「💖✨」
•
اللھمعجللولیڪالفرج✨
🍇✨¦⇢ #مھدوی
🍇✨¦⇢ #عڪس_استورۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍏✨」
•
هیچراهینماندهغیرتو✨
🍏✨¦⇢ #مھدوۍ_استورۍ
🍏✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』۰
○°🔗🍃✨^-^/🌸’’
a good ғrιend ѕтayѕ wιтн yoυ noт jυѕт a good place
ࢪفیق خوب ٺاٰ تھش ݕاهاٺ
میمونھ نھ فقط تا جاے خوبش✨♥️
#رفیقونه 💫👭
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_151
محسن ماشین و تو پارکینگ پارک کرد،
ماشینی که با گل های رز سفید رنگش ماشین عروس دلخواهم بود.
پیاده شد و بعد هم در و واسه من باز کرد:
_بفرمایید عروس خانم
لبخندی بهش زدم و از ماشین پیاده شدم،
صدای تق تق پاشنه های کفشم تو پارکینگ برای جفتمون هم دلخراش بود و هم خنده دار که محسن گفت:
_و در میان سکوت پارکینگ الناز و کفش هایش هیاهویی به پا کرده بودند
قهقهه زدم:
_و چه هیاهویی زیبا تر از این!
دکمه آسانسور و که زد نگاهش چرخید سمتم:
_امشب خیلی خوشگل شده بودی!
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_من که همیشه خوشگلم ولی خب... مرسی!
پوفی کشید و همزمان با رسیدن آسانسور حرفی نزد و هردو سوار بر آسانسور به طبقه چهارم و خونمون رفتیم...
با خستگی وارد خونه شدم،
از صبح زود سرپا بودم و حالا واقعا له بودم که خودم و انداختم رو مبل راحتی و گفتم:
_انگار کوه کندم
در و بست و جواب داد:
_دقیقا!
شنل لباس و درآوردم و کیف کوچولوی سفید رنگم و که کنار دسته گل رز سفیدم روی میز جاخوش کرده بود و باز کردم و نگاهی به گوشیم انداختم و خواستم صفحش و خاموش کنم که با بلند شدن صدای پیام موقتا منصرف شدم،
سیاوش برام یه پیام فرستاده بود با نگرانی به اطرافم نگاهی انداختم و وقتی خیالم راحت شد محسن تو آشپزخونست پیام و رو صفحه گوشی خوندم:
_امشب دیدمت... عروس خوشگلی شده بودی
پیامش و چند بار با چشم خوندم که یهو صدای داد محسن از تو آشپزخونه بلند شد:
_سوختم!
انقدر هول شدم که همه چی یادم رفت و بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و با دیدن محسن که دستش و زیر آب سرد گرفته بود گفتم:
_چیشده؟
با لبخند سر چرخوند سمتم:
_هیچی آب و باز کردم آب جوش داشت میومد دستم سوخت!
با حرص نگاهش کردم:
_همین؟
دلخور نگاهم کرد:
_حتما باید آتیش میگرفتم؟
با خنده سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_منظورم این نبود.
شونه ای بالا انداخت و حرفی نزد که از آشپزخونه رفتم بیرون،
دوباره فکرم کشیده شد سمت سیاوش لعنتی که تو این شب با این پیامش نه تنها مزاحمم شده بود بلکه باعث عصبانیت بی اختیارمم شده بود...
اون امشب منو دیده بود!
با همین فکر رفتم تو اتاق،
رو صندلی میز آرایش نشستم و با خستگی هر لنگه کفشم و به سمتی پرت کردم و نگاهی به صورتم انداختم،
آرایش امشب و رژ لب قرمز روی لبم به خوبی همون دقیقه های اول رو صورتم مونده بود و خستگی فقط تو چشم هام نقش بسته بود،
دست بردم سمت گوشواره ها و از گوشم بیرون کشیدمشون بعد هم نوبت رسید به گردنبند و بقیه چیزا
همینجوری مشغول بودم که صدای ضعیفی از پیامک گوشیم و شنیدم،
یادم رفته بود سایلنتش کنم و همین باعث نگرانیم شده بود که با عجله از اتاق زدم بیرون اما همین که از اتاق پا گذاشتم بیرون متوجه محسن شدم،
کنار میز ایستاده بود و گوشی تو دستش بود،
تو همون قدم ایستادم،
میدونستم پیام و رو صفحه گوشی خونده و حتما هم یه پیام از طرف سیاوش بوده و همین باعث شده بود تا مثل مجسمه همینطور وایسم که محسن پوزخندی زد و گفت:
_از امشب دیگه اثری ازم نمیبینی... زندگی خوبی داشته باشی
مثل تموم این سالها هنوزم دوستدارم،خداحافظ!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌺روز دختر مبارکت بانو
🌸پدر تو چه کوثری دارد
🌺بنویسید حضرت کاظم(ع)
🌸چه عزیزی چه دختری دارد
#میلاد_حضرت_معصومه(س) ✨💐
#روز_دختر مبارک باد✨💐
「💙✨」
•
•ماییموهواۍبغضآلودفقط
•دلواپسۍوغصهمشهودفقط💔
•واللهکهآسانشوداینسختۍها
•باآمدنحضرتموعودفقط👣🌤
🦋✨¦⇢ #مھدوی
🦋✨¦⇢ #پست_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🧡✨」
•
ولادت
خانمفاطمهمعصومه(س)
مبارڪ✨😍
🍊✨¦⇢ #حضرت_معصومه(س)
🍊✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💜✨」
•
اگرازخدانترسۍ✨
خداتورا ازهمهچیزمۍترساند✨
☔️✨¦⇢ #شھید_استورۍ
☔️✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_152
تنم یخ کرده بود و همچنان ساکت بودم که سر بلند کرد و زل زد تو چشمام:
_بیا جوابش و بده
بزاق دهنم و به سختی قورت دادم و حرفی نزدم که این بار داد زد:
_چیه لال شدی؟
نباید میزاشتم،
دلم نمیخواست بخاطر دوتا پیام احمقانه امشب خراب شه واسه همین سعی کردم صدام و صاف کنم و گفتم:
_محسن اینا همه مربوط به قبله... مربوط به خیلی وقت پیش
چشماش عصبی بود مثل همون شب که مهمونی و فهمیده بود،
قدم برداشت به سمتم:
_مربوط به قبله که حتی تاریخ عروسیتم میدونه؟
مربوط به قبله که برات پیام دوستدارم فرستاده؟
و عربده زد:
_فکر کردی من بی غیرتم؟
بی اختیار چشم بستم،
ترس همه وجودم و گرفته بود که ادامه داد:
_ رمز این گوشی کوفتیت و باز کن
چشم باز کردم نمیخواستم بیشتر از این شرایط سخت بشه که گفتم:
_اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟امشب بهترین شب عمرمو...
حرفم و قطع کرد:
_گفتم رمز
و گوشی و گرفت به سمتم هیچ پیامی و از سیاوش پاک نکرده بودم و همه حرفهاش تو گوشی بود و حالا من ناچار فقط داشتم به صفحه گوشی نگاه میکردم که گوشی و جلو چشمم تکون داد و همین باعث شد تا رمز و بزنم و بعدهم عقب تر برم.
شروع کرد به خوندن پیامها هر پیامی که میخوند رگ پیشونیش نمایان تر میشد که یهو چشم ریز کرد و بعد از چند دقیقه سر بلند کرد:
_این...همونی نیست که تو خیابون افتاده بود دنبالت؟
با عصبانیت گوشی و پرت کرد و صدای برخورد گوشی به دیوار بیشتر تنم و لرزوند
تو یه قدمیم وایساد:
_مزاحم بود و تو نمیشناختیش نه؟
لبم تکون میخورد اما حرفی نمیزدم انگار نمیتونستم!
ادامه داد:
_چند بارم رفتی دیدیش ها؟
گفت و داد زد:
_وقتی اسمم روت بود؟
آروم اسمش و صدا زدم:
_محسن...من میتونم همه اینارو برات توضیح...
مهلت نداد حرفم تموم شه و با پشت دست تو دهنم کوبید:
_دهنت و ببند
باورم نمیشد،
اون قول داده بود اما دوباره وحشیانه صورتم و نوازش کرده بود چشم هام پر شده بود و هرلحظه ممکن با صدای بلند بزنم زیر گریه که تصمیم گرفتم برم تو اتاق،اما همینکه قدم اول و برداشتم دستم و سفت چسبید و پشت سر خودش کشوندم تو اتاق و در و بست.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
مَن يَستَأثِر مِنَ الأَموالِ يَهلِك
هر كه در اموالْ انحصارطلبى كند، نابود مى شود
#امامعلیعلیهالسلام
#تحفالعقولصفحه217
مداحی آنلاین- همسایه آفتاب - همسایه آفتاب.mp3
2.66M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
♨️همسایه آفتاب
👌 #پادکست بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
#ولادت_حضرت_معصومه_س
#روز_دختر_مبارک_باد