eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
[ ] ‌ آنچه خوبان همه دارند تو یه جا داری 😍❤️ ‌ 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 این حجم از پررو بودنش داشت حالم و بهم میزد من داشتم به چی فکر میکردم و اون دنبال چی بود! _میفهمی داری چی میگی؟چیکار میکنی؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _میخوام حالتو خوب کنم بالاخره بعد از دعوا و جر و بحث با اون دختره... حرفش و بریدم: _باز خیال برت داشته؟ و نزدیکش شدم: _باز حرفامو یادت رفته؟ دلت میخواد که زنگ بزنم به... با خنده های حرص درارش حرفم و قطع کرد: _اگه تو میتونی به اون مردتیکه کثافت زنگ بزنی منم میتونم خانوادت و از همه چی باخبر کنم میتونم بهشون بگم که این همه مدت داشتی بازیشون میدادی میتونم... مکث کرد و سوالی نگاهم کرد: _به نظرت مارال چه حالی میشه وقتی بفهمه؟ و با همون وضعش چرخی دورم زد: _یا نه افشین، افشین خان توتونچی! داشت کلافم میکرد که مچ دستش و محکم گرفتم و کشوندمش روبه روی خودم، از درد مچ دستش قیافش گرفته شده بود اما من بی اینکه فشار دستم و کم کنم کلمات و عصبی کنار هم چیدم: _تو از من چی میخوای؟ انگار درد دستش و فراموش کرده بود که لباش و با زبون تر کرد و گفت _میخوام زن واقعیت باشم... و خودش و بهم نزدیک تر کرد... عرق سردی همه وجودم و تر کرد... چشم هام و محکم باز و بسته کردم، چقدر زود داشت باهام تلافی میشد، چقدر زود داشتم حال دلبر و میفهمیدم که چند ساعت پیش با چه حس بدی تن به یه رابطه اجباری داد،چقدر زود! _من نمیتونم بهت دست بزنم، من زن دارم! از خنده حرص درارش ترکید: _زن داری؟ تازه یادت افتاده؟! نفسم و فوت کردم تو صورتش: _من تورو آوردم تو این خونه، من این بازی و شروع کردم که دلبر و بشناسم حالا هم دارم میشناسمش دارم طبق نقشم پیش میرم اما تو داری گند میزنی! پوفی کشید: _قرار بود تو این نقشه من باب دل تو پیش برم و رفتم حالاهم تو باب میل من عمل کن اینجوری بهتره هم واسه من هم واسه تو! خودش و بهم چسبوند و رو پنجه پا ایستاد و لب هاش و روی گونم گذاشت و حریصانه بوسید.... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 برعکس رابطه با دلبر، حالا تنم یخ بود حالم داشت از خودم بهم میخورد،از اینکه با شروع این بازی تا این حد غرق شده بودم. _میخوای همینطوری وایسی؟ خودش و بیشتر بهم چسبوند حالم بد بود از این آغوش اجباری از اینکه با کارهام همه چی به اینجا کشیده شده بود و حالا بخاطر لو نرفتن داستان باید به اجبار با هلن می‌بودم که هیچ حسی بهش نداشتم الا تنفر! با همون عشوه های بی اثرش خودش و تو بغلم جا داد.... تا خود صبح نخوابیدم... تا دم دم های صبح که بخاطر بودن با هلن نتونسته بودم بخوابم و حالا که دوساعتی از اون ماجرا میگذشت بخاطر حس نفرت انگیزی که به خودم پیدا کرده بودم! از خودم بدم میومد و سر از کارهام درنمیاوردم! مگه من خودم این نقشه رو نکشیده بودم؟ مگه خودم هلن و وارد این ماجرا نکرده بودم؟ مگه نمیخواستم با بودنش دلبر و اذیت کنم و ازش انتقام بگیرم؟ پس حالا چم شده بود؟ چرا انقدر از خودم بیزار بودم و این بیزاری فقط به رابطه امشب ختم نمیشد؟ چرا من از تموم کارهام پشیمون بودم درحالی که هنوز هیچ چیز بهم ثابت نشده بود درحالی که من همون ادم بودم و دلبر هم همون زنی که داشت ترکم میکرد بخاطر وعده وعید های مامان! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
چادری‌که‌بر‌سر‌توست‌♥️ کم‌چیزی‌نیست‌ارزشش‌از‌این‌طلا‌و💫 جواهرات‌بیشتر‌است‌رفیق🌿 چون‌به‌نظر‌من‌وقتی‌آن‌را‌به‌☁️ سر‌،داری‌خدا‌بهت‌افتخار‌میکند‌و‌چه گنجی‌از‌این‌بیشتر‌🌻💓 『
امام صادق عليه السلام : خداى متعال، سرپيچى كننده از پدر و مادر را سركش و تيره بخت قرار داده است بحار الأنوار ج 74 ص 74 『
امام صادق عليه السلام : انار را با پيه آن بخوريد؛ چرا كه معده را مى پالايد و ذهن را افزون مى كند المحاسن ، ج 2 ، ص 356 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 کلافه از رو تختی که هلن سمت دیگش خواب بود بلند شدم و خودم و به حموم رسوندم شاید یه دوش اب سرد میتونست حالم و بهتر کنه و از این همه فکر و خیال نجاتم بده... مطابق همه این روزها به اشپزخونه رفتم و صبحونه جمع و جوری واسه خودم دست وپا کردم و به اتاق برگشتم صدای زنگ گوشیم اتاق و گذاشته بود رو سرش که با عجله در و بستم و با دست ازادم گوشی و از رو تخت برداشتم و با دیدن شماره فرهاد سریع جواب دادم: _بله؟ و رو لبه تخت نشستم و سینی صبحونه رو کنارم گذاشتم که صداش تو گوشی پیچید: _سلام خانم صبحتون بخیر مشتاق بودم واسه خبری که برام داشت و دلم میخواست این حال و احوال ها زودترتموم بشه و من بفهمم که میتونم کاری بکنم یا نه که سریع جواب دادم: _ممنون خبر خوب دارید واسم یا... حرفم وبرید: _برای من که خوش نیست چون شاهرخ از بهترین دوستامه اما احتمالا برای شما خوشاینده! با این حرفش جون گرفتم این یعنی من میتونستم نجات پیدا کنم یعنی میتونستم خودم و خلاص کنم یعنی میتونستم جدا شم و برم! مشتاقانه گفتم: _قبول کردن؟ جواب داد: _بله..خانم احتشام وکالتتون و قبول کردن و... این بار من حرفش و بریدم: _یعنی من...من میتونم از شاهرخ جدا بشم؟ باورم نمیشد چه بی نهایت خوشحال بودم از جدایی و طلاق اون هم از مردی که زمانی عاشقش بودم! زندگی مارو به کجا رسونده بود؟ با شنیدن صدای فرهاد به خودم اومدم: _فعلا که چیزی معلوم نیست اصلا شاید همه چی درست شد شما یه کاری کن بتونی یه بار این خانم وکیل و ببینی تا بعد با خجالت گفتم: _من نمیتونم از خونه بیام بیرون نفس عمیقی کشید: _من شماره اش و براتون میفرستم باهاش تماس بگیرید وبعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد. انگار همه چی یادم رفته بود یادم رفته بود که دیشب چقدر زجر کشیده بودم و تنم کبود وحشی بازی های مردی بود که حالا میخواستم هر طور شده ازش جدا بشم همه چی و یادم رفته بود و خوشحال از کمک فرهادی که دیشب مخفیانه باهاش حرف زده بودم و اون قول کمک کردن بهم داده بود داشتم صبحونه میخوردم با میل و اشتها و به دور از فکر به بلاهایی که سرم اومده بود.. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امام علی علیه السلام: از هر دانشى بهترينش را انتخاب كنيد. زنبورِ عسل از هر گلى زيباترينش را مى خورد. در نتيجه دو جواهر گران بها از آن توليد مى شود... غررالحكم حدیث 5082 『