشُدنش
تعریفمیکرد ...
مےگُفت🧕🏻↶
فاطِمیهنزدیڪبود؛
خواستَمبَرایِروضہمادَر
بِهترینلباسرابِپوشَم ؛
وابَستہشُدمツ♥✨
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_148
کنارم که رسید از نبود محسن استفاده کرد و نشست:
_اولش مات و مبهوت تو بودم تو این لباس عروس یقه قایقی با موهای فرت
و نگاهی به موهام انداخت:
_و این تاجت،
بعدش که به خودم اومدم و دیدم تو چه قصری هستم کلا تورو یادم رفت
و عین دیوونه ها هینی کشید:
_چقدر خونشون خفنه!
با خنده نگاهش کردم:
_هیس، آبرومون و نبر
پوزخندی زد:
_نگران نباش عزیزم نمیزارم کسی بفهمه که این مال و اموال باعث شد تا تو همه چی و یادت بره و زن این بچه بسیجی بشی!
با مشت کوبیدم به بازوش:
_امشبم از چرت و پرت گفتنات دست برنمیداری؟
خندید:
_خب چیکار کنم؟ یه جورایی باید به خودم دلداری بدم دیگه وگرنه که دق میکنم با فکر دور شدنت... متاهل شدنت
گفت و نفس عمیقی کشید که نوچی گفتم:
_اصلا از این فکر و خیالا نکن، این محسن اون محسن چند وقت پیش نیست حالا کاملا با تو کنار اومده و تو قراره هرروز بیای خونه من و بیشتر از قبل هم باهم وقت بگذرونیم!
ابرویی بالا انداخت:
_در این حد؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_اصلا شک نکن... حضور تو هیچوقت تو زندگی من کمرنگ نمیشه
لبخند عمیقی زد:
_میخوای امشبم باهاتون همراه باشم؟
چشم غره ای بهش رفتم:
_خب دیگه پاشو برو سرجات،به روت خندیدم پررو شدی!
ایش کشیده ای گفت و ااز رو مبل بلند شد:
_یا رب روا مدار که گدا معتبر شود!
و خیره تو چشمام ادامه داد:
_یه شوهر ارزشش و نداشت که دلم و بشکنی!
به زور خودم و نگهداشته بودم و عین یه خانم داشتم میخندیدم:
_سوگند توروخدا برو غلط کردم صدات زدم!
لبخند ژکوندی تحویلم داد:
_خب دیگه من میرم، مواظب خودت باش
و بالاخره رفت و با تموم شدن مراسم ماهم بعد از خداحافظی با مهمونا راهی خونه شدیم،
خونه جدیدی که دلم گرم به روزهای خوش آینده اش بود...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_149
تا ظهر پیگیر کارهام شدم و بعد رفتم دنبال گوشی حالا دیگه رمزش و میدونستم و با خیال راحت میتونستم همه چی و بفهمم.
نشستم تو ماشین و پیام هارو زیر و رو کردم انگارهمه چیز مربوط به گذشته بود و بعد از جدایی اون عوضی همچنان پیگیر الناز مونده بود
تو پیام های الناز چیزی ندیدم اون همه چیز و راجع به من و ازدواجمون هم گفته بود و این وسط تنها چیزی که حالم و بد میکرد قرارهای مخفیانه ای بود که الناز باهاش گذاشته بود و من بی خبر بودم...
دلم گرفته بود از این پنهون کاریش...از دروغ گفتنش و تظاهرش به نشناختن این یارو و دیشب و باهاش طوری رفتار کرده بودم که حقش بود...
این مدت همه کار براش کرده بودم تموم تلاشم و کرده بودم تا بخندونمش تا تو دلش جا شم و زندگی خوبی براش بسازم و اون با پنهون کاری غرورم و شکسته بود و من این اتفاق فراموشم نمیشد...
#الی
در که باز شد،
با نوک انگشتام اشکام و پاک کردم و سری به غذای روی گاز زدم.
به برنج و مرغی که برای اولین بار درست کرده بودم و نمیدونستم نتیجش چی میشه،
صدای باز شدن تلویزیون باعث شد تا از آشپزخونه برم بیرون
روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد که میز ناهار و چیدم و بعد صداش زدم:
_ناهار آمادست
سریع جواب داد:
_من بیرون غذا خوردم.
نفس عمیقی کشیدم از صبح یه دقیقه ننشسته بودم و همه تلاشم و کرده بودم تا یه ناهار خوب درست کنم و حالا ناهار خورده بود!
اشتهای نداشتم کور تر شد و بند و بساط ناهار و از تو خونه جمع کردم و رفتم تو اتاق و در و هم بستم.
دلم از تموم دنیا گرفته بود...
تموم این مدت به سیاوش گفته بودم که فراموشم کنه که سراغم و نگیره و آخرش هم شب عروسیم و به ماتم بزرگی تبدیل کرد.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💖✨」
•
توهمانۍ✨
ڪہدلملڪزدهلبخندترا✨
🍇✨¦⇢ #شہدایۍ
🍇✨¦⇢ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسین_مشتاقی
دلم برایتان میسوزد که میخواهید غم از دست دادن جوان را تحمل کنید. درکتان میکنم ولی دوست دارم در جواب مردم بگویید که...
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#به_یاد_شهدا
#شهید_حسین_همدانی
دشمنـان ...نمیدانند و نمیفهمند !که ما برای شهادت مسابقه میدهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما اینست که از سوی خــدا آمدهایم و بسوی او میرویم ..
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات