eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
【💛】 - یـــــاعلےولے‌اللھ✨ - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💛】⇉ 【💛】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 مهمونی تو روند لذت بخش خودش ادامه پیدا کرد و من حتی یه لحظه احساس تلخی نکردم، حتی به لحظه دلم نخواست جای کیانا باشم و فقط تنفرم از سیاوش بیشتر و بیشتر شد! اواخر مهمونی بود اما سوگند دست از لاو ترکوندن با پسرا نمیکشید که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از رو مبل بلند شدم: _فعلا ما باید بریم! و زل زدم به سوگندی که ناراضی از نصفه نیمه موندن حرفاش طلبکار داشت نگاهم میکرد: _کجا باید بریم؟ لبخندی روبه ارسلان و دوستش میلاد زدم و جواب دادم: _دیوونه یادت رفت؟ میخوایم شام بریم بیرون! ارسلان ابرویی بالا انداخت و همین باعث شد تا سوگند با ذوق دستاش و به هم بکوبه: _راست میگی! و رو کرد به ارسلان و میلاد: _میتونیم باهم بریم! بااین حرف سوگند آب دهنم و به سختی قورت دادم و نامحسوس از پشت زدم تو سرش که خفه شه اما خنگ تر از این حرفا بود که دستش و گذاشت رو سرش: _آخ چته؟ نگاه پرافسوسی بهش انداختم: _هیچی عزیزم! شونه ای بالا انداخت: _بریم؟ و منتطر به ارسلان چشم دوخت که اونم خیلی شیک و مجلسی جواب داد: _آره ماهم وقتمون خالیه، بریم! و قبل از سوگند بلند شدن، حالا درست روبه روم بودن و همگی منتظر سوگند! با بلند شدن سوگند نتونستم خودم و نگهدارم و پام و گذاشتم رو پاش: _یعنی فقط منتطرم تنها بشیم! با قیافه گرفته نگاهم کرد، این بار داشت سعی میکرد تا نِقِش در نیاد که با لحن التماسی گفت: _بریم آماده شیم؟ پام و از رو پاش برداشتم و سری به نشونه تایید تکون دادم و جلو تر از سوگند راهی اتاقی شدم که لباسامون اونجا بود، با ورود به اتاق عین گرگ وحشی چرخ زدم سمت سوگند: _چه غلطی داری میکنی؟ میخواست زیر بار نره که راه گرفت تو اتاق: _خب ما که میخواستیم شام بریم بیرون حالا بااینا میریم بیشترم خوش میگذره! با حرص چشمام و باز و بسته کردم: _مگه قرار بود شام بریم بیرون؟ هینی کشید: _خودت گفتی! با کف دست زدم تو سرم: _خبر مرگم گفتم که دل بکنی از حرف زدن باهاشون و پاشیم بریم خونه! با چشمای گرد شده نگاهم کرد: _جدی؟ نفس عمیقی کشیدم و از خدا طلب صبر کردم و بعد مانتوم و پوشیدم: _بدو لباس بپوش که اصلا اعصابت و ندارم! و رو ازش گرفتم که تند و تیز از ذوق وجود ارسلان حاضر شد و همینطور که روسریش و مرتب میکرد جلو تر از من راهی بیرون شد! با رفتنش ناچار بیرون رفتم و بعد از خداحافظی سرد و یخی با سیاوش و کیانا همراه ارسلان و میلاد از خونه زدیم بیرون و البته این باهم رفتن حتما حسابی سیاوش و میسوزوند! خوشحال از این اتفاق از در پا گذاشتم بیرون و با بگو بخند در ماشین و زدم که یهو صدای مردونه آشنایی به گوشم رسید: _خوش گذشت؟... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 صدا،صدای محسن بود! بین نگاه متعجب ارسلان و میلاد سر چرخوندم و با دیدن محسن جا خورده گفتم: _تو... اینجا... پوزخندی زد و حرفم و قطع کرد: _نباید میومدم نه؟ قبل از اینکه چیزی بگم ارسلان یه قدم خودش و بهم نزدیک کرد: _این یارو کیه؟ دستم و به نشونه اینکه فعلا چیزی نگه بالا آوردم و گفتم: _بچه ها شما برید منم میام! و با چشم و ابرو به سوگند فهموندم که هرجوری که هست از اینجا برن! با رفتنشون محسن با تاسف واسم سری تکون داد: _ظهر که رسوندمت فهمیدم یه چیزیت هست، عصر خواستم بیام ببینمت که یهو از خونه زدی بیرون دنبال یه فرصت بودم که بیام باهات حرف بزنم اما دنبالت به اینجا رسیدم! و جمله کنایه بار آخرش و گفت: _همین امروز برو به خانوادت بگو همه چی بهم خورده منم همینکارو میکنم و خواست راهش و بکشه بره که لبخند کجی زدم: _منم هرچقدر فکر میکنم میبینم جای همچین اسکولی هم تو خونه ما نیست حتی سوری و الکی! سری به نشونه تایید تکون داد و به قدم هاش ادامه داد و من هم ساکت نموندم: _دفعه آخرتم باشه که دنبال من راه میفتی، یه بار دیگه همچین کاری کنی میگم... وحشی برگشت سمتم: _میگی چی؟ میگی این اشغالای مست این کثافتا که خوب از تو و امثال تو سو استفاده میکنن خدمتم برسن؟ نخواستم کم بیارم که با لحن خودش جواب دادم: _آشغال توی املی که فکر میکنی... حرفم ادامه داشت اما با سیلی محکمی که تو صورتم فرود اومد زبونم بند اومد و ناباور زل زدم به محسنی که روبه روم وایساده بود: _تو.. تو چیکار کردی؟ نفس نفس میزد: _دهنت و ببند و دنبالم بیا! و وحشیانه دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
تو در پنــــــــــاه خدایے و خدا هیچ گاھ دیࢪ نمے کند🕊 🎈 🌸 『
❤️ 😍 چونم از شدت بغض میلرزید، نمیدونستم به چه حقی جرئت کرده دست روم بلند کنه و حالا با ادامه وحشی بازیاش لال شده بودم که در ماشینش و باز کرد: _سوار شو! دستم و از دستش بیرون کشیدم، بغضم به اشک تبدیل شده بود و صدام میلرزید: _فکر کردی کی هستی؟ ها؟ بی اینکه جوابی بهم بده دستم و محکم کشید و به زور سوار ماشینم کرد، انقدر وحشیانه که سرم خورد به قسمت بالای در ماشین و اون بی هیچ نگرانی ای در و محکم کوبید روم و بعد سوار شد. یه دستم رو سر پر دردم بود و دست دیگم مسئول پاک کردن اشکام که ماشین و به حرکت درآورد: _د خفه شو صدام لرزون تر شده بود: _ازت... شکایت.. شکایت میکنم! با حرص خندید: _اگه بعد از فهمیدن خانوادت که از کجا پیدات کردم هنوز انقدر آزادی داشتی حتما این کارو بکن! جیغ زدم: _آشغال عوضی! با دست راستش دهنم و گرفت: _فقط داری کارت و خراب تر میکنی! دستش و از رو دهنم برداشتم و همینطور که نفس نفس میزدم گفتم: _مطمئن باش اگه خانوادم چیزی بفهمن... تو بیشتر از من ضرر میکنی... همه چی و به همه میگم... میگم که الکی بود میگم که گولشون زدی! نیم نگاهی بهم انداخت: _فکر میکنی اعتباری هست به این حرفات؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _تو هنوز منو نشناختی! با این حرفم یهو زد رو ترمز و ماشین و گوشه خیابون نگهداشت و کامل چرخید سمتم: _نه، تویی که هنوز من و نشناختی! دستم و از رو سرم پایین آوردم، خونی بود و خبر از شدت بالای وحشی بازیش میداد، با دل شکسته و حال نامیزون دستم و بهش نشون دادم: _ازت متنفرم، حالم ازت بهم میخوره عوضی من و برسون خونمون هر غلطیم دلت میخواد بکن اصلا برام مهم نیست! نفس عمیقی کشید: _جدا؟ و سری به نشونه تایید تکون داد: _من آمار اون مهمونی و دادم به پایگاه فکر کنم دیگه همشون و گرفته باشن میگم چطوره توام از اینجا مستقیم ببرم اونجایی که اونا هستن و الانم زنگ بزنم بابات بیاد تحویلت بگیره، هوم؟ از تصور اینکه بابا بیاد و تو وضعیتی که این هفت خط ازش میگفت من و ببینه دستام یخ میکرد و مخم سوت میکشید، گوشیش و گرفت تو دستش و شماره بابارو تو مخاطباش آورد: _همینه دیگه؟ درسته؟ و با لبخند حال بهم زنی خواست با بابا تماس بگیره که گوشیش و از دستش کشیدم و آروم گفتم: _چی از من میخوای؟ لبخندش عمیق تر شد و زل زد بهم: _آدم شی، مطابق حرفام و چیزایی که میخوام... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
【😌】 - ✨ سید ابن طاووس از امام صادق علیه‌السلام روایت کرده: که هرکه در شب آخر رمضان، آنرا اینگونه وداع کند : ✨ اللّٰهُمَّ لَاتَجْعَلْهُ آخِرَ الْعَهْدِ من صِيامِي لِشَهْرِ رَمَضانَ، وَأَعُوذُ بِكَ أَنْ يَطْلُعَ فَجْرُ هٰذِهِ اللَّيْلَةِ إِلّا وَقَدْ غَفَرْتَ لِي. ✨خدا کند این آخرین رمضانم نباشد! و خدا نکند، صبح طلوع کند و مرا نبخشیده باشی. ✨پیش از آنکه سپیده برآید؛ خداوندبیامرزدش وتوبه‌وبازگشت‌نصیبش کند ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【😌】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ