4_5902105450702178710.mp3
5.84M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
خسته ام بی رمقم بی جونم دارم میرم
زهرام منتظر مهمونم دارم میرم
🎤 #محمود_کریمی
#فزٺ_و_رب_الڪعبہ🥀🏴
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
●➼┅═❧═┅┅───┄
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_74
همه چی فراموشم شده بود الا حال گیری از آدمی که هم دیشب ناراحتم کرده بود و هم امشب،
میخواستم تن به این محرم شدن بدم،
کاری کنم عاشقم شه و بعد تیر خلاص!
برنامه ها واسش داشتم،
کاری میکردم روزی 100 بار بابت این دو شب و این دوبار که ناراحتم کرده بود به غلط کردن بیفته!
نشستم رو مبل سه نفره خالی و منتظر چشم دوختم به محسن که با قیافه گرفته اومد سمتم و کلافه خودش و انداخت رو مبل،
هیچکس حتی فکرش رو هم نمیکرد که محسن ناراحت باشه یا ناراضی چون مثلا خودش من و انتخاب کرده بود و حالا دلیلی بر ناراحتی نبود!
حالا همه چی آماده بود و حاجی هم قصد وقت تلف کردن نداشت که شروع کرد به خوندن خطبه
گوشه چشمی نگاهی به محسن انداختم با اخم زل زده بود به یه نقطه نامعلوم اما انگار متوجه نگاهم شد که زیر لب گفت:
_بله رو بگو!
تازه به خودم اومدم و بی توجه به لحن محسن که در عین سرد بودن ترسی هم به جونم انداخت رو کردم سمت حاج آقا صبری و وقتی نگاه منتظرش و دیدم با جواب بله خودم و محسن و وارد بازی ای که بابد برندش میشدم کردم!
همه خوشحال از این وصلیت گرم بگو بخند و خوردن شیرینی بودن و فقط من و محسن بودیم که مثل برج زهرمار بین خانواده ها نشسته بودیم که کرمم گرفت و آروم گفتم:
_واسه من که کاری نداره بهم زدن این نامزدی و محرمیت موقتی، ولی تو چی نگران حرف مردم نیستی؟
و زل زدم تو چشماش:
_نگرانی آبروت، بچه بسیجی!
نفرت و تو عمق چشماش میخوندم،
جواب داد:
_بد واست گرون تموم میشه!
و با پوزخند رو ازم گرفت و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اواخر این مهمونی،
با رسیدن به آخر شب بابا نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_اگه اجازه بدید ما دیگه رفع زحمت کنیم
حاج آقا با لبخند جواب داد:
_حالا که سر شبه، ولی هر طور مایلید
و بساط خداحافظی داشت ردیف میشد و بلند شده بودیم واسه رفتن که یهو محسن گلویی صاف کرد و گفت:
_اگه اجازه بدید الناز خانم امشب بمونن اینجا، فردا صبح زود یه مراسم داریم، دلم میخواد ایشون و به دوستان اون مراسم معرفی کنم
بااین حرف محسن چشمام چهارتا شد و زل زدم به بابا،
با چشمام داشتم التماسش میکردم که قبول نکنه گفت:
_چی بگم والا، الناز غزیزم اگه دوست داری بمون!
و همه چی و انداخت گردن خودم و البته منم کسی نبودم که بخوام تعارف کنم واسه همین دهن باز کردم تا محسن و تو این مسئله ناکام بزارم که پیش دستی کرد و یه قدم بهم نزدیک تر شد:
_فکر نمیکنم الناز خانم مخالف باشن
و مهربون نگاهم کرد:
_خودشون هم مشتاقن واسه مراسم صبح!
بدنم گر گرفته بود و تو بد وضعیتی گیر کرده بودم،
نه راه پیش داشتم و نه راه پس که بابا حرف محسن و تایید کرد:
_خیلی خب، پس ما میریم
و این رفتن و خداحافظی بابا یعنی موندن من تو این قصر و کنار این خولی که معلوم نبود چه نقشه ای واسم داشت...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
مداحی_آنلاین_گلهای_باغچه_پژمرده_حمید_علیمی.mp3
6.91M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
گلهای باغچه پژمرده
نگاه خونه افسرده
🎤 #حمید_علیمی
#اللهم_العن_قتلة_امیرالمؤمنین_من_الاولین_والاخرین
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
•┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_75
با رفتن مامان اینا من همچنان عین مجسمه وایساده بودم وسط خونشون که محسن با لبخند خبیثی چرخید سمتم:
_خوبی؟
با حرص نگاهش کردم اما از جایی که بقیه اعضا خانواده هم حضور داشتن نمیتونستم اون چیزی که لایقش بود بارش کنم که گفتم:
_به مرحمت شما
و با نزدیک شدن مرضیه زنداداشش که برخلاف خواهرش به دلم مینشست حرفمون ادامه پیدا نکرد:
_خب، امیدوارم امشب اینجا حسابی بهت خوش بگذره
و چشم چرخوند رو لباسام:
_واسه لباساتم اصلا نگران نباش یه دست لباس دارم باب خودت!
و بی اینکه منتظر بمونه تا من جوابی بهش بدم بین نگاه همه که معذبم میکرد دستم و گرفت و پشت سر خودش راهیم کرد به سمت بالا و تا من به خودم بیام جلو در اتاق دستم و ول کرد و عینهو آهوی تیزپا یه دست لباس از کمدش کشید بیرون و روبه روم گرفت:
_بپوش و راحت باش!
لبخندی به روش پاشیدم و البته این لبخند فقط تا قبل از دیدن لباسا پا برجا بود
نگاهم که به لباسا افتاد لبخند رو لبم ماسید،
یه بلیز زمینه قهوه ای با گل های کرمی و سبز همراه با شلوار ستش از جنس ریون!
هر دوتاشون انقدر گشاد بودن که نپوشیده، از تصور خودم روبه موت بودم و متاسفانه نمیتونستم چیزی بروز بدم!
با دیدن سکوتم بهم نزدیکتر شد:
_دو دست ازش دارم
و با لبخند گوشه لبی ادامه داد:
_آخه مجتبی خیلی دوست داره،
اینم واسه تو احتمالا محسن هم خوشش بیاد!
لبم و به هزار بدبختی گاز گرفتم تا خندم نگیره و تو دلم صدها بار گند زدم به سلیقه مجتبی و در صورت مشابه بودن به سلیقه محسن!
لباس هارو گذاشت تو دستم:
_اتاق محسن ته راهروعه!
و اینجوری داشت روونم میکرد که سری تکون دادم:
_ممنون بابت این لباسای خوشگل!
و با گفتن شب بخیر زیر لبی ازش جدا شدم و در حالی که بی صدا میخندیدم و رو ویبره بودم راه افتادم سمت اتاق محسن،
با این لباسا همه چی یادم رفته بود و شاد و شنگول راهی اتاق محسن بودم که بالاخره رسیدم و با همون قیافه در و باز کردم
غرق عالم دیگه ای بودم اما با دیدن محسن که با شلوارک و رکابی رو تخت ولو بود خنده تو گلوم خفه شد و بی اختیار یه قدم رفتم عقب که صداش و شنیدم:
_اونجا واینستا بیا تو!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【💛】
•
دلتنگشـــــ😔ـــــم
•🌱• #استورۍ_مناسبتۍ
•🌱• #مذهبۍ_استورۍ
✄--------•﴾✨🌙✨﴿•----------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_76
آب دهنم و به سختی قورت دادم و جواب دادم:
_این چه وضعشه؟
نیمخیر شد و نگاهی به خودش انداخت:
_بده؟
چپ چپ نگاهش کردم:
_نه عالیه!
بیخیال دوباره ولو شد رو تخت:
_خیلی خب بیا تو!
این حجم وقاحتش داشت حالم و میگرفت اما اون تصمیم خودش و گرفته بود، میخواست آدمم کنه!
دل و جرئت به خرج دادم و وارد اتاق شدم و البته در و نبستم که صداش دراومد:
_در رو هم ببند
ابرویی بالا انداختم:
_اینطوری راحت ترم!
و دور از تختش رو صندلی میز تحریرش نشستم که نفس عمیقی سر داد:
_آخه اینطوری که نمیشه!
و از رو تخت بلند شد و به سمت در رفت که عین فنر از جا پریدم و گفتم:
_نبند!
و زودتر از اون خودم و رسوندم جلو در:
_در و ببندی داد میزنم!
نیش خندی زد:
_جدا؟
و بی توجه به حضورم داشت در و هول میداد به سمت بسته شدن و من همچنان بین در و چهار چوب در حال مقاومت بودم و هیچ جوره قصد کوتاه اومدنم نداشتم که این بار نفسش و فوت کرد تو صورت من:
_میخوای تو راهرو بخوابی؟
مردتیکه خر خودش اینجا نگهم داشت و خودش هم واسه خوابیدن راهرو رو پیشنهاد میداد!
بی جواب که موند لبخند حرص دراری زد و با دست آزادش باهام خداحافظی کرد:
_شب بخیر!
و در عین ناباوری در و بست!
داشتم از شدت حرص میمردم و یهو ظاهر شدن برادر و برادر زادش هم حالم و بدتر کرد!
آقا مجتبی با دیدن من که پشت در وایساده بودم با تعجب نگاهی بهم انداخت:
_چیزی شده؟
لبخند سرسری بهش زدم:
_نه!
و همراه با همون لبخند سر چرخوندم و دستگیره در و فشار دادم واسه باز شدن و داخل رفتن اما هرچقدر دستگیره رو فشار میدادم در باز نمیشد که نمیشد!
این طرف در داشت مقاومت میکرد و طرف دیگه مجتبی که وایساده بود و تا من و تو اتاق محسن نمیدید انگار خیال رفتن نداشت!
تو این لحظه ذهنم به جایی خطور نمیکرد و با تموم وجود داشتم سعی میکردم واسه باز کردن در که صدای محسن و شنیدم:
_خودت و خسته نکن در قفله!
با شنیدن این حرف قیافم گرفته شد،
دلم میخواست بتمرکم رو زمین و های های به حال و روز الانم گریه کنم اما نمیشد،
نمیشد و من باید موقتا آبرو داری میکردم واسه همین آروم گفتم:
_در و باز کن داداشت اینجاست!
عین احمقا جواب داد:
_بابام چی؟
و صدای خنده هاش به گوشم رسید،
عصبی تر از قبل چشمام و باز و بسته کردم و نیم نگاهی به پشت سرم و مجتبی انداختم،
انگار خانوادگی سرتق بودن که اون هم از جاش تکون نمیخورد ناچار خطاب به محین گفتم:
_به خدا دارم راست میگم باز کن!
و کنترلم و از دست دادم و مشت محکمی به در زدم:
_باز کن!
و به ثانیه نکشید که در اتاق باز شد و محسن درحالی که خوش و خندان جلوی در ایستاده بود جلوم سبز شد:
_پس بالاخره به...
با دیدن من که از چشمام خون میبارید حرفش نصفه موند و بعد نگاهش افتاد به برادرش و آب دهنش و با سر و صدا قورت داد و بعد دستی واسه مجتبی تکون داد محض شب بخیر که نگاه متاسفی بهش انداختم و از کنارش رد شدم و رفتم تو:
_واست متاسفم!
این و گفتم و دل نازک سرم و گذاشتم رو زانوهای تو بغل جمع شدم و مظلومانه اشک ریختم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼العجل مولانا یاصاحب الزمان🌼
زیر گوش دل من
قاصدکی میگوید....
که تو در راهی و...
سرشار صفا می آیی😍
✄------------•﴾✨🌙✨﴿•-------------
#ڪپےباذڪرصلوات
【💛】
•
•🌱• #عکس_پروفایل
✄-------•﴾✨🌙✨﴿•---------
#ڪپےباذڪرصلوات