هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_491 تیدای خوش خندم و گذاشتم تو یکی از کیفا و پستونکش و گذاشتم و د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_492
دخترا که بدجوری من ویاد خودمون مینداختن با سرتقی تمام ادامس میجویدن که یکیشون همزمان با ترکوندن بادکنک ادامسیش جواب داد:
مثل این اسکولا بیایم دانشگاه ؟
و اون یکی با پوزخند ادامه داد :
عمرا!!
جوادی کلافه از دستشون نفس عمیقی کشید و رو به ما که مثل ماست وایستاده بودیم گفت:
-من شرمندتم،شما بفرمایید!
هول شده بوددیم که حتی جوابی هم ندادیم و راه افتادیم و بالاخره نفس راحتی کشیدیم:
-خدا رحم کردا!
پونه خشمگین جواب داد:
-اگه این بچه نبود من دهن اون دونفر و جر میدادم ،به ما گفت اسکول؟این چادر من میارزه به صدتا از اون مانتوهای جور واجور شماها؟؟
بدجوری تو نقشش فرورفته بود وسط راه وایستادم و گفتم:
-خواهرم مثل اینکه داری احساس مالکیت میکنی چادر اذر!
ساکت شد و بعد چن ثانیه انگار دوهزاریش افتاد:
-اصلا هر چی ،حق نداشت به ما بگه دیونه!
با خنده سری تکون دادم:
-من به جای اونا از شما معذرت میخوام،حالا
تکون بده تا کلاس عماد شروع نشده.....
همینطور که میرفتیم سمت کلاس چادرها وعینکامون و در اوردیم و پونه رفت سرو گوشی به اب داد وقتی دیدیم خبری از عماد نیس و کلاس هنوز شروع نشده وارد کلاسی شدیم که اکثر بچه ها ش اشنا بودن و ترم جدیدرو هم با عماد برداشته بودن.
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_62 اینکه الان مادری نداش
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_63
_امروز دیگه زنم میشی
و با خنده شونه ای بالا انداخت که انگار خون تو رگهام یخ بست و حالم بدتر از قبل شد
نفس هام بلند و کش دار شده بود
اینجا دیگه ته خط بود و من زندگیم و به این مرد باخته بودم...
با رسیدن به آرایشگاهی که بیست دقیقه ای تا خونه راهش بود، ماشین و جلو در آرایشگاه نگهداشت:
_اگه به من بود که میگفتم اصلا آرایشگاه نری، چون همینجوریشم زیبا ترینی، ولی حالا برو آماده که شدی بهم زنگ بزن بیام دنبالت دلبرم!
سری به نشونه باشه تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و رفتم تو آرایشگاه.
یه آرایشگاه بزرگ که با اینکه پایین شهری بود اما کارش حرف نداشت و این و عروس هایی که اینجا آرایش و آماده شده بودن بهم فهمونده بود.
با ورود به آرایشگاه بعد از یه سلام و احوالپرسی با آرایشگر ها، خیلی سریع میکاپ صورتم شروع شد.
تن بی جونم پخش بود رو صندلی و غم صورتم کم کم داشت زیر بار لوازم آرایشی پنهون میشد، اما چشمام چی؟
تکلیف چشم هایی که بی گریه و زاری هم غم توشون فراوون بود چی میشد؟
کی حال من و میفهمید؟
هیچوقت کفر نگفتم اما حالا از خدا هم دلگیر بودم، خدایی که احوال زندگیم و دید اما فقط نگاه کرد تا من به اینجا برسم!
تنم یخ کرده بود و سرم داغ داغ از پریشونی افکارم،
ازدواج با حامی باعث میشد تا دل بابای سالخورده و رنج کشیدم نشکنه اما دختر یکی یه دونش داشت جون میکند و مدام فکر میکرد این یه کابوسه!
یه کابوس وحشتناک که روزی تموم میشه غافل از اینکه، زندگی بود!
و این روزها، باید جور دیگه ای میگذشت!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#پروفایلدخترونه✨
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_492 دخترا که بدجوری من ویاد خودمون مینداختن با سرتقی تمام ادامس م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_493
با دیدن منی که حدودیک سال بود پا تو این دانشگاه نذاشته بودیم خیلیا مات موندن و چن
تا از بچه ها با ناباوری اسمم و صدا زدن!
از ترس اینکه صدای گریه بچه ها در بیاد ونقشه
هام نقش براب بشه سرسری با همه خوشی بشی کردم و نگاهم و از اکیپ فرزین و امیر علی که هنوزهم موج کینه تو چشم هاشون بود،گرفتم و
همراه پونه رفتم و ته کلاس نشستم.
خیالم راحت بود که بچه ها از حسودیشونم که شده جلو عماد حرفی از حضورم نمیزنن اما با این
وجود تا جایی که میشد لم دادم رو صندلی و کیف حامل بچه رو گرفتم بغلم و با لبخند دستی
به سرو روی تیدا کشیدم،
اروم وراحت داشت پستونکش و میخورد و درست مثل خواهرش تا اینجا منو خوب همراهیم
کرده بود!
پونه اروم صدا زد:
-یلدا انگار نه انگار این دخترت تو کیف اینور اونور شده،با خیال راحت گرفته خوابیده!
وزیر لب 'ای جان'ی گفت که صدبار قربون صدقه
ترانه رفتم و درست تو همین لحظه عماد مثل همون موقع ها که با ابهت و جذبه کلاس هاش
وبرگزار میکرد اومد تو کلاس وامدنش همزمان
شدن با عینک ته استکانی که با چهره پونه غریب
بود!
سرم و تا جایی که میشد انداخته بودم پایین وخیره به کفش هاممنتظر بودم تا کلاس شروع
بشه که عماد بر خلاف قبل کلاسش وبی حضور
غیاب شروع کرد و گفت:
-صفحه !94
وشروع کرد به خوندن کلمات قلمبه سلمبه کتاب والحق طوری هم درس میداد که حتی صدای نفس کشیدن هم نمیومد و همه سرشون تو کتاب
بود الامن وپونه که به هم چشم و ابرو میومدیم
ومنتظر بودیم تا اخر کلاس شه ومن از همین جا عماد و صدا کنم و هم اون وغافلگیر کنم وهم اینکه خبر ازدواجمون وبه همه بدم!
لحظه ها به همین روال میگذشت که پونه قفلی زد به قیافه ظاهرا متفکر فرزین وشروع کرد به کج و کوله کردن دهنش و در اوردن ادای فرزین!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#انگیزشی
به لݕخندٺون اجاݫه بدین که دنیاټون رو تغییر بده، اما به دنیاټون اجاڗه ندین که لبخندتوݩ رو تغیبر بده🌈🦄~~
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣