#سلام_امام_زمانم❤
صبح یعنی ...
تپشِ قلبِ زمان ،
درهوسِ دیدنِ تــو🌷
کہ بیایی و زمین،
گلشنِ اسرار شود🌷
#السلام_علیک_یابقیه_الله
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌱
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_25
سرم داشت گیج میرفت و خون از دماغ و دهنم جاری بود که صبری خیر ندیده نیم خیز شد و داد زد:
_پرستار!
و اینطوری واسه وحشی بازی هاش دنبال راه درمون گشت!
چشمام داشت سیاهی میرفت،
انگار تموم صورتم خورد شده بود!
آروم فرود اومدم کنار روشویی و چشمام غرق شد تو سیاهی مطلق...
#محسن
رو تخت کناریم دراز کشیده بود و صورتش زیر یه من پانسمان بود،
پلک هاش که تکون خورد پرستار شروع کرد به حرف زدن باهاش:
_عزیزم بهتری؟
'آره' آرومی گفت که پرستار ادامه داد:
_من که هنوز موندم چطور با سر رفتی تو پای نامزدت اما به هرحال جای نگرانی نیست بینیتم نشکسته فقط ضرب دیده و لبت هم پاره شده!
زیر باند و پانسمان که معلوم نبود اما حدس میزدم با شنیدن این حرفا الان چشماش از تعجب گشاد شده باشه و حتی فکر کنه داره خواب میبینه!
تند تند پلک زد و با رفتن پرستار آروم سرش و چرخوند سمتم و با صدایی که به زور درمیومد گفت:
_من با صورت اومدم تو پای تو؟
داغون بود اما نمیخواست کم بیاره که ادامه داد:
_تو نامزد منی؟
خنده ام گرفته بود از اینطور دیدنش و کلا درد خودم و یادم رفته بود که تخت خوابیدم سرجام و جواب دادم:
_مجبور شدم بگم نامزدتم وگرنه من صدسال اسمم و به اسم تو نمیچسبونم!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_الانم استراحت کن تا سرممامون تموم شه ترخیص شیم!
و خواستم چشمام و ببندم که صدای تو این وضع دل آزارش به گوشم رسید:
_زدی ناکارم کردی حالا میخوای بخوابی، پدرت و درمیارم!
بی اینکه چشم باز کنم جواب دادم:
_اولا که مودب باش دوما تو بخوای کاری کنی بعید میدونم دستت به کارت بسیجی که میخواستی برسه!
چند لحظه به سکوت گذشت و بالاخره جواب داد:
_یعنی چی؟
با نفس عمیق و آسوده ای جواب دادم:
_میتونی تو کلاسا شرکت کنی البته با شرایطی که گفتم، شرکت تو نمازو...
حرفم و قطع کرد:
_شکایت میکنم!
چشم باز کردم و نگاهش کردم:
_میتونی نمازای صبحم تو خونه بخونی!
تکرار کرد:
_شکایت میکنم، بیچارت میکنم!
پوفی کشیدم:
_حتی نماز جمعه هم خیلی واجب نیست!
با زرنگی تموم جواب داد:
_من تو هیچ کلاسی شرکت نمیکنم و تو اون کارت و به من میدی!
از خنده پوکیدم:
_خدایی نکرده سردیتون نشه خانم؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
تقدیمبهجوانانـــــ باغیرتـــــ😎
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
خـــــــــدا😍
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_26
با همون حال خرابش جواب داد:
_دیگه خودت میدونی!
نفس عمیقی کشیدم،
یه دماغ و یه ضربه الکی داشت واسم گرون تموم میشد!
نگاهی به سرمم انداختم تا ده دقیقه دیگه تموم میشد،
بحثم و باهاش ادامه ندادم و گفتم:
_سرمم که تموم بشه میرم، توهم میای؟
سریع جواب داد:
_نه، تاکسی میگیرم میرم تااون رستوران تو راهم میگم خاک تو سرم که بخاطر یکی دیگه ماشینم و گذاشتم موند و حالا باید با تاکسی برگردم دنبال ماشینم!
با نیش و کنایه حرف میزد که دستم و آوردم بالا تا ادامه نده و گفتم:
_باشه میبرمت تا اونجا با حرف زدن خودتو اذیت نکن!
زیر لب یه چیزایی گفت،
حرف هایی که غرغر بود و حواله من میشد!
بالاخره سرمم تموم شد و یه کم حالم جااومد،
سرم که از دستم باز شد، نشستم رو لبه تخت و همزمان با مرتب کردن پیرهنم گفتم:
_اگه خوبی بریم!
و اینطوری آماده خروج از بیمارستان شدیم.
جلو تر از این دختر راه افتادم و آروم آروم داشتیم میرفتیم که اگه خدا خواست بریم پی زندگیمون که یهو با شنیدن صدای مردونه آشنایی تو همون قدم خشک شدم:
_خدا بد نده آقا محسن!
هرچی بیشتر به صاحب صدا فکر میکردم حالمم گرفته تر میشد و فقط با استرس بی حدی آب دهنم و قورت میدادم،
اگه کسی من و با یه دختر میدید واسه همیشه بیچاره بودم!
تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو دستی رو شونم نشست:
_آقا محسن!
با برگشتن به سمت شخصی که صدام میکرد حدسم به یقین تبدیل شد و با دیدن حاج آقا مهدوی دستپاچه جواب دادم:
_سلام حاج آقا!
با لبخند جواب سلامم و داد و بعد نگاهش چرخید سمت اون دختر که از بدشانسیم چسبیده بود بهم و شاید بخاطر هاج و واج بودنش خیلیم متوجه موقعیتمون و اینکه من کیم نبود و بی هوا شروع کرد به احوال پرسی با حاج آقا:
_سلام، خوبید شما؟
با چشم های گرد شده چرخیدم سمتش و خیره تو چشم های ورم کردش بهش فهموندم که چیزی نگه که حاج آقا گفت:
_علیکم السلام، به مرحمت شما!
و متعجب نگاهش و بین من و اون چرخوند و ادامه داد:
_معرفی نمیکنی آقا محسن؟
و تو همین لحظه پرشکوه نمیدونم سر و کله اون پرستار از کجا پیدا شد که به جمعمون اضافه شد و غرغرکنان گفت:
_آقای محترم من که بهتون گفتم همسرتون تا چندساعت نباید سرش و بگیره پایین، حالا اینطوری وایساده سرپا؟
و با کلافگی سری به نشونه تاسف تکون داد:
_بفرما بشین خانم سرتم بگیر بالا
و الناز و به سمت صندلی های توی راهرو هدایت کرد و حالا من مونده بودم و حاج آقا مهدوی و نگاه پر سوالش!
با لبخندهای مصنوعی سعی در پیچوندن ماجرا داشتم که حاجی زرنگ تر از این حرف ها ظاهر شد و پرسید:
_شما کی ازدواج کردی و ما بی خبریم؟
یه جوری با چشم هاش داشت واسم خط و نشون میکشید که حس میکردم اینجا دیگه ته خطه!
نگاه سرگردونم و بین اون دختره که با یه کم فاصله رو صندلی نشسته بود و حاجی مهدوی چرخوندم و با صدای آرومی جواب دادم:
_نامزدمه هنوز ازدواج نکردیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
⋮ ﻧمیخواٰٰمـ ﺑ ڼۅکړیتـ ڣقط ﻋاڊټـ ﺑکـنم🍃
ڊوستـ دارمـ
ـهـرجاٰ ﻣیرمـ از ط| ﺻحبتـ ٻکنـم! 🌸⇢
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
یادت باشد برای بعضی ها
چشم ها گرسنه تر از معده هاست
خودت را با حجابت حفظ کن بـانـو
ای خواهر دینی من !
زیر باران باش
اما زیر باران نگاه های هیز مردان بی غیرت نباش
#چادرانه🥷|•°
🌸 ❥•ʝσɨŋ↷
『 #دختران_چادری 』