eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 تنم یخ کرده بود و همچنان ساکت بودم که سر بلند کرد و زل زد تو چشمام: _بیا جوابش و بده بزاق دهنم و به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این بار داد زد: _چیه لال شدی؟ نباید میزاشتم، دلم نمیخواست بخاطر دوتا پیام احمقانه امشب خراب شه واسه همین سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم: _محسن اینا همه مربوط به قبله... مربوط به خیلی وقت پیش چشماش عصبی بود مثل همون شب که مهمونی و فهمیده بود، قدم برداشت به سمتم: _مربوط به قبله که حتی تاریخ عروسیتم میدونه؟ مربوط به قبله که برات پیام دوستدارم فرستاده؟ و عربده زد: _فکر کردی من بی غیرتم؟ بی اختیار چشم بستم، ترس همه وجودم و گرفته بود که ادامه داد: _ رمز این گوشی کوفتیت و باز کن چشم باز کردم نمیخواستم بیشتر از این شرایط سخت بشه که گفتم: _اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟امشب بهترین شب عمرمو... حرفم و قطع کرد: _گفتم رمز و گوشی و گرفت به سمتم هیچ پیامی و از سیاوش پاک نکرده بودم و همه حرفهاش تو گوشی بود و حالا من ناچار فقط داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم که گوشی و جلو چشمم تکون داد و همین باعث شد تا رمز و بزنم و بعدهم عقب تر برم. شروع کرد به خوندن پیامها هر پیامی که میخوند رگ پیشونیش نمایان تر میشد که یهو چشم ریز کرد و بعد از چند دقیقه سر بلند کرد: _این...همونی نیست که تو خیابون افتاده بود دنبالت؟ با عصبانیت گوشی و پرت کرد و صدای برخورد گوشی به دیوار بیشتر تنم و لرزوند تو یه قدمیم وایساد: _مزاحم بود و تو نمیشناختیش نه؟ لبم تکون میخورد اما حرفی نمیزدم انگار نمیتونستم! ادامه داد: _چند بارم رفتی دیدیش ها؟ گفت و داد زد: _وقتی اسمم روت بود؟ آروم اسمش و صدا زدم: _محسن...من میتونم همه اینارو برات توضیح... مهلت نداد حرفم تموم شه و با پشت دست تو دهنم کوبید: _دهنت و ببند باورم نمیشد، اون قول داده بود اما دوباره وحشیانه صورتم و نوازش کرده بود چشم هام پر شده بود و هرلحظه ممکن با صدای بلند بزنم زیر گریه که تصمیم گرفتم برم تو اتاق،اما همینکه قدم اول و برداشتم دستم و سفت چسبید و پشت سر خودش کشوندم تو اتاق و در و بست. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: عَليٌّ يَعْسوبُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمالُ يَعْسوبُ الْمُنافِقينَ؛ 🌼 ☘️ على پيشواى مؤمنان و ثروت پيشواى منافقان است. ☘️ 🌸 .الأمالى طوسى، ص ۳۵۵. 🌸
❤️ 😍 چشمام سوسو میزد: _یعنی چی؟ جوابی در این خصوص نداد: _آماده شو دیره، یه فکریم به حال صورتت کن گفت و از اتاق رفت بیرون و من موندم و چشمای پر تر از دلم و لوازم آرایشی که شاید همه چیز و میپوشوند اما نمیتونست واسه چشمام معجزه کنه! تموم تلاشم و کردم تا کسی چیزی نفهمه، بغضم و قورت دادم و با رژ لب به داد لب هام رسیدم و پوستم و زیر لایه ای از کرم پودر پوشوندم و این بار محسن هیچی نگفت، محسنی که همیشه واسه آرایش غر میزد این بار که هنرنمایی کرده بود هیچی نگفت و تو تموم مسیر رسیدن به خونه پدرش باهم حرفی نزدیم... چند دقیقه ای از رسیدنمون میگذشت، ناچار کنار محسن نشسته بودم و عین دوتا زن و مرد خوشبخت و مهربون به بقیه لبخند ژکوند تحویل میدادیم که آقا مجتبی گفت: _خب... زندگی مشترک چطوره ؟ اگه همه چی سرجاش بود قطعا لبخندم عمیق تر میشد اما حالا لبم تو صورتم جمع شد و قبل از اینکه من چیزی بگم محسن با لبخند نگاهم کرد و جواب مجتبی رو داد: _تا اینجا که خدارو‌شکر عالی بوده آقای صبری زیر لب شکری گفت و ازم پرسید: _محسن که اذیتت نمیکنه؟ تو نگاهش مهربونی میدیدم و عشق واسه همین هرچند سخت اما به دروغ گفتم: _نه بابا جون ما زندگی خوبی و شروع کردیم مرضیه که رو مبل کنار شوهرش نشسته بود بلند شد و گفت: _خب حالا بریم سراغ شام و ادامه داد: _همه هنر آشپزیم و امشب به نمایش گذاشتم بخاطر شما دونفر و قبل از هر اتفاق دیگه ای زهرا که شوهر نظامیش اینجا نبود و فقط خودش تو این مهمونی بود از رو مبل بلند شد: _منم میام کمکت مرضیه جان و دوتایی راهی آشپزخونه شدن و از جایی که معذب بودم خودم و بهشون رسوندم و تو آشپزخونه مشغول آماده کردن بساط شام شدیم. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 📖 با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
「💙✨」 • بیـن فـرهنـگ لغـت نام تو استثنایـے است ...! واجـب الـعشـق تـریـن واژه ے دنیا مهـدیے (عج ) ﴿اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج﴾ +وحنینے‌الیڪ‌یقٺلنے +ودݪٺنگــے‌ٺومرا‌میڪشد💔 _عجـل اللھ _مــ🌙ـاھ زـهرا (س) 🦋✨¦⇢ 🦋✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
❝🐚🌻❝ 🦋| اَزخاطِره‌ی‌چادُری‌شُدنش‌ تعریف‌میکرد ... مےگُفت🧕🏻↶ فاطِمیه‌نزدیڪ‌بود؛ خواستَم‌بَرایِ‌روضہ‌مادَر بِهترین‌لباس‌رابِپوشَم ؛ وابَستہ‌شُدمツ♥✨ 『
❤️ 😍 کنارم که رسید از نبود محسن استفاده کرد و نشست: _اولش مات و مبهوت تو بودم تو این لباس عروس یقه قایقی با موهای فرت و نگاهی به موهام انداخت: _و این تاجت، بعدش که به خودم اومدم و دیدم تو چه قصری هستم کلا تورو یادم رفت و عین دیوونه ها هینی کشید: _چقدر خونشون خفنه! با خنده نگاهش کردم: _هیس، آبرومون و نبر پوزخندی زد: _نگران نباش عزیزم نمیزارم کسی بفهمه که این مال و اموال باعث شد تا تو همه چی و یادت بره و زن این بچه بسیجی بشی! با مشت کوبیدم به بازوش: _امشبم از چرت و پرت گفتنات دست برنمیداری؟ خندید: _خب چیکار کنم؟ یه جورایی باید به خودم دلداری بدم دیگه وگرنه که دق میکنم با فکر دور شدنت... متاهل شدنت گفت و نفس عمیقی کشید که نوچی گفتم: _اصلا از این فکر و خیالا نکن، این محسن اون محسن چند وقت پیش نیست حالا کاملا با تو کنار اومده و تو قراره هرروز بیای خونه من و بیشتر از قبل هم باهم وقت بگذرونیم! ابرویی بالا انداخت: _در این حد؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _اصلا شک نکن... حضور تو هیچوقت تو زندگی من کمرنگ نمیشه لبخند عمیقی زد: _میخوای امشبم باهاتون همراه باشم؟ چشم غره ای بهش رفتم: _خب دیگه پاشو برو سرجات،به روت خندیدم پررو شدی! ایش کشیده ای گفت و ااز رو مبل بلند شد: _یا رب روا مدار که گدا معتبر شود! و خیره تو چشمام ادامه داد: _یه شوهر ارزشش و نداشت که دلم و بشکنی! به زور خودم و نگهداشته بودم و عین یه خانم داشتم میخندیدم: _سوگند توروخدا برو غلط کردم صدات زدم! لبخند ژکوندی تحویلم داد: _خب دیگه من میرم، مواظب خودت باش و بالاخره رفت و با تموم شدن مراسم ماهم بعد از خداحافظی با مهمونا راهی خونه شدیم، خونه جدیدی که دلم گرم به روزهای خوش آینده اش بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 تا ظهر پیگیر کارهام شدم و بعد رفتم دنبال گوشی حالا دیگه رمزش و میدونستم و با خیال راحت میتونستم همه چی و بفهمم. نشستم تو ماشین و پیام هارو زیر و رو کردم انگارهمه چیز مربوط به گذشته بود و بعد از جدایی اون عوضی همچنان پیگیر الناز مونده بود تو پیام های الناز چیزی ندیدم اون همه چیز و راجع به من و ازدواجمون هم گفته بود و این وسط تنها چیزی که حالم و بد میکرد قرارهای مخفیانه ای بود که الناز باهاش گذاشته بود و من بی خبر بودم... دلم گرفته بود از این پنهون کاریش...از دروغ گفتنش و تظاهرش به نشناختن این یارو و دیشب و باهاش طوری رفتار کرده بودم که حقش بود... این مدت همه کار براش کرده بودم تموم تلاشم و کرده بودم تا بخندونمش تا تو دلش جا شم و زندگی خوبی براش بسازم و اون با پنهون کاری غرورم و شکسته بود و من این اتفاق فراموشم نمیشد... در که باز شد، با نوک انگشتام اشکام و پاک کردم و سری به غذای روی گاز زدم. به برنج و مرغی که برای اولین بار درست کرده بودم و نمیدونستم نتیجش چی میشه، صدای باز شدن تلویزیون باعث شد تا از آشپزخونه برم بیرون روی مبل نشسته بود و شبکه هارو زیر و رو میکرد که میز ناهار و چیدم و بعد صداش زدم: _ناهار آمادست سریع جواب داد: _من بیرون غذا خوردم. نفس عمیقی کشیدم از صبح یه دقیقه ننشسته بودم و همه تلاشم و کرده بودم تا یه ناهار خوب درست کنم و حالا ناهار خورده بود! اشتهای نداشتم کور تر شد و بند و بساط ناهار و از تو خونه جمع کردم و رفتم تو اتاق و در و هم بستم. دلم از تموم دنیا گرفته بود... تموم این مدت به سیاوش گفته بودم که فراموشم کنه که سراغم و نگیره و آخرش هم شب عروسیم و به ماتم بزرگی تبدیل کرد. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
「💖✨」 • توهمانۍ✨ ڪہ‌دلم‌لڪ‌زده‌لبخندت‌را✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍇✨¦⇢ 🍇✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
دلم برایتان می‌سوزد که می‌خواهید غم از دست دادن جوان را تحمل کنید. درکتان می‌کنم ولی دوست دارم در جواب مردم بگویید که... شادی روح پاک همه شهدا
دشمنـان ...نمی‌دانند و نمی‌فهمند !که ما برای شهادت مسابقه می‌دهیم و وابستگی نداریم و اعتقاد ما این‌ست که از سوی خــدا آمده‌ایم و بسوی او می‌رویم .. شادی روح پاک همه شهدا