#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_45
چشمام چهارتا شد و فقط نگاهش کردم که دستی تو موهاش کشید و از پنجره کنارش خیره شد به بیرون:
_یه کم رعایت کن، بفهم که داری چیکار میکنی!
مثل اینکه این قصه سر دراز داشت که محسن صبری اینطوری گازش و گرفته بود و واسه خودش داشت میرفت و میرفت که گفتم:
_من اصلا حرفات و نمیفهمم!
یهو برگشت سمتم:
_کجاش و نفهمیدی؟
هاج و واج تر از قبل جواب دادم:
_همه جاشو...
#محسن
زل زده بود بهم و منتظر جواب بود...
جوابی که نمیتونستم چیه و چطور باید بهش بگم...
حتی خودمم نمیدونستم چی میگم و حالا اون منتظر جواب بود!
حالم و حرفام واسه خودمم عجیب بود که گفتم:
_من قراره بیام خواستگاری شما
دهن باز کرد تا احتمالا دوباره صوری بودن ماجرا رو یادآور بشه که دستم و به نشونه اینکه چیزی نگه بالا آوردم و ادامه دادم:
_هرچند صوری!
بیخیال شونه ای بالا انداخت:
_وقتی صوریه دلیلی نداره انقدر زوم کنی رو من و نگران من باشی!
و دوباره اعصاب خورد کن شروع کرد به جویدن آدامسش که دستم مشت شد از عصبانیت و حسی که ازش سردر نمیاوردم و ماشین و به حرکت درآوردم:
_برسونمت کجا؟
امروز تموم حرفام براش عجیب بود که باز چشماش گرد شد و لب زد:
_دا.. دانشگاه!
و بی معطلی دور زدم به سمت دانشگاه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_46
جلو در دانشگاه پیادش کردم و بعد راهی پایگاه شدم، میخواستم برم دیدن حاجی مهدوی و ازش بخوام واسم استخاره بگیره تا یه کم از این سردرگمی در بیام!
تا رسیدم پایگاه رفتم سمت دفتر حاج آقا اما بسته بودن در دفتر بهم فهموند که حاجی حتما واسه نماز ظهر داخل مسجده!
وارد مسجد که شدم همزمان نماز جماعت به پایان رسید و همین باعث شد تا برم سمت حاج آقا و اول سلامی عرض کنم:
_سلام حاج آقا، قبول باشه!
با خوشرویی جواب داد:
_عیلک سلام، تو صف نماز ندیدمت آقا محسن
متقابلا لبخندی زدم:
_دانشگاه بودم همین الان رسیدم
و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم:
_میخوام اگه وقت داشته باشید یه استخاره واسم بگیرید
پرسشگرانه نگاهم کرد:
-خیره انشاالله آقا محسن
سری به نشونه تایید تکون دادم که دوباره پرسید:
_نکنه در رابطه با اون دختر خانمه؟
نمیدونستم چی باید بگم و از جایی هم که دروغگوی خوبی نبودم، دروغ هم نمیتونستم بگم که زیر لب جواب دادم:
_درسته حاج آقا... میخوام ببینم این ازدواج به صلاح هست یا نه!
ابرویی بالا انداخت:
_نکنه پشیمونی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه حاجی... فقط میخوام یه استخاره بگیرم!
دیگه حرفی نزد و شروع کرد به گرفتن استخاره و بعد از چند دقیقه با لبخندی عمیق تر از قبل نگاهم کرد:
_استخاره خوب اومد آقا محسن... هرچند که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست!
نفس عمیقی کشیدم...
درک نمیکردم چی داره پیش میاد اما رفته رفته حسی داشت تو وجودم جوونه میزد...
حسی که تا به حال تجربش نکرده بودم و برام نو بود!
انقدر غرق فکر و خیال بودم که حتی متوجه صدای حاج آقا نبودم و حالا با تکون خوردن های دستش جلو چشمام به خودم اومدم:
_توکل کن به خدا پسر خوب!
و از رو زمین بلند شد و از مسجد بیرون رفت....
دقیقه ها با خودم کلنجار رفتم...
نمیدونستم سرانجام این خواستگاری صوری قرار بود چی بشه اما میدونستم برخلاف اون استخاره که خوب اومده بود باید کار دیگه ای میکردم...
اون دختر نباید وارد زندگی من میشد و حالا همه چیز باید خیلی زود تموم میشد...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_47
#الی
تا آخر کلاس های امروز فقط اعصاب خوردی و کلافگی بود به سبب حرفای سخایی و حالا با سوگند راهی خونه بودیم که گفت:
_بسه دیگه غصه نخور... درست میشه
محکم کوبیدم رو فرمون:
_همه چی درست شده بودا... دستی دستی خودم و بیچاره کردم
از این صدای بلند و کوبیدن دستم رو فرمون حسابی جا خورده بود که محکم زد رو پام و گفت:
_ترسیدم!
چپ چپ نگاهش کردم:
_الان ترس تو مهم تره یا بدبخت شدن من؟
با تردید که نگاهم کرد آه پر افسوسی کشیدم:
_خر چه داند قیمت نقل و نبات!
زیر لب جواب داد:
_آره والا
و این یعنی اصلا هیچی و به خودش نگرفته!
با اینطور دیدنش ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و با خودخوری و البته فحشای جانانه نثار استاد سخایی کردن، خودم و آروم کنم که سوگند آروم نگرفت و پرسید:
_راستی صبری چیشد؟ گفتی خواهرش و زنداداشش کی میان دیدنت؟
شونه ای بالا انداختم:
_هروقت حسش باشه و عروس خانم آماده باشه
موشکافانه زل زد بهم:
_خب آماده شو بزار بیان
چشمام و باز و بسته کردم:
_چشم هرچی تو بگی!
نوچ نوچی راه انداخت:
_مگه ندیدی سخایی با صبری چه جیک تو جیک بود؟
سری به نشونه تایید تکون دادم که ادامه داد:
_خب هرچی تو آماده تر باشی واسه این خواستگاری... صبری هم میتونه به همین زودیا مخ استاد و بزنه که...
حرفش و بریدم و متعجب گفتم:
_یعنی تو میگی من بگم تو این چند روزه مرحله اول خواستگاری و بیان که صبری استاد و اوکی کنه؟
چشمکی زد:
_خودشه... تا تنور داغه بچسبون!
خنده و ذوقم قاطی شده بود:
_محسن صبری کجایی که ببینی عروس واسه فردا آماده آمادست...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●😍●
#استوری
مولای من🌸
✄-------•🍃🌙🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
من حــجابم🖤🍃 را دوست دارم
چرا ڪه سنگینے نجابتش،
خم ڪرده است ڪمر دشمنان را😌
و حصار امن و ایمنش،
نقش برآب ڪرده است نقشههاے
بدخواهان و هرزهدلان را❌
🌸⃟اًّلًّلًّهًّمًّ عًّجًّلًّ لًّوًّلًّیًّکًّ اًّلًّفًّرًّجًّ🌸⃟
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_48
سوگند و که رسوندم بشمار سه رفتم خونه.
امروز نه تنها باید با محسن صبری حرف میزدم که خانوادش زنگ بزنن واسه قرار و مدار عروسی باید دل مامانم به دست میاوردم حالا شده با ظرف شستن کابینت دستمال کشیدن یا هر خفت دیگه ای...
حتی اگه شده کوزت میشدم اما اوکی و میگرفتم واسه این خواستگاری و در عوض زود راه انداختن کار صبری ازش میخواستم که مخ سخایی و بزنه!
وارد خونه که شدم داد زدم:
_سلام بر مامان بابای خوشگلم!
مامان که صداش بود اما تصویرش نه جواب داد:
_بابای خوشگلت خونه نیست فقط مامانته!
تو دلم خداروشکر کردم حداقل اینطوری کارم راحت تر بود!
راه افتادم تو خونه:
_خب حالا کجاست این مامان خوشگل؟
صداش به گوشم رسید:
_کجا میخواستی باشم؟ دارم اتاق خوابمون و مرتب میکنم... وای که خسته شدم!
شیطنت بار لبخندی زدم و خودم و رسوندم طبقه بالا و جلو در اتاق خواب مامان و بابا ایستادم:
_مگه الیت مرده که تو داری اینجوری زحمت میکشی؟ نمیگی پوست دستت خراب میشه؟
و چپ چپ نگاهش کردم که با چشمای گشاد شده از شدت تعجب زل زد بهم:
_سرت خورده به سنگ؟ آدم شدی!
تموم ذوف و انرژیم رو به تباهی رفت:
_مگه آدم نبودم؟
سکوت که کرد فهمیدم انگار نبودم اما بااین حال بوسه ای به لپش زدم:
_از جایی که دم بختم و امروز فرداست عروس شم گفتم یه کم آدم شم!
و شیشه پاککن و دستمال توی دستش و ازش گرفتم که حرفم و تکرار کرد:
_امروز فرداست عروس شم؟
خودم و زدم به اون راه و ظاهرا پرتعجب گفتم:
_وا مامان مگه نگفتم یه خواستگار خوب امروز فردا قراره بیاد واسه دیدن روی ماهم؟
و قبل از اینکه جواب بده ادامه دادم:
_حتما به باباهم نگفتی که باید آمادگی داشته باشیم؟
حرفام و زدم و با ذوق و شوق آینه رو پاک که نه، برق انداختم و مامان همچنان در تعجب بی نهایتی سر میکرد و سرانجام با همون چشم های گرد شده و دهان باز مونده هم از اتاق بیرون رفت نمیدونم شاید فکر میکرد داره خواب میبینه و میخواست سر و صورتش و بشوره!
با رفتن مامان تیز گوشیم و تو دستم گرفتم و شماره صبری و گرفتم دل تو دلم نبود واسه جواب دادنش که بالاخره صداش تو گوشی پیچید:
_سلام علیکم!
ابرویی بالا انداختم و با خنده جواب دادم:
_و رحمت الله و برکاته!
با چند تا سرفه گفت:
_در خدمتم آقای رحمتی بفرمایید!
سر در نمیاوردم داره چی میگه که زدم زیر خنده:
_هیچی دیگه خانم صبری... میخواستم بگم اگه میخواید بیاید خواستگاری الان وقتشه که خانواده محترم زنگ بزنن منزل و تشریف بیارن!
سریع جواب داد:
_بله حتما خدمت میرسیم!
اینکه فاز خل و چل بازی برداشته بود باعث بالاتر رفتن صدای خنده هام شده بود و از جایی که حسابی خرکیف بودم یهو نفهمیدم چیشد اما گفتم:
_پس زود زنگ بزنیدا من دیگه نگم!
و محسن صبری که حسابی اسباب خندیدنش فراهم شده بود برخلاف تصورم به جای خندیدن با لحن تامل برانگیزی گفت:
_انشاالله خدا همه ی مریض هارو شفا بده، فعلا برادر رحمتی در امان خدا!
و بعد هم تلفن و قطع کرد!
تو آینه نگاهی به خودم انداختم کم کم داشتم حرص میخوردم بخاطر حرفاش،
هم بهم گفتع بود برادر هم مریض خطابم کرده بود و هم طلب شفا داشت از خدا...
سوراخای دماغم با هر نفس گشاد میشد و خودخوری میکردم که یهو یه پیام واسم اومد...
پیامی از طرف محسن صبری...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_49
پیامش و که باز کردم مات احمق بودنم فقط تو آینه خودم و نگاه کردم،
یعنی مونده بودم تو این همه احمقی و خنگی!
'معذرت میخوام برادرم کنارمه نتونستم حرف بزنم.'
من خیال میکردم اون فاز مسخره بازی برداشته و در واقع صبری به سبب بچه بسیجی بودنش و حیای بی شمارش جلو برادرش با من حرف نزده بود!
سری به نشونه تاسف واسه خودم تکون دادم:
_خاک بر سرت مشنگ!
و بعد از جواب پیام دادن رفتم تو اتاق خودم و لباسام و عوض کردم و آماده شدم واسه سایر خدمات!
.....
انقدر که من امروز کار کرده بودم خود کوزت کار نکرده بود!
مامان بی رحم تر از هروقتی حتی جاهایی که تمیزم بود و بهم سپرده بود و با جون و دل لذت میبرد از خرحمالی هام و حالا در حالی که از نفس افتاده بودم لم داده بودم رو مبل که گفتم:
_مامان توروخدا تعارف نکنیا... فرشی چیزی نمیخوای بشوری؟
خنده اش گرفت:
_خواستنش که میخوام فقط حس میکنم تو یه کوچولو خسته شدی!
با حرص نگاهش کردم:
_یه کوچولو؟
و ادامه دادم:
_دارم میمیرم یه کوچولو؟
من میگفتم و مامان میخندید که یه دفعه تلفن خونه زنگ خورد...
از ذوق اینکه خانواده صبری باشن در پوست خود نمیگنجیدم و مثل کنه چسبیده بودم رو مبل که مامان داد زد:
_مگه کری؟ پاشو تلفن و جواب بده!
نمیخواستم ضایع بازی شه که خسته تر ولو شدم رو مبل:
_به جون خودم نای راه رفتن ندارم، خودت زود بیا جواب بده تا قطع نشده!
مامان آه پر افسوسی کشید:
_مردم دختر دارن منم دختر دارم!
بیخیال این بی عدالتیش فقط منتظر رسیدنش به تلفن بودم که بالاخره گوشی و برداشت و جواب داد:
_بله بفرمایید؟
و سکوتش واسه چند لحظه و بعد هم اومدن لبخندی رو لبهاش بهم فهموند که حدسم درست بوده و تماس از طرف صبری هاست:
_سلام احوال شما خانم صبری،خانواده خوبن؟
قشنگ داشتم بال درمیاوردم با هر حرف مامان و اوناهم داشتن واسه خودشون حرف میزدن و قول و قرار میذاشتن که یهو در باز شد و بابا وارد خونه شد،
با دیدن من در حالی که لبخند گشادی به لب داشتم و مامان که گرم حرف های خواستگاری بود بابا متعجب نگاهش و بین دوتامون چرخوند و گفت:
_اینجا چه خبره؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و از رو مبل بلند شدم:
_سلام!
و با دست به مامان اشاره کردم:
_یه کم صبر کن باباجون قطعی که بشه مامان در جریانت میذاره!
و در میون بهت و حیرت بابا و در حالی که داشتم از خنده میمردم بدو بدو از پله ها رفتم بالا و خودم و به اتاقم رسوندم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟