🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_314
زنی که هیچوقت نتونست من و به چشم عروسش ببینه حالا بااین حرفاش سیخ داغ فرو میکرد تو جگرم که پوزخندی تحویلش دادم:
_خیلی ممنون
خدمتکارکه سینی قهوه رو روی عسلی گذاشت مارال خانم یه فنجون قهوه گذاشت جلوم و جواب داد:
_از اولشم میدونستم تو دختر عاقلی هستی....میخوام بهت بگم که بعد طلاق واست یه زندگی خوب میسازم...
تموم اون قول و قرارا سرجاشه من واست خونه میگیرم یه کار خوب واست دست و پا میکنم و تو میتونی واسه تموم عمر راحت زندگی کنی
یه قلپ از فنجون قهوش خورد و ادامه داد:
_میتونی ازدواج کنی و خوشبخت شی میتونی...
بغضم گرفته بود از حرفاش از شنیدن جمله هایی که نهایت حال بد و بهم میداد که با صدای گرفته ای پریدم وسط حرفش:
_من از شما و شاهرخ چیزی نمیخوام...مهریمم میبخشم
و با نفس عمیقی بلند شدم:
_بهش زنگ بزنید که برگرده تهران
منم وسایلم و جمع میکنم و امشب میرم
و راه افتادم که دوباره صداش و شنیدم:
_از لباسا و وسایلایی که شاهرخ برات خریده هرچی که دوست داری میتونی با خودت ببری...راجع به حق و حقوقتم مفصل باهم حرف میزنیم...
جوابی ندادم و به راهم ادامه دادم و خودم و به اتاقم رسوندم...
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم
قلبم تیرمیکشید...
غم تموم دنیا جمع شده بود تو دلم و بی اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم اشکهام سرازیر بود...
پشت در اتاق نشستم و به اشک هام اجازه دادم که آزادانه ببارن و بعد پاشدم واسه جمع و جور کردن وسایلام...
وسایلی که حتی یه کیف هم نبود!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ࢪفیقدلم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-خواهرے!ماتاتهشباهمیمدیگہ؟!...
+نـہ(:
-چراااا؟!...
+چوندوستۍماتــہندارهـ∞♥️
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_315
جمع و جور کردم و با صورت خیسم لبخندی به سرتاسر اتاق زدم...اینجا پناهگاه روزهای بی کسی من بود...
برخلاف قبل این بار حتی گوشیم رو هم نمیخواستم ببرم...
هرچیزی که من و یاد شاهرخ مینداخت باید تو همین خونه میموند و دلبری که از این خونه میرفت باید آدم جدیدی میشد...
باید زندگیش و میساخت...
برای آخرین بار عکس های دونفرمون و دید زدم سرم و بالا گرفتم تا دیگه اشکی از چشمام جاری نشه...
احساسات جریحه دار شدم حتی مانع از این شد که بتونم نگاهی به پیام های عاشقانه اون روزها بندازم و گوشی رو خاموش کردم و همونجا رو میز آرایش گذاشتم.
رو تختی و که مرتب کردم دیگه اینجا هیچ کاری نداشتم.
چشمام و باز و بسته کردم بلکه بتونم آرامشی به دست بیارم و بعد رفتم بیرون...
هر قدم که برمیداشتم خاطره ها بود که جلو چشمم نمایان میشد و نمکی میشد رو زخم هام!
از طبقه پایین هم گذر کردم و بالخره از این خونه پر ماجرا که تلخی هاش برام 1000برابر شیرینی هاش بود بیرون زدم و با تاکسی سر خیابون خودم و رسوندم به خونه عمو...
تنها جایی که میتونستم بمونم همونجا بود...
تو مسیر سرم و تکیه دادم به شیشه و خیره به نقطه ای نامعلوم از خدا خواستم از این به بعد هوام و داشته باشه...
اگه این روزا تاوان دل شکسته ی بابا و حامی بود میخواستم بدونه که من فهمیدم...
خوب فهمیدم دل شکستن چه تقاص سختی داره...
من فهمیدم و ازش میخوام که دوباره به آرامش برسم...
دیگه تاب تحمل این حجم از غم و تنهایی و نداشتم...
ازش آرامش میخواستم و زندگی ای بی دغدغه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
•|☃|• #عکس_استوری✾͜͡♥️•
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_316
طول کشید اما بالاخره رسیدم.
درخت جلو در خونه سبز شده بود و حال و هوای این روزهای محل برخلاف پاییزی که ازش رفته بودم خوب روبه راه بود...
در خونه رو چندباری زدم و منتظر شنیدن صدای زن عمو پشت در ایستادم و بالاخره صدای آشناش به گوشم رسید:
_کیه؟اومدم...
و چند ثانیه بعد در باز شد...
با دیدنم زن عمو لبخندی زد و اسمم و به زبون آورد:
_دلبر...
یه قدم جلو رفتم:
_چند روزی مزاحم نمیخوای زن عمو؟
دستش و دراز کرد سمتم و جواب داد:
_واسه همه عمر میخوام این مزاحم کنارم باشه!
و همینطور که دستم تو دستش بود وارد خونه شدیم...
دفعه قبل که اومده بودم اینجا انقدر عجله داشتم و انقدر نگران سررسیدن شاهرخ بودم که فرصت نکرده بودم سری به خونه ته حیاطمون بزنم و حالا دلم داشت پرمیکشید واسه نفس کشیدن تو اون چهار دیواری که بوی بابا و روزهای خوشم و میداد...
همون روزهایی که باخیال راحت زندگی میکردم و تنها دغدغم عشق آتشین حامی بود و دلی که بلند پرواز بود!
انقدر غرق اون روزها شده بودم که هیچی از حرف های زن عمو نشنیده بودم و حالا با تکون های دستش جلوی چشم هام تازه به خودم اومدم:
_چرا اینجا وایسادی...بیا بریم تو واست غذا گرم کنم شام بخوری!
پشت سر زن عمو وارد خونه شدم...
عمو درازکش روی تخت تلویزیون میدید و خونه خالی از هر صدایی جز صدای تلویزیون بود که صدام و تو گلوم صاف کردم و گفتم:
_سلام عمو جان...
سر چرخوند با سمتم و با دیدنم متعجب جواب سلامم و داد :
_تو...اینجا؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°