کاش دو نفر به یه اندازه
دلشون واسه هم تنگ میشد...
خیلی غم انگیزه
یکی از دلتنگی خفه شه
ولی اون یکی عین خیالشم نباشه...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عزیــــــز دلـم ؛
واسه خـودمون
رسیـدن می خـوام .... ♥️
از اون رسیـدن های که هیچی نتونه خرابش کنه ...)
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_41 با رفتنش چرخیدم سمت آ
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_42
شاهرخ از همه جا بی خبر حتی نمیدونست چی بگه و با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد که به خنده هام ادامه دادم و نگاهم و دوختم به شاهرخ:
_عزیزم، چرا خاطراتی که واسه من از مامان جون گفتی و الان جلو روی خودشون نمیگی؟
بیچاره حتی نمیدونست چی باید بگه و من حرفایی و میزدم که تو این چند روزه یا یه کمی دقت فهمیده بودم و این بار رو کردم به باباش و ادامه دادم:
_همینطور بهم میگفت که بابام از زن چاق متنفره اما جرئت نمیکنه به مامانم حرفی بزنه!
این بار دیگه تو خنده هام تنها نبودم و مادر بزرگ و هم به خنده انداخته بودم که تکیه داد به صندلی و گفت:
_بلا نگیری دختر، مردم از خنده!
و از ته دل قهقهه زد و حالا برعکس خوش و خندون بودن من و مادر بزرگ، حال و روز شاهرخ و مامان باباش دیدنی بود که مامانش از سر میز پاشد و با صدای بلند گفت:
_باورم نمیشه همچین پسر احمقی تربیت کردم!
و راه افتاد سمت پله ها که باباش ادامه داد:
_من کی گفتم از چاق بودن مامانت ناراحتم؟
مامانش هنوز نرفته بود بالا که با حرص جواب داد:
_من چاق نیستم توتونچی! نیستم!
و بعد هم رفت بالا که باباشم جا خالی داد و کلافه از سر میز پاشد و من که حالا حسابی خنک بودم با لبخند و نگاهی مهربون سر چرخوندم سمت شاهرخ:
_چرا غذات و نمیخوری عزیزم؟
نفس های بلند و کش دارش و روی پوست صورتم حس میکردم، حسابی عصبیش کرده بودم و از دست خودم راضی بودم که اول دندوناش و محکم روهم فشار داد و بعد با لحن رعب آوری گفت:
_با من تلافی میکنی؟
و با یه کم مکث ادامه داد:
_پا رو دم شیر گذاشتی دختره ی....
نمیدونم میخواست بگه دختره ی چی اما همینکه نگاهش به مادر بزرگ افتاد حرفش و خورد و کلافه بلند شد که یه تیکه ماهی خوردم و با دهان پر گفتم:
_ای بابا توعم که رفتی عزیزم، اینجوری که غذا از گلوی من پایین نمیره!
و لیوان دلسترم و سر کشیدم که مامان بزرگ که از شدت خنده نفس نفس میزد گفت:
_ولشون کن اینا همه یه تختشون کمه و زود بهشون برمیخوره، بگو ببینم شاهرخ دیگه چی میگفت؟
و با شور و شعف بی نهایتی بهم نگاه کرد که چشمی تو کاسه چرخوندم:
_البته که شاهرخ زیاد حرف میزنه اما راجع به شما چیز خاصی نگفته خیالتون راحت...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
آخـہ قلبـــم
فقط بـه عشق تـــو
میتپـه ....
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
در جَـــــریانـے ؟
یه دل دارم اونـم تــو بُـردی ....💌
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_42 شاهرخ از همه جا بی خب
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_43
کاری که میخواستم بکنم و کرده بودم و یه دل سیر هم غذا خورده بودم و اگه میسر بود حتی دلم میخواست آروغم بزنم و خوشحال و خشنود برم لباسای خودم و تنم کنم و یه سر برم خونه پیش بابا، اما خب از جایی که با این ننه بزرگ اونقدرا هم راحت نبودم این یه کار و نگهداشتم و از سر میز بلند شدم:
_با اجازتون، من میرم بالا!
و راه افتادم سمت طبقه بالا، با هر قدم جیگرمم حال میومد چون از اتاق مامان و باباش صدای بحث و دعوا بلند بود و منم خوشحال از این موضوع تو دلم عروسی بپا بود و با قر و ادا خودم و به اتاقم میرسوندم که یهو با شنیدن صدای عصبی شاهرخ سرجام خشک شدم:
_اون مزخرفات چی بود که گفتی؟
صداش از پشت سرم میومد و منم بدجوری خیس کرده بودم از این حجم عصبانیتش اما به روی خودم نیاوردم و بی اینکه برگردم سمتش یا حتی وایسم جواب دادم:
_هر عملی عکس العملی داره!
و با رسیدن به در اتاقم، لبخند معنا داری بهش زدم و رفتم تو و در و هم از تو قفل کردم که یه وقت نیاد اینجا!
ساعت از 2 میگذشت و از جایی که هوا زود تاریک میشد و خونمونم اون سر شهر بود، ده دقیقه نشد که حاضر شدم و از اتاق زدم بیرون.
الحمدلله تو طبقه بالا که ازش خبری نبود و انگار میتونستم تا چند ساعت از شر قیافته نحسش راحت شم!
با خیال راحت راه افتادم تو خونه و دیگه چند قدمی در بودم که سر و کله اش پیدا شد:
_کجا با این عجله!
نگاهی به اطراف انداختم، چند تا از خدمتکارا همین حوالی پرسه میزدن و این لحن حرف زدن شاهرخ حداقل جلو اینا یه طوری بود که لبخند ضایع ای زدم:
_عزیزم، چه وقته شوخیه گفتم که دارم میرم بیرون!
بهم نزدیک شد و نگاه سردش و بهم دوخت:
_برو بالا، جایی نمیری!
از این حرفش عصبی شدم!
صدای نفس هام بلند شد و لب زدم:
_یعنی چی؟ میخوام به بابام سر بزنم!
با لبخند نابه جاش راه رفتن رو اعصاب و روانم و شروع کرد:
_بالا!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
وقتی دوست
صمیمی منی غلط میکنی دوست صمیمی
بقیه هم باشی...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
من حتی اگه تست اعتیاد هم بدم
جوابش میشه: توئه مثبت +
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
احمقانه ترین
کار ممکن
چک کردن پروفایل کسیه که
به تنها چیزی که فکرنمیکنه تویی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
قسـم میـخـورم تا آخــرین روز زنـدگیـم ، عـاشقـت بمـونـم :) 💌
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_467 نمیدونستم ترانه رو اروم کنم یا با حرفای عماد بخندم که صدام ون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_468
صدای خنده هاش از اون اتاق میرسید:
-اینا خودشون برنامه ریزی کرده بودن،من و تو بی تقصیریم!
وبخنده هاش ادامه دادو اما من که خواب و غذا برام دو حکم اصلی و محبوب زندگیم بودن خنده به لبام نیومد و کلافه گفتم:
-عماد نمیشه یه پرستار بگیریم واسه بچه ها؟
من مردم از بیخوابی!
یکم طول کشید تا بالاخره جواب داد:
-یه دونه چیه دوتا میگیرم!
شوق کرده جواب دادم:
-واقعا؟پس همین فردا برو دنبال پرستار!
این بار سریع جواب داد؛
-نه فردا نمیشه چن روز وقت لازمه تا من
پرستارای باب میلم و پیدا کنم!
تو سکوت منتظر ادامه حرفش بودم که پروپرو ادامه داد:
-بالاخره یه پرستار بلوند خوشگل موشگل ،با یه دونهاز این چشم ابرو مشکی دلبرا به همین زودیا پیدا نمیشه!
با این جمله اش خواب که از سرم پرید هیچ، بلکه تبدیل شدم به یه موجود عصبی و کله خراب که با حرص نفس کشیدم و گفتم:
-چی؟چی گفتی؟
گند زده بود ومالا هم سکوت کرده بود و منم که اونجوری بیخیالش نمیشدم گوش تیز کرده بودم واسه شنیدن جوابش.....
دیگه خبری از حرفای قبلیش نبود:
-هیچی میگم طول میکشه تا پرستار پیدا کنیم،
بعدشم حیف نیست لذت دیدن بزرگ شدنشون و از دست بدیم؟
اینطوری داشت قضیه روماست مالی میکرد که گفتم:
-عماد خر خودتی !
خودش وزده بود کوچه علی چپ:
-ای بابا،خب حالا که فکر میکنی لذتی نداره باشه
فردا میرم دنبال دوتا پرستار!
جری شدم و خودم و عقب کشیدم که بچه هم که ماشالله انگار سیرمونی نداشت به گریه افتاد واما من محکم و جدی جواب عمادو دادم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
آمدم نفرین کنم آتش بگیری بی وفا
فکر آن "درد و بلای تو به جانـــــم " ها نذاشت
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣