eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 زنی که هیچوقت نتونست من و به چشم عروسش ببینه حالا بااین حرفاش سیخ داغ فرو میکرد تو جگرم که پوزخندی تحویلش دادم: _خیلی ممنون خدمتکارکه سینی قهوه رو روی عسلی گذاشت مارال خانم یه فنجون قهوه گذاشت جلوم و جواب داد: _از اولشم میدونستم تو دختر عاقلی هستی....میخوام بهت بگم که بعد طلاق واست یه زندگی خوب میسازم... تموم اون قول و قرارا سرجاشه من واست خونه میگیرم یه کار خوب واست دست و پا میکنم و تو میتونی واسه تموم عمر راحت زندگی کنی یه قلپ از فنجون قهوش خورد و ادامه داد: _میتونی ازدواج کنی و خوشبخت شی میتونی... بغضم گرفته بود از حرفاش از شنیدن جمله هایی که نهایت حال بد و بهم میداد که با صدای گرفته ای پریدم وسط حرفش: _من از شما و شاهرخ چیزی نمیخوام...مهریمم میبخشم و با نفس عمیقی بلند شدم: _بهش زنگ بزنید که برگرده تهران منم وسایلم و جمع میکنم و امشب میرم و راه افتادم که دوباره صداش و شنیدم: _از لباسا و وسایلایی که شاهرخ برات خریده هرچی که دوست داری میتونی با خودت ببری...راجع به حق و حقوقتم مفصل باهم حرف میزنیم... جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم و خودم و به اتاقم رسوندم... وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم قلبم تیرمیکشید... غم تموم دنیا جمع شده بود تو دلم و بی اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم اشکهام سرازیر بود... پشت در اتاق نشستم و به اشک هام اجازه دادم که آزادانه ببارن و بعد پاشدم واسه جمع و جور کردن وسایلام... وسایلی که حتی یه کیف هم نبود! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ -خواهرے!ماتاتهش‌با‌همیم‌دیگہ؟!... +نـہ(: -چراااا؟!... +چون‌دوستۍماتــہ‌ندارهـ∞♥️ 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 جمع و جور کردم و با صورت خیسم لبخندی به سرتاسر اتاق زدم...اینجا پناهگاه روزهای بی کسی من بود... برخلاف قبل این بار حتی گوشیم رو هم نمیخواستم ببرم... هرچیزی که من و یاد شاهرخ مینداخت باید تو همین خونه میموند و دلبری که از این خونه میرفت باید آدم جدیدی میشد... باید زندگیش و میساخت... برای آخرین بار عکس های دونفرمون و دید زدم سرم و بالا گرفتم تا دیگه اشکی از چشمام جاری نشه... احساسات جریحه دار شدم حتی مانع از این شد که بتونم نگاهی به پیام های عاشقانه اون روزها بندازم و گوشی رو خاموش کردم و همونجا رو میز آرایش گذاشتم. رو تختی و که مرتب کردم دیگه اینجا هیچ کاری نداشتم. چشمام و باز و بسته کردم بلکه بتونم آرامشی به دست بیارم و بعد رفتم بیرون... هر قدم که برمیداشتم خاطره ها بود که جلو چشمم نمایان میشد و نمکی میشد رو زخم هام! از طبقه پایین هم گذر کردم و بالخره از این خونه پر ماجرا که تلخی هاش برام 1000برابر شیرینی هاش بود بیرون زدم و با تاکسی سر خیابون خودم و رسوندم به خونه عمو... تنها جایی که میتونستم بمونم همونجا بود... تو مسیر سرم و تکیه دادم به شیشه و خیره به نقطه ای نامعلوم از خدا خواستم از این به بعد هوام و داشته باشه... اگه این روزا تاوان دل شکسته ی بابا و حامی بود میخواستم بدونه که من فهمیدم... خوب فهمیدم دل شکستن چه تقاص سختی داره... من فهمیدم و ازش میخوام که دوباره به آرامش برسم... دیگه تاب تحمل این حجم از غم و تنهایی و نداشتم... ازش آرامش میخواستم و زندگی ای بی دغدغه! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• °•|☃|•° ❣ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
•|☃|• ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 طول کشید اما بالاخره رسیدم. درخت جلو در خونه سبز شده بود و حال و هوای این روزهای محل برخلاف پاییزی که ازش رفته بودم خوب روبه راه بود... در خونه رو چندباری زدم و منتظر شنیدن صدای زن عمو پشت در ایستادم و بالاخره صدای آشناش به گوشم رسید: _کیه؟اومدم... و چند ثانیه بعد در باز شد... با دیدنم زن عمو لبخندی زد و اسمم و به زبون آورد: _دلبر... یه قدم جلو رفتم: _چند روزی مزاحم نمیخوای زن عمو؟ دستش و دراز کرد سمتم و جواب داد: _واسه همه عمر میخوام این مزاحم کنارم باشه! و همینطور که دستم تو دستش بود وارد خونه شدیم... دفعه قبل که اومده بودم اینجا انقدر عجله داشتم و انقدر نگران سررسیدن شاهرخ بودم که فرصت نکرده بودم سری به خونه ته حیاطمون بزنم و حالا دلم داشت پرمیکشید واسه نفس کشیدن تو اون چهار دیواری که بوی بابا و روزهای خوشم و میداد... همون روزهایی که باخیال راحت زندگی میکردم و تنها دغدغم عشق آتشین حامی بود و دلی که بلند پرواز بود! انقدر غرق اون روزها شده بودم که هیچی از حرف های زن عمو نشنیده بودم و حالا با تکون های دستش جلوی چشم هام تازه به خودم اومدم: _چرا اینجا وایسادی...بیا بریم تو واست غذا گرم کنم شام بخوری! پشت سر زن عمو وارد خونه شدم... عمو درازکش روی تخت تلویزیون میدید و خونه خالی از هر صدایی جز صدای تلویزیون بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم: _سلام عمو جان... سر چرخوند با سمتم و با دیدنم متعجب جواب سلامم و داد : _تو...اینجا؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• °•|☃|•° ✾͜͡♥️• ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
.وصل.خود🌻 .کن🌻 .دیوانه.مارا🌻 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️