#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_161
دوباره گوشیش و زیر و رو کردم،
گالری عکس هاش صفحه های مجازیش،
تماسهاش پیام هاش همه بعد از مدتها از سر گرفته شده بودن،
همه باعث بهم ریختن اعصاب و روانم شده بود که یه پیام واسش اومد یه پیام از دوستش سوگند:
'سلام بر تازه عروس...خوبی؟حال حاج محسن خوبه؟'
پیامش و که خوندم نگاهم به پیام های بالاتر افتاد و حرفهای الی و این دختر که الی از نگرانیش راجع به سیاوش گفته بود و از دوستداشتن من و خوب شدن رابطمون و سوگند با پیام هاش خیالش و راحت کرده بود که سیاوش اصلا مهم نیست و نگرانی ای نباید بخاطرش داشته باشه،
کلافه گوشی و انداختم کنار و سرم و تکیه دادم به پشتی مبل و حالا تازه حرفهای امشب الی داشت تو سرم تکرار میشد...
حرف از رفتن!
فقط دو روز از ازدواجمون گذشته بود و اوضاع انقدر بد بود،
با این حال من حتی تو خواب هم بهش اجازه رفتن نمیدادم...
من...من بین همه این گند کاری هاش انگار هنوز دوستش داشتم،
بدجوری دوستش داشتم!
آخرین دکمه پیرهنم رو هم بستم و آماده رفتن شدم،
همیشه منتظر این روز بودم اما حالا که وقتش رسیده بود انقدر درگیری داشتم که هیچ ذوقی براش نمونده بود.
قبل از بیرون رفتن در اتاق و باز کردم و نگاهی به داخل انداختم
رو زمین خوابیده بود و حتی بالشت هم زیر سرش نبود که رفتم تو اتاق و
آروم بالشت زیر سرش گذاشتم و پتو روش کشیدم و بعد از خونه زدم بیرون.
مجتبی منتظرم بود و من باید برای ساعت 8 خودم و میرسوندم سازمان...
بعد از این همه سال بالاخره به چیزی که میخواستم داشتم میرسیدم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
🌷 پیامبر اڪرم(صلی الله علیه و آله) :
💐 زیاد وضو بگیر تا خداوند عمرت را طولانی کند.
🌸 اگر توانستی شب و روز با طهارت باشی این کار را بڪن زیرا اگر در حال طهـارت بمیری شهید خواهی بود.
📚 منتخب میزان الحکمه
#یا_مهدی_ادرکنی
صبح و غروب و عصر که فرقی نمی کند
وقتت بخیر ای همه ی زندگانی ام ...
شاعر: مهدی خداپرست
اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه
تعجیل در فرج سه #صلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_162
#الی
واسه آخرین بار نگاهی تو خونه چرخوندم و بعد از خونه زدم بیرون.
امروز در و نبسته بود شاید بخاطر اینکه اون هم به این نتیجه رسیده بود که رفتنم به نفع جفتمونه!
در و بستم و رفتم پایین آژانس جلوی در انتظارم و میکشید تا من و به خونه بابا برسونه.
تو تموم مسیر با خودم درگیر بودم که باید چی بگم؟
بگم شروع نشده تموم شد؟
یا نه از قبل تر بگم؟
بگم اولش ساختگی بود الکی بود بعد شد تهدید بعد بهش علاقه پیدا کردم و آخر سر همه چی خراب شد؟
نمیدونستم باید از کجا بگم و فقط از خونه بیرون زده بودم،
دلم بدجوری شکسته ی حرف هاش بود،
شکسته پشیمونیش شکسته نادیده گرفتنم،
حالم خیلی بد بود!
غرق همین فکرها رسیدم خونه،
هنوز لباس و چمدونی با خودم نیاورده بودم تا مامان اینا پس نیفتن و میخواستم نم نم پیش برم،
در که باز شد راهی داخل خونه شدم،
مامان جلوی در ورودی وایساده بود و بودن ماشین بابا تو حیاط خبر از خونه بودنش میداد،
پاهام شل شده بود اما باید به راهم ادامه میدادم که لبخندی به مامان زدم:
_سلام
لبخندم و با لبخند عمیق تری جواب داد:
_سلام، خوش اومدی محسن کجاست؟
رفتم تو خونه:
_تنها اومدم
و با دیدن بابا که از پله ها میومد پایین ادامه دادم:
_سلام بابا
بابا جواب سلامم و داد و بعد بغلم کرد:
_فکر نمیکردم عروس که بشی انقدر دلتنگت بشم
دلم هری ریخت بااین حرفش،
چطوری باید بهش میگفتم؟
قبل از هرچیزی این بار صدای مامان به گوشم خورد:
_خوب شد اومدی این بابات انقدر این دو روز رفته تو اتاقت نشسته و عکسهات و نگاه کرده که دیوونه شدم از دستش!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_عبدالحمید_دیالمه
چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند ،در تمام مدت سرش بالا نیامد...
نگاهش هم به زمین دوخته بود..
خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی ندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه..
گفت: من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند!
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
🌸🍃
🍃 #امیرالمومنین علیه السلام:
🌸دنیا نوبتی است، پس بهرهی خود از دنیا را با آرامی طلب کن، تا آنکه نوبت تو فرا رسد...
📚 #خصال /۶۳۳