eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤ صبح یعنی ... تپشِ قلبِ زمان ، درهوسِ دیدنِ تــو🌷 کہ بیایی و زمین، گلشنِ اسرار شود🌷 🌱 ‌✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 سرم داشت گیج میرفت و خون از دماغ و دهنم جاری بود که صبری خیر ندیده نیم خیز شد و داد زد: _پرستار! و اینطوری واسه وحشی بازی هاش دنبال راه درمون گشت! چشمام داشت سیاهی میرفت، انگار تموم صورتم خورد شده بود! آروم فرود اومدم کنار روشویی و چشمام غرق شد تو سیاهی مطلق... رو تخت کناریم دراز کشیده بود و صورتش زیر یه من پانسمان بود، پلک هاش که تکون خورد پرستار شروع کرد به حرف زدن باهاش: _عزیزم بهتری؟ 'آره' آرومی گفت که پرستار ادامه داد: _من که هنوز موندم چطور با سر رفتی تو پای نامزدت اما به هرحال جای نگرانی نیست بینیتم نشکسته فقط ضرب دیده و لبت هم پاره شده! زیر باند و پانسمان که معلوم نبود اما حدس میزدم با شنیدن این حرفا الان چشماش از تعجب گشاد شده باشه و حتی فکر کنه داره خواب میبینه! تند تند پلک زد و با رفتن پرستار آروم سرش و چرخوند سمتم و با صدایی که به زور درمیومد گفت: _من با صورت اومدم تو پای تو؟ داغون بود اما نمیخواست کم بیاره که ادامه داد: _تو نامزد منی؟ خنده ام گرفته بود از اینطور دیدنش و کلا درد خودم و یادم رفته بود که تخت خوابیدم سرجام و جواب دادم: _مجبور شدم بگم نامزدتم وگرنه من صدسال اسمم و به اسم تو نمیچسبونم! و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _الانم استراحت کن تا سرممامون تموم شه ترخیص شیم! و خواستم چشمام و ببندم که صدای تو این وضع دل آزارش به گوشم رسید: _زدی ناکارم کردی حالا میخوای بخوابی، پدرت و درمیارم! بی اینکه چشم باز کنم جواب دادم: _اولا که مودب باش دوما تو بخوای کاری کنی بعید میدونم دستت به کارت بسیجی که میخواستی برسه! چند لحظه به سکوت گذشت و بالاخره جواب داد: _یعنی چی؟ با نفس عمیق و آسوده ای جواب دادم: _میتونی تو کلاسا شرکت کنی البته با شرایطی که گفتم، شرکت تو نمازو... حرفم و قطع کرد: _شکایت میکنم! چشم باز کردم و نگاهش کردم: _میتونی نمازای صبحم تو خونه بخونی! تکرار کرد: _شکایت میکنم، بیچارت میکنم! پوفی کشیدم: _حتی نماز جمعه هم خیلی واجب نیست! با زرنگی تموم جواب داد: _من تو هیچ کلاسی شرکت نمیکنم و تو اون کارت و به من میدی! از خنده پوکیدم: _خدایی نکرده سردیتون نشه خانم؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● تقدیم‌به‌جوانانـــــ باغیرتـــــ😎 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● خـــــــــدا😍 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 با همون حال خرابش جواب داد: _دیگه خودت میدونی! نفس عمیقی کشیدم، یه دماغ و یه ضربه الکی داشت واسم گرون تموم میشد! نگاهی به سرمم انداختم تا ده دقیقه دیگه تموم میشد، بحثم و باهاش ادامه ندادم و گفتم: _سرمم که تموم بشه میرم، توهم میای؟ سریع جواب داد: _نه، تاکسی میگیرم میرم تااون رستوران تو راهم میگم خاک تو سرم که بخاطر یکی دیگه ماشینم و گذاشتم موند و حالا باید با تاکسی برگردم دنبال ماشینم! با نیش و کنایه حرف میزد که دستم و آوردم بالا تا ادامه نده و گفتم: _باشه میبرمت تا اونجا با حرف زدن خودتو اذیت نکن! زیر لب یه چیزایی گفت، حرف هایی که غرغر بود و حواله من میشد! بالاخره سرمم تموم شد و یه کم حالم جااومد، سرم که از دستم باز شد، نشستم رو لبه تخت و همزمان با مرتب کردن پیرهنم گفتم: _اگه خوبی بریم! و اینطوری آماده خروج از بیمارستان شدیم. جلو تر از این دختر راه افتادم و آروم آروم داشتیم میرفتیم که اگه خدا خواست بریم پی زندگیمون که یهو با شنیدن صدای مردونه آشنایی تو همون قدم خشک شدم: _خدا بد نده آقا محسن! هرچی بیشتر به صاحب صدا فکر میکردم حالمم گرفته تر میشد و فقط با استرس بی حدی آب دهنم و قورت میدادم، اگه کسی من و با یه دختر میدید واسه همیشه بیچاره بودم! تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو دستی رو شونم نشست: _آقا محسن! با برگشتن به سمت شخصی که صدام میکرد حدسم به یقین تبدیل شد و با دیدن حاج آقا مهدوی دستپاچه جواب دادم: _سلام حاج آقا! با لبخند جواب سلامم و داد و بعد نگاهش چرخید سمت اون دختر که از بدشانسیم چسبیده بود بهم و شاید بخاطر هاج و واج بودنش خیلیم متوجه موقعیتمون و اینکه من کیم نبود و بی هوا شروع کرد به احوال پرسی با حاج آقا: _سلام، خوبید شما؟ با چشم های گرد شده چرخیدم سمتش و خیره تو چشم های ورم کردش بهش فهموندم که چیزی نگه که حاج آقا گفت: _علیکم السلام، به مرحمت شما! و متعجب نگاهش و بین من و اون چرخوند و ادامه داد: _معرفی نمیکنی آقا محسن؟ و تو همین لحظه پرشکوه نمیدونم سر و کله اون پرستار از کجا پیدا شد که به جمعمون اضافه شد و غرغرکنان گفت: _آقای محترم من که بهتون گفتم همسرتون تا چندساعت نباید سرش و بگیره پایین، حالا اینطوری وایساده سرپا؟ و با کلافگی سری به نشونه تاسف تکون داد: _بفرما بشین خانم سرتم بگیر بالا و الناز و به سمت صندلی های توی راهرو هدایت کرد و حالا من مونده بودم و حاج آقا مهدوی و نگاه پر سوالش! با لبخندهای مصنوعی سعی در پیچوندن ماجرا داشتم که حاجی زرنگ تر از این حرف ها ظاهر شد و پرسید: _شما کی ازدواج کردی و ما بی خبریم؟ یه جوری با چشم هاش داشت واسم خط و نشون میکشید که حس میکردم اینجا دیگه ته خطه! نگاه سرگردونم و بین اون دختره که با یه کم فاصله رو صندلی نشسته بود و حاجی مهدوی چرخوندم و با صدای آرومی جواب دادم: _نامزدمه هنوز ازدواج نکردیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● ⋮ ﻧمیخواٰٰمـ ﺑ ڼۅکړیتـ ڣقط ﻋاڊټـ ﺑکـنم🍃 ڊوستـ دارمـ ـهـرجاٰ ﻣیرمـ از ط| ﺻحبتـ ٻکنـم! 🌸⇢ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
☔️ ༺🦋
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
یادت باشد برای بعضی ها چشم ها گرسنه تر از معده هاست خودت را با حجابت حفظ کن بـانـو ای خواهر دینی من ! زیر باران باش اما زیر باران نگاه های هیز مردان بی غیرت نباش 🥷|•° 🌸 ❥•ʝσɨŋ↷ 『