1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد 📖
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄
❄️ #ڪپےباذڪرصلوات ❄️
「♥️✨」
•
میشَوَد
مُرد بَرایَت، زَمٰانی ڪِه
حاڪِمــانِه
دَر قَلبَم♥️
قَدَم میزَنی!
💍✨¦⇢ #عاشقانه_گرافۍ
💍✨¦⇢ #پست_مناسبتی
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💜✨」
•
ڪلامحاجقاسم✨
☔️✨¦⇢ #شھید_استورۍ
☔️✨¦⇢ #استورۍ_مناسبتۍ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
『 #ڪپۍباذڪرصلوات』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_160
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_من فقط دارم میگم سیاوش هم یه بخشی از گذشته منه و تو بی اطلاع نبودی از این گذشته
عین فنر از رو تخت پرید و داد زد:
_اسم اون گوه و جلو من نیار...برو بخواب
ساکت شدم و فقط چشم دوختم بهش دلم برای محسنی که میشناختم تنگ شده بود،
بی اختیار چشمام و پر شد و گفتم:
_امشبم اینطور میگذره ولی من نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم
با حرص خندید:
_تو داری تحمل میکنی یا من؟منی که یه لحظه از فکر به کارات آرامش ندارم منی که روزی هزار بار از انتخابت پشیمون میشم منی که...
با سرازیر شدن اشک از گوشه چشمام حرفش و ادامه نداد اما من ساکت نموندم:
_اگه پشیمونی پس تمومش کنیم،من میرم!
گفتم و بی درنگ راه افتادم سمت اتاق که صداش و پشت سرم شنیدم:
_بری؟اونوقت کجا؟
ایستادم و بی اینکه برگردم گفتم:
_خونه بابام...جدا میشیم
روبه روم ایستاد:
_که دیگه با خیال راحت به گند کاریات برسی ها؟
سر از این حرفش درنمیاوردم که ادامه داد:
_یه زن مطلقه که با خیال راحت میتونه همه کاری بکنه..البته اگه کاری مونده باشه که نکرده!
بااین حرفش دستم مشت شد و بی اختیار کوبیدم به سینش:
_خیلی بی غیرتی
میگفتم و دستم رو سینش کوبیده میشد که دستم و رو سینش گرفت و با همون خشم تو چشماش زل زد بهم:
_برو تو اتاق همین الان!
دستم و محکم پس زد و بعد هم از کنارم رد شد و رفت،
پتویی که حالا داشت زمین و جارو میکرد تو دستم جمع تر کردم و با چشم هایی که مثل دیشب گریون بود رفتم تو اتاق و پشت در نشستم...
خواب از سرم پریده بود و غصه ها داشتم واسه خوردن!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_161
دوباره گوشیش و زیر و رو کردم،
گالری عکس هاش صفحه های مجازیش،
تماسهاش پیام هاش همه بعد از مدتها از سر گرفته شده بودن،
همه باعث بهم ریختن اعصاب و روانم شده بود که یه پیام واسش اومد یه پیام از دوستش سوگند:
'سلام بر تازه عروس...خوبی؟حال حاج محسن خوبه؟'
پیامش و که خوندم نگاهم به پیام های بالاتر افتاد و حرفهای الی و این دختر که الی از نگرانیش راجع به سیاوش گفته بود و از دوستداشتن من و خوب شدن رابطمون و سوگند با پیام هاش خیالش و راحت کرده بود که سیاوش اصلا مهم نیست و نگرانی ای نباید بخاطرش داشته باشه،
کلافه گوشی و انداختم کنار و سرم و تکیه دادم به پشتی مبل و حالا تازه حرفهای امشب الی داشت تو سرم تکرار میشد...
حرف از رفتن!
فقط دو روز از ازدواجمون گذشته بود و اوضاع انقدر بد بود،
با این حال من حتی تو خواب هم بهش اجازه رفتن نمیدادم...
من...من بین همه این گند کاری هاش انگار هنوز دوستش داشتم،
بدجوری دوستش داشتم!
آخرین دکمه پیرهنم رو هم بستم و آماده رفتن شدم،
همیشه منتظر این روز بودم اما حالا که وقتش رسیده بود انقدر درگیری داشتم که هیچ ذوقی براش نمونده بود.
قبل از بیرون رفتن در اتاق و باز کردم و نگاهی به داخل انداختم
رو زمین خوابیده بود و حتی بالشت هم زیر سرش نبود که رفتم تو اتاق و
آروم بالشت زیر سرش گذاشتم و پتو روش کشیدم و بعد از خونه زدم بیرون.
مجتبی منتظرم بود و من باید برای ساعت 8 خودم و میرسوندم سازمان...
بعد از این همه سال بالاخره به چیزی که میخواستم داشتم میرسیدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🌷 پیامبر اڪرم(صلی الله علیه و آله) :
💐 زیاد وضو بگیر تا خداوند عمرت را طولانی کند.
🌸 اگر توانستی شب و روز با طهارت باشی این کار را بڪن زیرا اگر در حال طهـارت بمیری شهید خواهی بود.
📚 منتخب میزان الحکمه