•𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒐𝒔𝒕 𝑩𝒆𝒂𝒖𝒕𝒊𝒇𝒖𝒍
𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕𝒃𝒆𝒂𝒕 𝒓𝒉𝒚𝒕𝒉𝒎
«تُْ∞» قَشنگـ تَرین ریتـمِ تَپـشِ قلبَـمی🖇💕•
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_478 یاد بگیر ببین شیما رو چطوری اروم کرد! قیافه حق به جانبی به خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_479
و دستش و از رو دهانم برداشت که همزمان یکی از مردای سبیل کلفت پایین گفت:
- چی گفتی؟
واطراف نگاه کرد ببینه چی دم دستشه واسه اغاز حمله که مامان شیما از اون پایین جیغ زد و گفت:
- فرار کنید!
و مطابق حرف من که بخوبی نم و تو شلوارم داشتم حس میکردم بدوبدو از پله ها رفتم بالا و همزمان با اوج گرفتن سرو صداها این بار شیما داد زد:
-بس کنید!
انقدر صداش بلند بود که حتی منی که در حال فرار و گریز بودم هم، برگام ریخت و سرجام و ایستادم وبا ترس به عمادی که پشت سرم بود نگات کردم:
-ایش ،تو چرا همش پشت سرمنی؟
اروم و جدی جواب داد!
-بخاطر اینکه گند تازه ای نزنی!
بیتوجه بهش ،چشم دوختم به شیما که با لحن پر غصه ای داشت ادامه میداد:
-شماهایی که ناراحت بودید از اینکه چرا عقدمون و انقدر مختصر گرفتیم ،خوب نگاه کنید!
وبا لبخند تلخی به اوضاع به هم ریخته ی طبقه پایین اشاره کرد و ادامه داد:
-دارید همدیگه رو میکشید فقط بخاطر اختلاف عقیده !
یه جوری حرف میزد که همه مات مونده بودن وتو سکوت به سرمیبردن!
خودش و به ریاحی نزدیکتر کرد ودرست کنارشوایستاد ویه دفعه دستشو گرفت :
- ما همدیگه رو دوست داریم!ما با تموم اختلاف عقیده های خانواده هامون عاشق همیم،کاش درکمون میکردید!
و با صورت گریونش رو از مهمونا گرفت و خواست برگرده به سمت بالا که این بار حاج اقا دست شیما رو محکمتر گرفت تا جایی نره ودر ادامه حرفای شیما گفت:
-بخدا میشه با اختلاف عقیده ساخت و باهم زندگی کرد،ما تصمیمون گرفتیم و بعد از مهمونی
هم قراره بریم مشهد وبعدهم قراره زندگیمون و شروع کنیم،اما انتظار میرفت شماها خم امشب طور دیگه ای رفتار کنید!
وخیره به عروس گریونش سری تکون داد و حالا دوتایی میخواستن بر گردن به طبقه بالا که صدای یکی از مهمونا باعث شد فعلا همونجا بمونن:
--شما درست میگید، ما همه اشتباه کردیم!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
◇ ⃟◇sᎪᏉᎬ ᎽᎾuᏒ hᎬᎪᏒᏆ fᎾᏒ
sᎾmᎬᎾᏁᎬ ᎳhᎾ ᏟᎪᏒᎬs◇ ⃟◇
قلبت رو برای کسی نگهدار
که بهش اهمیت میده🍃♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
𝑰 𝒑𝒖𝒕 𝒆𝒗𝒆𝒓𝒚𝒐𝒏𝒆 𝒂𝒔𝒊𝒅𝒆;
𝑩𝒖𝒕 𝑰 𝒘𝒊𝒍𝒍 𝒑𝒖𝒕 𝒚𝒐𝒖 𝒏𝒆𝒙𝒕 𝒕𝒐 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 ...🦢
همه رو گذاشتم کنار؛
ولی تورو گذاشم کنار قلبمـ...🦢
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
Mornings are better
when you talk to God first
صبح ها بهترند،
وقتي كه اول با خدا حرف بزنی...♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
𝒫𝒾ℯ𝒸ℯ ℴ𝒻 𝒶 𝒷𝓇ℴ𝓀ℯ𝓃 𝒽ℯ𝒶𝓇𝓉, 𝓎ℴ𝓊 𝓁ℴ𝓋ℯ 𝒾𝓉!•🤍🧿•
عشق یعنی وقتی که یه نفر قلب تورو
میشکنه و حیرت انگیزه که تو هنوز با
قطعه قطعه ی قلب شکستت دوستش داری!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_479 و دستش و از رو دهانم برداشت که همزمان یکی از مردای سبیل کلفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_480
و باور نکردنی نبوداما به یکباره پشیمونی وناراحتی همه چهره ها رو فرا گرفت ودو عین تعجب شروع کردن به روبوسی کردن!
مردهای کت و شلوار پوش وسنگین فامیل ریاحی با مردهای کروات زده و شیک وپیک طایفه عروس روبوسی میکردن وخانم های هردو فامیل هم به همین ترتیب!
حتی شیما و ریاحی هم دهان باز مونده بودن دیگه چه برسه به من و عماد!
خونه ای که تا چند دقیقه قبل جز صدای بحث و دعوا چیز دیگه توش شنیده نمیشد حالا پر شده بود از صدای ماچ و بوس!
دهان باز چرخیدم سمت عماد:
-اینا همونان؟
مات و مبهوت سری تکون داد:
-باورکردنی نیست!
با اینکه هنوز هنگ بودیم اما میشد فهمید که پشت این همه تعجب ،خوشحالی هم هست!
با صدا زدن اسمم توسط عماد منتظر نگاهش کردم:
-یلدا!
وبا یکم مکث ادامه داد:
--بیا ماهم بریم وسط دوتا ماچ از مابکنن،بالاخره ما هم داشتیم قربانی میشدیم!
وزد زیر خنده که اروم خندیدم وبعد هم لبم گاز گرفتم تا بیشتر از این صدای خنده هام بلند نشه:
-تو دیونه ای!
وخنده های بی صدامون ادامه پیدا کرد.....
خیلی طول نکشید تا اشتی کنون بپایان رسید و پدر شیما روبه همه گفت:
-حالا دیگه بفرمایید شام!
ومهمونا که بازار شامی درست کرده ب دن وسط خونه همه زدن زیر خنده والبته بابای شیما که تدارکاتش کامل بود ادامه داد:
- همگی شام و تو حیاط،میخوریم!
امید به این خونه و مجلس بر گشته بود وحالا همه چی داشت خوب پیش میرفت که شیما رو به من و عماد گفت:
--شما تا صبح میخوایین اینجا وایستین؟بیایید برین پایین دیگه!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
با من بمـــــــان...
زلزله هم اگر تمام جهان را تکان دهد...
دل من...
کنار تو...
اقیانوس آرام است...😌♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
○┉┈ᴺᵒ ᵒᶰᵉ ʷᵒᵘˡᵈ ᶳᵗᵃʸ ᶤᶰ ˡᵒᵛᵉ ˡᶤᵏᵉ ᵐᵉ┈┈ ⇆
هيشكي مثه من عاشقت نميشه . . .♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_53 _پس چی؟ نفس های عصبی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_54
بدترین بلای ممکن سرم اومده بود و حالا داشت میپرسید که کجا میرم!
نگاه پر حرفم و دوختم بهش و فقط یه کلمه لب زدم:
_خداحافظ!
و رفتم بیرون.
سرمای هوا حتی یه ذره برام مهم نبود و فقط از شدت بغض و گریه میلرزیدم ودرعین حال قدم هام و سریع برمیداشتم تا هرچه زود تر از این جا دور و دورتر بشم!
با خروج از خونه دیگه برام مهم نبود که تکلیف حامی چیه و همین که از شر اونا خلاصش کرده بودم برام کافی بود که بی مقصد راهی بودم و تو ذهنم اتفاقات امشب و مرور میکردم!
یهو چیشده بود؟
کابوس بود یا واقعیت؟
تا یکی دوساعت پیش درگیر چه حس و حالی بودم و حالا دچار به چه بد حالی تلخی!
آخر شب بود و از جایی که اطرافم خلوت بود با خیال راحت هق هق میکردم و زار میزدم به حال خودم که حامی با موتور کنارم ظاهر شد:
_سوار شو بریم!
تو همون حال صدام و بردم بالا و جواب دادم:
_چرا راحتم نمیذاری؟ کار امشبت بس نبود؟ برو!
توقع میرفت حداقل الان درکم کنه و راحتم بذاره اما درکم که نکرد هیچ محکم بازوم و گرفت و من و کشوند سمت خودش و تهدید وار گفت:
_هر غلطی دلت خواسته کردی حالا زبونتم درازه؟
نفس های بلندم و تند تند بیرون فرستادم :
_من هیچ کاری نکردم، این تویی که گند زدی به همه چی!
بهش نزدیک تر شدم نگاه عصبیم و دوختم تو چشم هاش و ادامه دادم:
_با کاری که امشب کردی دیگه حتی به عنوان یه پسر عمو هم قبولت ندارم حامی!
و دستش و که رو بازم بود، پس زدم و دوباره راه افتادم اما
صداش و پشت سرم میشنیدم:
_طرف میگه اومدی واسه سرویس دهی به پسرش اونوقت کاری نکردی؟
کلافه ادامه داد:
_وای به حالت دلبر، وای به حالت اگه دست از پا خطا کرده باشی و خودت و...
میدونستم چی میخواد بگه که چرخیدم سمتش و انگشت اشاره، دست لرزونم و گذاشتم جلو بینیم:
_هیس! بفهم داری چی میگی، بفهم داری به کی این حرفارو میزنی!
فاصلم باهاش کم بود که دوباره خودش و بهم رسوند و این بار بی اینکه نگاهم کنه فقط لب زد:
_سرده، سوار شو بریم!
بی هیچ حرفی همونطوری وایساده بودم که کاپشن پاره، پورش و درآورد و انداخت رو شونه هام:
_گریه هم نکن، تموم شد!
ولی نه!
هیچی تموم نشده بود...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
Tʜᴇʀᴇ·s ɴᴏ ᴘᴇʀsᴏɴ ɪɴ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ ᴛʜᴀᴛ ɪ ᴡᴀɴᴛ ᴍᴏʀᴇ ᴛʜᴀɴ ʏᴏᴜ...
تو کل دنیا هیشکی وجودنداره که بیشترازتو بخوامش...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
••• 𝓘𝓽'𝓼 𝓶𝔂 𝓳𝓸𝓫 𝓽𝓸 𝓽𝓱𝓲𝓷𝓴 𝓪𝓫𝓸𝓾𝓽 𝔂𝓸𝓾 . . ! •••
ܭࡆܝَ൧ ࡅࡄ߳߭ܥࡀ ܦ߭ܭܝ ࡅߺ߲ܘ ࡅߺ߳၄ . . ! ✨🙇🏻♀
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣