eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با چشمات باهام حرف بزن! تر شدن چشماش باعث بهم گره خوردن ابروهام شد ، اما نمیخواستم باعث ناراحتی مامان شم که سریع اخمام و ازهم باز کردم و آروم خندیدم: _گفتم حرف بزن، نگفتم که گریه کنی! و همینطور که میخندیدم اشک هاش و پاک کردم: _میخوام چند روزی اینجا بمونم، مامان جون میگفت یه کمی که حالت بهتر شه مرخصت میکنن، پس لطفا تا فردا خوب خوب شو که باهم چند روزی و تو خونه مامان جون خوش بگذرونیم. کمی خم شدم و ادامه دادم: _دلم لک زده واسه دریا و جنگل، باید حتما بریم! مامان آروم سر تکون داد و بازهم ماسکش و برداشت: _میریم عزیزم، حتما میریم... قبل از اینکه غر بزنم که چرا ماسک و برداشتی پرستار واسه چک کردن وضع مامان وارد اتاق شد. مثل همه دفعات قبل که کم هم نبود مامان راهی بیمارستان شده بود و ریه هاش مدام اذیتش میکردن، شاید اگه چند سال تو اون کارخونه کار نمیکرد حالا وضع انقدر خراب نبود اما زمان به عقب برنمیگشت و اوضاع مامان روبه بهبودی نمیرفت و این بین فقط یه راه وجود داشت، یه راه دور و دراز که میتونست مامان و نجات بده اما به نظر محال میومد! دلم میخواست مامان و واسه پیوند ریه که هنوز اینجا جا نیفتاده بود و ریسک بالایی داشت به خارج از ایران ببرم، اما با کدوم پول؟ دلم میخواست این کار و بکنم اما حتی اگه تموم زندگیمون روهم میفروختیم خرج این سفر و مداوای مامان در نمیومد...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با دایی جمال به خونه مامان جون اومدم، میخواستم پیش مامان بمونم اما اول مامان جون و بعدهم زندایی این اجازه روبهم ندادن و من به خونه مامان جون اومدم. هنوز تو حیاط بودم که دایی جمال ماشین و تو حیاط خاموش کرد و پیاده شد: _چرا اینجا وایسادی خوشگل دایی؟ نگاهم و تو اطراف چرخوندم: _خیلی وقته که نیومدم اینجا، گفتم یه کمی حیاط و نگاه کنم... با خنده به سمتم اومد: _الان شبه، فردا باید ببینی که اینجا چه بهشتیه و همزمان با ایستادن روبه روم ادامه داد: _از همون اولش نباید میرفتید تهران، همینجا دورهم زندگیمون و میکردیم بعد از جدایی مامانت از اون فیاضِ... حرف دایی ادامه داشت اما بخاطر من منصرف شد و بحث و به کلی عوض کرد: _ بیا بریم تو دایی جون که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد... دنبال دایی رفتم، پله هایی که منتهی میشد به ایوون با صفای خونه رو طی کردیم و وارد خونه شدیم. میدونستم دایی میخواست چی بگه، بابا فیاض تو این خانواده حسابی منفور بود، بابا فیاضی که تو بچگی من ورشکست شد، بخاطر قماربازی های بی پایانش ورشکست شد و بعد از اون مامان دیگه نموند. مامان با مردی که به قول خودش به زن و بچش فکر نکرد و با قمار به زندگیشون آتیش زد نموند و حالا سالها بود که از هم جدا شده بودن. بابا با راضیه ازدواج کرده بود و مامان تموم عمر و جوونیش و پای من ریخته بود، مامان ارزشمندترین دارایی زندگی من بود! عطر خوش غذاهایی که مامان جون بار گذاشته بود، هوش از سرم برد
سلام اسم من مهتابه ساکن کرج ٢٧ ساله،‌مربی پرورش اندام هستم. من و شوهرم عاشق دورهمی های فامیلی هستیم و تقریبا هر چند شب یه بار خونه یکی از فامیل ها میریم،‌در ضمن نگفتم شوهر کارمند بانکه و صبح ها تقریبا ساعت ٧ از خونه میره بیرون ساعت ٢ بعد از ظهر بر میگرده. یه شب دورهمی رفته بودیم خونه خالم اینا،‌پسرخالم اسمش ساسانه ٢٥ سال سنشه و مجرد،‌اونشب نگاه کردن ساسان به من با بقیه شب ها فرق داشت و یه جوری زیر چشمی نگام میکرد که واقعا معذب شدم و به شوهرم گفتم پاشو تا بریم خونه. خلاصه اونشب از خونه خاله اومدیم خونه خودمون و خوابیدیم،صبح شوهرم مثل هر روز رفت سر کار و ساعت ٢بعد از ظهر آیفون خونه زنگ خورد و بدون اینکه گوشیو بردارم بگم کیه در حیاط رو باز کردم که یه مرتبه دیدم پسر خالم ساسانه... https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5 داستانش خیلی دردناکه😔☝️💔
♨️بر اساس واقعت♨️ هفت سالی بود که شوهرم توو یه تصادف از دنیا رفته بود و من با پسرم سامان که هجده سالش بود زندگی میکردم،بعد از اون حادثه من موندمو افسردگی که سراغم اومده بود هرشب سامان برام قرص های ضد افسردگیم رو از یخچال می آورد و میخوردم،بعد مرگ شوهرم مردهای زیادی بهم پیشنهاد ازدواج دائم و موقت میدادن اما به هیچ وجه نمیتونستم قبول کنم که یه نفر غیر از شوهر خودم کنارم باشه،یه چند مدتی بود درد شکم عجیبی داشتم و شکمم روز به روز داشت ورم میکرد و بالا می اومد،به هر کی میگفتم،میگفتن مال عوارض داروهاست،یه روز نوبت دکتر گرفتم،دکتر برام سونوگرافی نوشت،سونوگرافی که انجام دادم خانومی که اونجا بود و جواب سونوها رو میداد گفت دو مرتبه باید سونو بشید مشکوک هستین به...😳😳 ادامه داستان در کانال👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
سلام ادمین عزیز لطفا کمکم کنید از نظر روحی واقعا داغونم منو مادر شوهرم توو یه خونه زندگی میکنیم اونا طبقه پایین زندگی میکنن ما طبقه بالا،پدر شوهرم با پدرش مغازه دارن و اکثر مواقع خونه نیستن. چند وقتی بود که میدیدم موقعی که پدر شوهرم خونه نیست هر چند وقت یک بار یه آقایی میاد خونشون و بعد از چند ساعتی میره. اوایل خیلی برام مهم نبود اما کم کم دیدم رفت آمدش بیشتر شده، تا اینکه یه روز یه کاری با مادر شوهرداشتم و تا وارد خونشون شدم یه مرتبه دیدم مادر شوهرم با اون آقاهه... 😳😳 🔞بدبخت عروسه چه چیزا که ندیده😔😔 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 خیلی وقت بود که درست و حسابی غذا نخورده بودم یا میشد گفت به جز وقتایی که با شریف بودم، اصلا غذای آدمیزادی نخورده بودم که همینکه مامان جون سفره رو انداخت، سریع همه وسایل هارو از آشپزخونه به هال نسبتا بزرگ خونه قدیمی مامان جون انتقال دادم و همگی مشغول شدیم. من، مامان جون، دایی و پسر کوچولوش نیما... دور هم شام خوردیم، مرغی که مامان جون بار گذاشته بود همراه بااون ترشی های مخصوص و اون سبزی تازه طعم بهشت میداد که از خوردنش لذت بردم ... حالا که مامان و دیده بودم، حالا که احتمالا فردا مرخص میشد حالا که اینجا بودم و چند روزی هم قرار بود بمونم نمیدونم چرا آروم نبودم! واسه چند روز دور شده بودم از دود و دم تهران، از کارم که سنگین بود و دلم یه استراحت میخواست اما حالا... حالا که اینجا بودم دلم آروم نبود، یه چیزی درست نبود و هرچی فکر میکردم هم نمیدونستم چیه که یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد. تو آشپزخونه بودم و صدای گوشیم از تو هال میومد که دایی جمال صدام زد: _جانا عزیزم، گوشیت داره زنگ میخوره! دستام و که به سبب شستن ظرف ها خیس بود و با حوله خشک کردم و بیرون زدم. گوشیم روی میز بود که به سمتش رفتم و قبل از برداشتنش با دیدن اسم شریف که روی صفحه گوشی نقش بسته بود ضربان قلبم بالا رفت! این اولین باری نبود که شریف داشت باهام تماس میگرفت و اولین بار هم نبود که بخاطر تماسش قلبم تو سینه بی امان میکوبید اما... اما حس میکردم این بار فرق داشت!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 حس میکردم حالم حال قبل نیست که حالا نفس عمیقی کشیدم ، سریع رفتم تو اتاق و بالاخره جواب دادم: _سلام صداش که تو‌گوشی پیچید ضربان قلبم بی امان تر هم شد که با مشت به سینم کوبیدم: _سلام خانم علیزاده،خوبی؟ آب دهنم و‌با سر و‌صدا قورت دادم: _خوبم دوباره صداش گوشم و پر کرد: _حال مادرت چطوره؟ خوبه؟ مکالممون ادامه پیدا کرد، احوال مامان و جویا شد و بهم گفت که میتونم چند روزی بمونم اما این پایان همه چیز نبود که با کمی مکث گفت: _راستی... منتظر دوباره شنیدن صداش بودم که ادامه داد: _حالا که مادرت بستریه میخوای حقوق این ماه و ماه آیندتو بریزم به حسابت؟ شاید لازمت شه. یه تای ابروم بالا پرید، شریف چجور آدمی بود؟ نمیفهمیدم... نمیشناختمش و دو دل بودم بین تصویرهای متفاوتی که ازش دیده بودم و قلب واموندمم داشت از جا کنده میشد که شریف صدام زد: _خانم علیزاده؟ به خودم اومدم، نمیدونستم چم شده بود که سرم و‌به اطراف تکون دادم تا ذهنم خالی شه از فکر به شریف و جواب دادم: _اگه نیاز شد حتما بهتون میگم و حالا دیگه دلم میخواست این تماس قطع شه بلکه آروم بگیرم که گفتم: _کار دیگه ای با من ندارید؟ دستپاچگیم گیج کننده بود و شاید از صدام هم مشخص بود که شریف با تاخیر گفت: _خداحافظ و این تماس قطع شد و‌حالا رفته رفته قلبم داشت آروم میگرفت...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دم عصر بود. هوا داشت روبه تاریکی میرفت و ما همچنان ساحل بودیم. اصلا دلم نمیخواست برگردم خونه اما بخاطر مامان که با کلی سفارش و تذکر دکتر دو روز پیش مرخص شده بود دیگه باید دل میکندم از این آبی بی کران که روبه زندایی گفتم: _دلم میخواد بازم بمونم ولی بااین حال مامان بهتره برگردیم و با نفس عمیقی به مامان و مامان جون و همینطور دایی که با کمی فاصله از ما نشسته بودن و مشغول صحبت بودن نگاه کردم که زندایی نسیم لبخندی زد: _به جمال میگم مامان جون اینارو ببره، من و تو و نیما یه کم بیشتر میمونیم! ابرو بالا انداختم: _پیشنهاد خوبیه ولی شما خسته نشدین؟ سری به اطراف تکون داد: _با اینکه خونمون اینجاست ولی یکی دو هفته ایه که خودمم دریا نیومده بودم ، بدم نمیاد یه کم بیشتر بمونم! گفت و به سمت مامان اینا رفت. با رفتنش خودم و به نیما که حسابی داشت آب بازی میکرد نزدیک کردم، خوش میگذروند که دست به سینه بالاسرش ایستادم: _بسه دیگه، خودت و شستی! مثل اکثر پسربچه ها تخس بود که اصلا به حرفم گوش نکرد و به کارخودش ادامه داد، بیخیال نیما نگاهم و به آسمون دوختم، تماشای غروب اون هم از این منظره قشنگ بود که بی اختیار لبخندی زدم و همزمان صدای زندایی و پشت سرم شنیدم، مخاطبش من نبودم و با الفاظ مادرونه به هنگام عصبانیت داشت ازخجالت نیما درمیومد که بی اختیار خنده ام گرفت و سر چرخوندم: _زندایی مطمئنی که میخوای یه کم بیشتر بمونیم؟ متعجب که نگاهم کرد ادامه دادم: _نیما کلافت کرده لبخند سرسری ای زد و همزمان با رسیدن بهم، کنارم ایستاد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _نیما کارش همینه، خونه ام که باشیم میخواد آتیش بسوزونه خنده هام ادامه پیدا کرد ، این بار پاهام و تو آب گذاشتم و تماشا کردم، رسیدن موج ها به ساحل و تماشا کردم و زمان گذشت، یک ساعتی میشد که مامان اینا برگشته بودن خونه که بالاخره دل کندم از دریا و باهم راهی شدیم. نیما که حسابی خودش و خسته کرده بود رو صندلی عقب خواب بود، زندایی پشت فرمون بود و من هم کنارش نشسته بودم، حالا که حال مامان خوب شده بود و برگشته بود خونه کم کم باید جمع و جور میکردم و میرفتم تهران که تو ذهنم برنامه برگشتنم و چیدم، فردا که پنجشنبه بود و جمعه هم که تعطیل، پس بهتر بود جمعه برگردم و دوباره کار و زندگیم تو تهران و از سر بگیرم و باید همین کار و میکردم. غرق همین افکار به خونه رسیدیم اما چشمم که به در خونه افتاد متعجب شدم، یه ماشین جلوی در پارک بود و این پایان همه چیز نبود که چشمهام چهار برابر گرد تر شد، شریف جلوی در ایستاده بود و دایی جمال هم روبه روش! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، نمیدونستم اون اینجا چیکار میکنه و اصلا اینجارو چجوری پیدا کرده که قبل از من زندایی متعجب گفت: _اون کیه جلو در؟ نفس بلند و عمیقی از سردرگمی کشیدم و همزمان با خاموش شدن ماشین، پشت ماشین شریف جواب دادم: _رئیس منه، رئیس همون شرکتی که من اونجا کار میکنم! و تو همین لحظه سر شریف و دایی به سمت ما چرخید و شریف زل زد بهم!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هنوز اینجا بودنش و درک نکرده بودم با این حال قبل از زندایی پیاده شدم، با تعجب به سمتشون قدم برداشتم و با صدای آروم سلامی کردم که شریف با همون لحنی که هر صبح تو شرکت میدیدمش جواب سلامم و داد و دایی جمال واسه بیرون آوردن نیما از ماشین به سمت ماشین و زندایی رفت حالا موقتا با شریف تنها شده بودم که نگاه گیجم و بهش دوختم و قبل از اینکه من چیزی بگم شریف گفت: _اینجا خیلی قشنگه، راستش شاید اگه من هم جای تو بودم به این زودی ها برنمیگشتم تهران! لبام و با زبون تر کردم و بریده بریده گفتم: _شما... شما اینجا چیکار میکنید؟ یه تای ابروش بالا پرید: _اومدم حال کارمندم و بپرسم... چشمهای من همچنان گرد بود و شریف اما ریلکس: _البته کارمند سابقم هنوز هم اینجا بودنش برام عجیب بود، هنوز هم میخواستم باهاش حرف بزنم، میخواستم دوباره بپرسم که چرا اینجاست که واقعا برای دیدن کارمنداش، حتی به قول خودش کارمند سابقش تا همیشه همین جوریه؟ همیشه این همه مسافت و طی میکنه؟ اما نپرسیدم، مهلت نشد که بپرسم و دایی جمال همینطور که نیمارو بغل گرفته بود به سمتمون اومد: _شما که هنوز اینجایید، دایی جون آقای شریف و راهنمایی کن داخل و به در ورودی اشاره کرد که دوباره آب دهن قورت دادم، یعنی شریف... شریف میخواست بیاد تو خونه مامان جون؟ دهن باز نکردم تا چیزی بگم و عین ماست ایستاده بودم که در کمال ناباوریم شریف لبخندی زد: _با اجازه! و جلو تر از همه وارد شد، وارد خونه مامان جون و دایی و زندایی هم بی معطلی پشت سرش رفتن و من موندم و افکار پریشونم، با این وجود با شنیدن صدای دایی خیلی زود وارد خونه شدم: _جانا عزیزم بیا تو، در و هم ببند...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شریف با یه لبخند گله گشاد نشسته بود رو مبل تک نفره و درست روبه روی دایی و مامان و مامان جون و من اینجا تو آشپزخونه هنوز سردرگم اومدنش به اینجا بودم که زندایی سینی شربت و روی میز گذاشت: _این شربت هارو ببر از رئیست پذیرایی کن! بی هیچ حرفی سینی و برداشتم، عمیق نفس کشیدم و سعی کردم با آرامش بیرون برم، اینجا بودنش حسابی شوکه ام کرده بود و حالا استرس عجیبی وجودم و فراگرفته بود. بیرون رفتم. نگاه همه به سمتم چرخید و من لبخند سرسری ای زدم و قدم برداشتم، اول از همه به سمت شریف که مهمون این خونه بود و در همین حین مامان روبه شریف گفت: _جناب شریف، با اومدنتون شرمندم کردید، راضی به زحمت نبودم. شریف لبخندش عمیق تر شد و هرچی بهش نزدیک تر میشدم این لبخند و دقیق تر میدیدم، لبخندی که تو شرکت کمتر شاهدش بودم و امشب شریف مدام لبخند به لب داشت، تو دو قدمی رسیدن بهش بودم که شریف جواب مامان و داد: _خواهش میکنم، بالاخره شما از بهترین کارمندهای هتل ما بودید، اما باید بگم به اینجا اومدنم دلیل دیگه ای هم داره و چشم هاش به سمت من چرخید: _بخاطر خانم علیزاده هم اومدم... یه قدم تا رسیدن بهش فاصله داشتم و شریف همچین حرفی زده بود که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و واسه برداشتن قدم آخر هول شدم، انقدر که سینی تو دستم شروع به لرزیدن کرد و همین که روبه روش ایستادم چیزی نمونده بود تا خالی شدن لیوان های شربت رو هیکل شریف و دوباره گند زدن به لباس هاش که این بار شریف دستم و خوند و سریع بلند شد