🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_290
این حجم از پررو بودنش داشت حالم و بهم میزد من داشتم به چی فکر میکردم و اون دنبال چی بود!
_میفهمی داری چی میگی؟چیکار میکنی؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_میخوام حالتو خوب کنم بالاخره بعد از دعوا و جر و بحث با اون دختره...
حرفش و بریدم:
_باز خیال برت داشته؟
و نزدیکش شدم:
_باز حرفامو یادت رفته؟ دلت میخواد که زنگ بزنم به...
با خنده های حرص درارش حرفم و قطع کرد:
_اگه تو میتونی به اون مردتیکه کثافت زنگ بزنی منم میتونم خانوادت و از همه چی باخبر کنم میتونم بهشون بگم که این همه مدت داشتی بازیشون میدادی میتونم...
مکث کرد و سوالی نگاهم کرد:
_به نظرت مارال چه حالی میشه وقتی بفهمه؟
و با همون وضعش چرخی دورم زد:
_یا نه افشین، افشین خان توتونچی!
داشت کلافم میکرد که مچ دستش و محکم گرفتم و کشوندمش روبه روی خودم،
از درد مچ دستش قیافش گرفته شده بود اما من بی اینکه فشار دستم و کم کنم کلمات و عصبی کنار هم چیدم:
_تو از من چی میخوای؟
انگار درد دستش و فراموش کرده بود که لباش و با زبون تر کرد و گفت
_میخوام زن واقعیت باشم...
و خودش و بهم نزدیک تر کرد...
عرق سردی همه وجودم و تر کرد...
چشم هام و محکم باز و بسته کردم،
چقدر زود داشت باهام تلافی میشد،
چقدر زود داشتم حال دلبر و میفهمیدم که چند ساعت پیش با چه حس بدی تن به یه رابطه اجباری داد،چقدر زود!
_من نمیتونم بهت دست بزنم،
من زن دارم!
از خنده حرص درارش ترکید:
_زن داری؟ تازه یادت افتاده؟!
نفسم و فوت کردم تو صورتش:
_من تورو آوردم تو این خونه، من این بازی و شروع کردم که دلبر و بشناسم حالا هم دارم میشناسمش دارم طبق نقشم پیش میرم اما تو داری گند میزنی!
پوفی کشید:
_قرار بود تو این نقشه من باب دل تو پیش برم و رفتم حالاهم تو باب میل من عمل کن اینجوری بهتره هم واسه من هم واسه تو!
خودش و بهم چسبوند و رو پنجه پا ایستاد و لب هاش و روی گونم گذاشت و حریصانه بوسید....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_291
برعکس رابطه با دلبر، حالا تنم یخ بود حالم داشت از خودم بهم میخورد،از اینکه با شروع این بازی تا این حد غرق شده بودم.
_میخوای همینطوری وایسی؟
خودش و بیشتر بهم چسبوند حالم بد بود از این آغوش اجباری از اینکه با کارهام همه چی به اینجا کشیده شده بود و حالا بخاطر لو نرفتن داستان باید به اجبار با هلن میبودم که هیچ حسی بهش نداشتم الا تنفر!
با همون عشوه های بی اثرش خودش و تو بغلم جا داد....
تا خود صبح نخوابیدم...
تا دم دم های صبح که بخاطر بودن با هلن نتونسته بودم بخوابم و حالا که دوساعتی از اون ماجرا میگذشت بخاطر حس نفرت انگیزی که به خودم پیدا کرده بودم!
از خودم بدم میومد و سر از کارهام درنمیاوردم!
مگه من خودم این نقشه رو نکشیده بودم؟
مگه خودم هلن و وارد این ماجرا نکرده بودم؟
مگه نمیخواستم با بودنش دلبر و اذیت کنم و ازش انتقام بگیرم؟
پس حالا چم شده بود؟
چرا انقدر از خودم بیزار بودم و این بیزاری فقط به رابطه امشب ختم نمیشد؟
چرا من از تموم کارهام پشیمون بودم درحالی که هنوز هیچ چیز بهم ثابت نشده بود درحالی که من همون ادم بودم و دلبر هم همون زنی که داشت ترکم میکرد بخاطر وعده وعید های مامان!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
چادریکهبرسرتوست♥️
کمچیزینیستارزششازاینطلاو💫
جواهراتبیشتراسترفیق🌿
چونبهنظرمنوقتیآنرابه☁️
سر،داریخدابهتافتخارمیکندوچه
گنجیازاینبیشتر🌻💓
『 #دختران_چادری 』
امام صادق عليه السلام :
خداى متعال، سرپيچى كننده از پدر و مادر را سركش و تيره بخت قرار داده است
بحار الأنوار ج 74 ص 74
『 #دختران_چادری 』
امام صادق عليه السلام :
انار را با پيه آن بخوريد؛ چرا كه معده را مى پالايد و ذهن را افزون مى كند
المحاسن ، ج 2 ، ص 356
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_292
کلافه از رو تختی که هلن سمت دیگش خواب بود بلند شدم و خودم و به حموم رسوندم
شاید یه دوش اب سرد میتونست حالم و بهتر کنه و از این همه فکر و خیال نجاتم بده...
#دلبر
مطابق همه این روزها به اشپزخونه رفتم و صبحونه جمع و جوری واسه خودم دست وپا کردم و به اتاق برگشتم
صدای زنگ گوشیم اتاق و گذاشته بود رو سرش که با عجله در و بستم و با دست ازادم گوشی و از رو تخت برداشتم و با دیدن شماره فرهاد سریع جواب دادم:
_بله؟
و رو لبه تخت نشستم و سینی صبحونه رو کنارم گذاشتم که صداش تو گوشی پیچید:
_سلام خانم صبحتون بخیر
مشتاق بودم واسه خبری که برام داشت و دلم میخواست این حال و احوال ها زودترتموم بشه و من بفهمم که میتونم کاری بکنم یا نه که سریع جواب دادم:
_ممنون خبر خوب دارید واسم یا...
حرفم وبرید:
_برای من که خوش نیست چون شاهرخ از بهترین دوستامه اما احتمالا برای شما خوشاینده!
با این حرفش جون گرفتم این یعنی من میتونستم نجات پیدا کنم یعنی میتونستم خودم و خلاص کنم یعنی میتونستم جدا شم و برم!
مشتاقانه گفتم:
_قبول کردن؟
جواب داد:
_بله..خانم احتشام وکالتتون و قبول کردن و...
این بار من حرفش و بریدم:
_یعنی من...من میتونم از شاهرخ جدا بشم؟
باورم نمیشد
چه بی نهایت خوشحال بودم از جدایی و طلاق اون هم از مردی که زمانی عاشقش بودم!
زندگی مارو به کجا رسونده بود؟
با شنیدن صدای فرهاد به خودم اومدم:
_فعلا که چیزی معلوم نیست اصلا شاید همه چی درست شد شما یه کاری کن بتونی یه بار این خانم وکیل و ببینی تا بعد
با خجالت گفتم:
_من نمیتونم از خونه بیام بیرون
نفس عمیقی کشید:
_من شماره اش و براتون میفرستم باهاش تماس بگیرید
وبعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد.
انگار همه چی یادم رفته بود
یادم رفته بود که دیشب چقدر زجر کشیده بودم و تنم کبود وحشی بازی های مردی بود که حالا میخواستم هر طور شده ازش جدا بشم
همه چی و یادم رفته بود و خوشحال از کمک فرهادی که دیشب مخفیانه باهاش حرف زده بودم و اون قول کمک کردن بهم داده بود
داشتم صبحونه میخوردم
با میل و اشتها و به دور از فکر به بلاهایی که سرم اومده بود..
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امام علی علیه السلام:
از هر دانشى بهترينش را انتخاب كنيد. زنبورِ عسل از هر گلى زيباترينش را مى خورد. در نتيجه دو جواهر گران بها از آن توليد مى شود...
غررالحكم حدیث 5082
『 #دختران_چادری 』