eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_479 و دستش و از رو دهانم برداشت که همزمان یکی از مردای سبیل کلفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و باور نکردنی نبوداما به یکباره پشیمونی وناراحتی همه چهره ها رو فرا گرفت ودو عین تعجب شروع کردن به روبوسی کردن! مردهای کت و شلوار پوش وسنگین فامیل ریاحی با مردهای کروات زده و شیک وپیک طایفه عروس روبوسی میکردن وخانم های هردو فامیل هم به همین ترتیب! حتی شیما و ریاحی هم دهان باز مونده بودن دیگه چه برسه به من و عماد! خونه ای که تا چند دقیقه قبل جز صدای بحث و دعوا چیز دیگه توش شنیده نمیشد حالا پر شده بود از صدای ماچ و بوس! دهان باز چرخیدم سمت عماد: -اینا همونان؟ مات و مبهوت سری تکون داد: -باورکردنی نیست! با اینکه هنوز هنگ بودیم اما میشد فهمید که پشت این همه تعجب ،خوشحالی هم هست! با صدا زدن اسمم توسط عماد منتظر نگاهش کردم: -یلدا! وبا یکم مکث ادامه داد: --بیا ماهم بریم وسط دوتا ماچ از مابکنن،بالاخره ما هم داشتیم قربانی میشدیم! وزد زیر خنده که اروم خندیدم وبعد هم لبم گاز گرفتم تا بیشتر از این صدای خنده هام بلند نشه: -تو دیونه ای! وخنده های بی صدامون ادامه پیدا کرد..... خیلی طول نکشید تا اشتی کنون بپایان رسید و پدر شیما روبه همه گفت: -حالا دیگه بفرمایید شام! ومهمونا که بازار شامی درست کرده ب دن وسط خونه همه زدن زیر خنده والبته بابای شیما که تدارکاتش کامل بود ادامه داد: - همگی شام و تو حیاط،میخوریم! امید به این خونه و مجلس بر گشته بود وحالا همه چی داشت خوب پیش میرفت که شیما رو به من و عماد گفت: --شما تا صبح میخوایین اینجا وایستین؟بیایید برین پایین دیگه! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
با من بمـــــــان... زلزله هم اگر تمام جهان را تکان دهد... دل من... کنار تو... اقیانوس آرام است...😌♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
○┉┈ᴺᵒ ᵒᶰᵉ ʷᵒᵘˡᵈ ᶳᵗᵃʸ ᶤᶰ ˡᵒᵛᵉ ˡᶤᵏᵉ ᵐᵉ┈┈ ⇆ هيشكي مثه من عاشقت نميشه . . .♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_53 _پس چی؟ نفس های عصبی
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 بدترین بلای ممکن سرم اومده بود و حالا داشت میپرسید که کجا میرم! نگاه پر حرفم و دوختم بهش و فقط یه کلمه لب زدم: _خداحافظ! و رفتم بیرون. سرمای هوا حتی یه ذره برام مهم نبود و فقط از شدت بغض و گریه میلرزیدم ودرعین حال قدم هام و سریع برمیداشتم تا هرچه زود تر از این جا دور و دورتر بشم! با خروج از خونه دیگه برام مهم نبود که تکلیف حامی چیه و همین که از شر اونا خلاصش کرده بودم برام کافی بود که بی مقصد راهی بودم و تو ذهنم اتفاقات امشب و مرور میکردم! یهو چیشده بود؟ کابوس بود یا واقعیت؟ تا یکی دوساعت پیش درگیر چه حس و حالی بودم و حالا دچار به چه بد حالی تلخی! آخر شب بود و از جایی که اطرافم خلوت بود با خیال راحت هق هق میکردم و زار میزدم به حال خودم که حامی با موتور کنارم ظاهر شد: _سوار شو بریم! تو همون حال صدام و بردم بالا و جواب دادم: _چرا راحتم نمیذاری؟ کار امشبت بس نبود؟ برو! توقع میرفت حداقل الان درکم کنه و راحتم بذاره اما درکم که نکرد هیچ محکم بازوم و گرفت و من و کشوند سمت خودش و تهدید وار گفت: _هر غلطی دلت خواسته کردی حالا زبونتم درازه؟ نفس های بلندم و تند تند بیرون فرستادم : _من هیچ کاری نکردم، این تویی که گند زدی به همه چی! بهش نزدیک تر شدم نگاه عصبیم و دوختم تو چشم هاش و ادامه دادم: _با کاری که امشب کردی دیگه حتی به عنوان یه پسر عمو هم قبولت ندارم حامی! و دستش و که رو بازم بود، پس زدم و دوباره راه افتادم اما صداش و پشت سرم میشنیدم: _طرف میگه اومدی واسه سرویس دهی به پسرش اونوقت کاری نکردی؟ کلافه ادامه داد: _وای به حالت دلبر، وای به حالت اگه دست از پا خطا کرده باشی و خودت و... میدونستم چی میخواد بگه که چرخیدم سمتش و انگشت اشاره، دست لرزونم و گذاشتم جلو بینیم: _هیس! بفهم داری چی میگی، بفهم داری به کی این حرفارو میزنی! فاصلم باهاش کم بود که دوباره خودش و بهم رسوند و این بار بی اینکه نگاهم کنه فقط لب زد: _سرده، سوار شو بریم! بی هیچ حرفی همونطوری وایساده بودم که کاپشن پاره، پورش و درآورد و انداخت رو شونه هام: _گریه هم نکن، تموم شد! ولی نه! هیچی تموم نشده بود... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
Tʜᴇʀᴇ·s ɴᴏ ᴘᴇʀsᴏɴ ɪɴ ᴛʜᴇ ᴡᴏʀʟᴅ ᴛʜᴀᴛ ɪ ᴡᴀɴᴛ ᴍᴏʀᴇ ᴛʜᴀɴ ʏᴏᴜ... تو کل دنیا هیشکی وجودنداره که بیشترازتو بخوامش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
••• 𝓘𝓽'𝓼 𝓶𝔂 𝓳𝓸𝓫 𝓽𝓸 𝓽𝓱𝓲𝓷𝓴 𝓪𝓫𝓸𝓾𝓽 𝔂𝓸𝓾 . . ! ••• ܭࡆܝَ‌൧ ࡅࡄ߳߭ܥ‌ࡀ ܦ߭ܭܝ ࡅߺ߲ܘ ࡅߺ߳၄ . . ! ✨🙇🏻‍♀ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𖤐⃟🌱••• 𝑌𝑜𝑢𝑟 𝑣𝑜𝑖𝑐𝑒 𝑤𝑎𝑠 𝑒𝑛𝑜𝑢𝑔𝒉 𝑡𝑜 𝑚𝑎𝑘𝑒 𝑚𝑒 𝑓𝑎𝑙𝑙 𝑖𝑛 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑤𝑖𝑡𝒉 𝑦𝑜𝑢 اصلا دنبال دلیل براے دوست داشتنت نگشتم، صدات برام ڪافے بود!🥰 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_480 و باور نکردنی نبوداما به یکباره پشیمونی وناراحتی همه چهره ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 وعماد که انگار گشنش هم بود با لبخند راه افتاد به سمت پایین که دستم و لوله کردم جلو دهنم و انگار که پشت بلندگو باشم گفتم: -اقایی که دستت و گذاشتی تو جیبات،داری میری ،با عرض پوزش،بچه هات تو اتاق جا موندن! شیما و ریاحی از خنده پوکیدن وعماد که دوهزاری کجش تازه افتاده بود نیمرخ صورتش و چرخوند سمتمو گفت: -بامن بودی؟ همراه بابابای هوشیار بچه ها سر میز بودیم . کم کم داشت وقت شام میگذشت و همه گشنه بودن و مشغول غذا خوردن و من بیچاره هم با یت دست بچه تکون میدادم تا گریه نکنه وبا یه دست دیگه غذا میخوردم وعماد هم وضعییتش مشابهم و داشت و مطمئن بودم اونم مثل من نمیفهمه حتی این غذاها کجا میرن ! با وجود این تو سکوت مشغول بودیم که توجهم به قیافه گرفته شیما که فقط داشت به غذا نگاه میکرد جلب شد وبا خنده گفتم: چیه عروس خانوم ؟واسه غذای شب عروسیتم داری ناز میکنی و نمیخوری؟ یت لبخند زورکی زد وبا چند بار پلک زدن چشم از غذا گرغت:اصلا میل ندارم؟ ریاحی که دلش نمینواست تازه عروسش امشب وناراحت بگذرونه،یه اخم الکی بهش کرد و یه قاشق غذا گرفت جلودهنش :الان دیگه اشتهات باز میشه وقاشق غذا رو نزدیکتر برد واما همین که شیما لب از هم باز کرد تااین قاشق غذای پر عشق و نوش جان کنه،حالش بهم خورد ودستشو گرفت جلو دهنش واز جایی که میخواست بالا بیاره سریع از سر میز بلند شد وبیصدا راهی خونه شد که حاجی با نگرانی نگاهش کرد و خواست بره دنبالش که گفتم : -من میرم! وبچه رو دادم بغل اقای دومادو پشت سر شیما رفتم تو خونه،رفته بود تو دستشویی طبقه پایین و داشت عق میزد که در زدم و گفتم: -شیما حالت نوبه؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
𝐼 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑡𝑎𝑙𝑘𝑖𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑦𝑜𝑢 𝑒𝑣𝑒𝑛 𝑖𝑓 𝑖 𝒉𝑎𝑣𝑒 𝑛𝑜𝑡𝒉𝑖𝑛𝑔 𝑡𝑜 𝑠𝑎𝑦 حرف زدن با تورو دوست دارم حتی اگه حرفی برای گفتن نداشته باشم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
𝓣𝓱𝓮𝓻𝓮'𝓼 𝓝𝓸𝓫𝓸𝓭𝔂 𝓘𝓷 𝓜𝔂 𝓗𝓮𝓪𝓻𝓽 𝓔𝔁𝓬𝓮𝓹𝓽 𝓨𝓸𝓾  🔖 ٺوے دلم ڪسے نمیٺونہ جاے ٺو بیاد...🔖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_54 بدترین بلای ممکن سرم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 حامی بی اینکه بدونه ماجرا چیه یه کاره پاشده بود اومده بود اینجا و مقصر اصلی همه چی بود و من نمیتونستم به دلسوزی الانش روی خوش نشون بدم! وقتی سکوتم و دید دست آورد سمتم تا اشکام و پاک کنه که پسش زدم: _حالم از تموم کارات بهم میخوره، حالا هم نمیخواد واسه من دلسوزی کنی! دندوناش و محکم رو هم فشار داد: _بهت هیچی نمیگم که الان داغون ترت نکنم، پس مثل بچه آدم سوار شو تا بعد! بالاخره تسلیم شدم و سوار موتورش شدم تو سرمای شب، به سرعت از این محل زدیم بیرون. با رسیدن به خونه، جلو در پیاده شدم و دستی به صورتم که اشک روش خشک شده بود کشیدم و صدام و تو گلوم صاف کردم و همینطور که میرفتم تو خونه با صدای آرومی گفتم: _نمیخوام کسی چیزی بفهمه! پوزخندی زد و اشاره کرد برم کنار تا موتورش و ببره تو حیاط و جواب داد: _فعلا کسی چیزی نمیفهمه، اما فردا باهم کار داریم! منتظر نگاهش کردم که همزمان با ورود کاملش ادامه داد: _کسی چیزی نمیفهمه در صورتی که تو فردا بهم دختر بودن و نجیب بودنت و ثابت کنی! چونم دوباره داشت میلرزید، واقعا حامی تا کجاها فکر کرده بود؟ بعد از این همه سال، باهم بزرگ شدن من و اینطوری شناخته بود؟ گرفتگی دوباره قیافم و که دید سری به اطراف تکون داد و گفت: _بیا تو، هندیشم نکن! رفتم تو حیاط و در و بستم و تکیه به در، نگاهم و دوختم به انتهای حیاط و دوتا اتاق چراغ خاموشی که خونمون بود، حتی تصور اینکه بابا بفهمه بهش دروغ گفتم یا اینکه حامی حرفایی که امشب شنیده بود و بهش بگه به جنون میکشوندم! با همون صدای گرفته گفتم: _بابا هیچوقت نباید چیزی بفهمه حامی، هیچوقت! شاید سرما خورده بود که بینیش و بالا کشید: _گفتم که، فردا همه چی مشخص میشه! حرفش برام گنگ بود که پرسیدم: _من فردا باید چیکار کنم؟ چی تو اون سرت میگذره؟ روبه روم وایساد و شمرده شمرده گفت: _چیزی تو سرم نمیگذره، فقط فردا یه سر میری پیش پزشک زنانی، پزشکی قانونی ای جایی! دلم میخواست تف کنم تو صورتش اما از جایی که گلوم خشک شده بود دستم و آوردم بالا و سیلی جانانه ای تو گوشش خوابوندم که با ناباوری دست گذاشت رو صورتش و داد زد: _تو... تو چیکار کردی؟ و واسه تلافی دست آزادش و گذاشت رو گلوم، انقدر محکم که داشتم خفه میشدم تا اینکه چراغ حیاط روشن شد و صدای عمو، حیاط و پر کرد: _اونجا چه خبره؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
тнє мσмєηт нє ℓαυgнѕ, нє ѕнσυℓ∂ ρяєѕѕ тнє ѕтσρ вυттση ℓινє уσυя ℓιƒє, נυѕт ℓσσк αт ιт! اون لحظه كه میخنده باید دکمه توقف زندگیو بزنی فقط نگاش کنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave