eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 و منی که خودم با چشم های خودم اون عکس هارو دیده بودم دیگه باورش نداشتم، مردی که تلاش میکرد برای تکذیب حرفهای رویارو باور نداشتم و رویا تیرخلاص و زد: _این عکسمون از اونیکیا خیلی قشنگ تره و دوباره صفحه گوشی لعنتیش و‌به سمت من گرفت، این عکس بااون قبلی ها فرق داشت تو‌این عکس معین داشت رویارو‌ میبوسید و بااینکه دلم میخواست باور نکنم اما این تصویر واقعی بود که قفسه سینم شروع کرد به بالا و‌پایین شدن و معین دوباره گوشی و‌از دست رویا بیرون کشید: _چی داری نشونش میدی؟ و‌ با دیدن اون عکس سیب گلوش بالا و‌پایین شد: _این… این عکس… حتی خودش هم‌نمیدونست باید چی بگه و‌دیگه نمیتونست چیزی و‌انکار کنه، اصلا چی و‌میخواست انکار کنه؟ میخواست بگع رابطه ای با رویا نداشته؟ میخواست بگه همه چیز همونیه که به من گفته بود و‌ من احمق باور کرده بودم؟ دیگه باورش نداشتم… همه ذهنم پر شده بود از حرفهای رویا، از باهم بودنشون که نفسی کشیدم تا خفه نشم و مظلومانه از رویا پرسیدم: _شما… شما باهم رابطه داشتید؟ چشمهاش خیس بود که بینیش و‌بالا کشید و جواب داد:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من فکر میکردم باهاش ازدواج میکنم وگرنه هیچوقت خودم و‌در اختیارش نمیزاشتم و دستش و‌رو صورت نمدارش کشید و‌آروم گفت: _اگه میدونستم همه اش دروغه هیچوقت باهاش نمیخوابیدم! و‌این حرف رویا سطل آب یخی بود که خالی شد رو‌همه وجودم و‌دیگه برام مهم نبود تلاش های معین برای اینکه باور نکنم، برام مهم نبود که تو‌سالن چه غوغایی به پا بود، شنیدن متعدد صدای عاقد هم برای جاری کردن عقد یا موکول کردن عقد به یه روز دیگه هم مهم نبود که با وجود سخت بودن اما محکم روی پاهام ایستادم و‌درحالی که دستهام از عصبانیت مشت شده بودن، با قلبی که شکسته بود و بعید میدونستم بعد از این ترمیم بشه، صدایی تو‌گلو صاف کردم و‌ خطاب به معینی که با داد و‌بیداد درحال بحث و جدال با رویا بود گفتم: _نیازی نیست باهاش دعوا کنی، نیازی نیست داد و ‌بیداد راه بندازی… در حالی که نفس نفس میزد نگاهم کرد: _پس چیکار کنم؟ سری تکون دادم: _هیچ کاری لازم نیست انجام بدی به سمتم اومد: _ولی اینجوری که نمیشه، من نمیخوام تو از من ناراحت باشی اونم بخاطر حرفهای مسخره این دختره! دوباره سر تکون دادم: _ناراحت نیستم، فقط… نفسم بالا نمیومد، فکر نمیکردم هیچوقت به این نقطه برسیم، فکر نمیکردم هیچوقت مجبور به همچین تصمیمی بشم اما دیگه راهی نبود… من مردی که بهم دروغ گفته بود، مردی که قبل از من رابطه داشت، قبل از من یکی دیگه رو لمس کرده بود و نمیخواستم، نمیتونستم که بخوام و حالا دوباره صداش و شنیدم: _فقط چی؟ سخت بود، سخت تر از کوه کندن اما میخواستم ازش دل بکنم که لب زدم: _فقط…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 فقط این عقد و‌ازدواج برای همیشه منتفیه، برو واسه همیشه از زندگیم برو بیرون… و بهش فرصت ندادم تا بخواد چیز دیگه ای بگه و‌به سمت مامان که تو اون شلوغی داشت با مهمون ها حرف میزد و‌ به خیال خودش آبرو داری میکرد،رفتم… دیگه نمیتونستم اینجا و‌تو این فضا بمونم ، میخواستم برم… سوار آژانس شدم،فکر میکردم تنها ناراحتی همه امروزم فقط بخاطر منتفی شدن قرار عکاسیمونه اما نه.. غمی که تو دلم رخنه کرده بود خیلی عمیق تر از این حرفها بود ... با خودم فکرکردم شاید همه این دیر رسیدنهاش،همه اون کاری که بخاطرش نتونست بیاد دنبالم مربوط به رویا بود، احتمالا پاپیچش شده بود و معین تا لحظه آخر باهاش درگیر بوده هرچند آخرش هم رویا به مراسم اومد و همه چیز و گفت! چشمام مدام پر و خالی میشد و نگاه های گاه و بیگاه راننده از تو آینه ماشین برام اهمیتی نداشت ،دیگه هیچ چیز برام مهم نبود... هیچ چیز برام معنایی نداشت و تصور با هم بودن معین و رویا داشت دیوونم میکرد... نمیدونستم از اینکه قبل از عقد متوجه رابطه اش با رویا شده بودم باید خوشحال میبودم یا از بهم خوردن همه چیز ناراحت اما حتم داشتم اگه بعد از عقد همه چیز و میفهمیدم حالم آشفته تر از الان میشد!
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 الان حداقل میتونستم از زندگیم واسه همیشه پاکش کنم اما اگه عقد کرده بودیم این کار خیلی برام سخت تر میشد... با رسیدن به خونه از ماشین پیاده شدم. یک راست رفتم داخل ساختمون و با آسانسور بالا رفتم،حتی تو آسانسور هم آروم و قرار نداشتم و این چشم ها به این راحتی پاپس نمیکشیدن،هنوز اشک برای ریختن داشتم... با ورود به خونه،قبل از هرکاری کفش های پاشنه بلندم و از پام درآوردم،کفشهایی که حسابی تمرین کرده بودم تا باهاشون دسته گلی به آب ندم که تو این جشن باهاش زمین نخورم و باعث خنده معین نشم و حالا ازشون متنفر بودم! هر کدوم و به سمتی پرت کردم و قدم برداشتم تو خونه،از هرچیزی که به امروز و به این عقد بهم خورده مربوط میشد بدم میومد ،از خودم که به این راحتی دل بسته بودم و تو همه این مدت معین و نشناخته بودم بدم میومد! جلوی آینه که ایستادم با دیدن صورتم وحشت کردم،تموم آرایش چشم هام پخش شده بود، بینیم از گریه سرخ شده بود و قیافم حسابی زار بود که دستهام و روی میز گذاشتم و شونه هام از گریه وهق هق بالا و پایین شدن...
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 غیبش زد، وسط این آشفته بازار گذاشت رفت و حالا با رفتن مهمونها من مونده بودم و آقا جون و پدر و مادر جانا که حسابی جلوشون سر افکنده شده بودم و رویاهم که کارخودش و کرده بود فلنگ و بسته بود و هیچ اثری ازش نبود! با دوباره شنیدن صدای آقا فیاض از فکر بیرون اومدم: _بازهم آبروی من و دخترم و بردی! از چشماش خون میبارید: _دیگه شرت و واسه همیشه از زندگی دختر ساده و احمق من کم کن! نمیخواستم اینطور شه،نمیخواستم بخاطر ماجرایی که مربوط به قبله که اصلا اونطوری نیست که رویا گفته بود،جانارو از دست بدم که جواب دادم: _چرا باور نمیکنید؟ چرا وقتی میگم اون دختر یه رابطه معمولی و انقدر آب و تاب داد تا مراسم و بهم بریزه باور نمیکنید؟ این بار یقه ام و سفت چسبید: _عکسات گویای همه کثافت کاری هات بود، هرغلطی دلت خواسته کردی و حالا میخواستی با دختر من ازدواج کنی و اونهم با خودش خیال میکرد شاهزاده رویاهاش و پیدا کرده! صدای صاحب تالار باعث شد تا ازهم جدا بشیم: _لطفا تشریف ببرید بیرون از تالار و بعد باهم دعوا کنید اینجا اتفاقی بیفته واسه من مسئولیت داره! و با وساطت آقا جون،آقا فیاض دست از یقه ام کشید و طولی نکشید که همگی از تالار بیرون زدیم، حالم جهنم بود...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_416 #معین غیبش زد، وسط این آشفته بازار گذاشت ر
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نتونستم برم دنبال جانا، انقدر از هر طرف ریختن رو سرم که نتونستم برم و حالا هرچی شماره اش و میگرفتم گوشیش خاموش بود و سرم داشت منفجر میشد بابت اتفاق های امروز... حالا که جانا گوشیش و خاموش کرده بود و بااین وضع پیش اومده عمرا نمیتونستم برم سمت خونشون و اصلا بعید نبود اگه همچین کاری کنم بیشتر از این با پدرش و خانوادش درگیر بشم و حرمت ها شکسته تر بشه، موقتا از رفتن به اون خونه منصرف شدم اما هنوز کار داشتم، امشب به این راحتی برای رویا تموم نمیشد، من نمیزاشتم این اتفاق بیفته که شماره اش و گرفتم، چند تا بوق که خورد صدای لعنتیش تو گوشی پیچید: _جانم؟ دلم میخواست زبونش و از حلقش بیرون بکشم دلم میخواست تیشه به ریشه اش بزنم اما حیف ... حیف که بخاطر روابط خانوادگی نمیتونستم بلای دلخواهم و سرش بیارم: _کجا غیبت زد؟ و شروع کردم به قدم زدن و دور شدن از خانواده جانا: _فکر کردی به همین راحتیه؟ فکر کردی میای مراسم عقدم و بهم میزنی و راهت و میکشی و میری؟ فکر کردی من راحتت میزارم؟ و با صدای بلند و فریاد مانندی ادامه دادم: _کجایی؟ میخوام ببینمت؛ همین حالا! از اینجا فاصله گرفته بود، بااین حال باید میرفتم و میدیدمش که آروم کردن خانواده جانارو به آقا جون سپردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم…
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پیاده شدم و خودم و بهش رسوندم. در ماشین و که باز کردم با نفرت بهش نگاه کردم، دیگه خبری از اشک چشم هاش نبود و انگار منتظرم بود که لب زد: _سوار شو! بلند بلند نفس میکشیدم: _کار خودت و کردی نه؟ یه مشت اراجیف تحویل جانا دادی تا عقد و بهم بزنه و بره نه؟ به چیزی که میخواستی رسیدی نه؟ شونه ای بالا انداخت: _من فقط از گذشتت گفتم،گذشته ای که انگار اون ازش بی خبر بود! داد زدم: _من و تو باهم رابطه داشتیم؟ بخاطر اینکه من قول ازدواج بهت داده بودم بامن بودی؟ جیغ زد: _آره... ماباهم رابطه داشتیم،همون شب بعد از مهمونی سعید تو استانبول،رابطه ای که تو یادت نیست ولی من خوب یادمه... هنوز جز به جز همه چیز و یادمه، مااونشب.... نزاشتم حرفش و ادامه بده: _بازهم اون شب لعنتی، من غلط کردم اونشب زیاده روی کردم ، غلط کردم به اون مهمونی اومدم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_418 ماشینش و که دیدم، پشت سرش پارک کردم و سریع پ
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 زل زد تو چشمام : _چه غلط کرده باشی چه نه، تو دوسال پیش همه چیمو و ازم گرفتی! پوزخند زدم: _چی بلغور می‌کنی برای خودت؟ مطمئنی من این کار و کردم؟ و‌ چشم ریز کردم: _مطمئنی اون پسر انگلیسیه که باهاش برو بیا داشتی این کار و نکرد یااونیکی که آلمانی بود؟ همون سالهایی که دانشجو بودیم خام یکی از دو‌نفر نشدی؟ رنگش سرخ شد، تن صداش همچنان بالا بود: _نه... من هیچوقت با آلفرد و اون پسر آلمانیه که حتی اسمش و یادم نیست رابطه ای نداشتم! تو وقتی مست بودی با من اینکار و کردی و خودت یادت نیست و همه این و‌میدونن، میدونن که تو وقتی مست میکنی فراموش کار میشی،همه این و‌درمورد تو میدونن همه دوستات و خانوادت! نفسی گرفت و‌ادامه داد: _من تاامروز به هیچکس چیزی از این ماجرا نگفته بودم ولی امشب مجبور شدم، خودت باعث شدی! من به هر دری زدم که قید ازدواج با این دختره رو بزنی که بی دردسر و‌بی آبرو ریزی ولش کنی بره ولی خودت نزاشتی،خودت نخواستی!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_419 زل زد تو چشمام : _چه غلط کرده باشی چه نه، تو
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 دستام و تند تند تو موهام کشیدم: _من چیزی بیشتر از اون عکسش و به جانا نشون دادی یادم نیست و‌نمیتونم حرفهات و‌باور کنم تو داری دروغ میگی! با کمی مکث جواب داد: _اگه یادت نیست اگه فکر میکنی دروغ میگم از سعید و بقیه بچه هایی که تو اون مهمونی بودن بپرس اونا حتما همه چیو بهت میگن! کلافه بودم... کلافه بودم از گذشته ای که چیزی ازش به یاد نداشتم،از گذشته ای که اینجوری گندش دراومده بود: _ تو به جانا گفتی تموم اون مدتی که باهم بودیم باهم رابطه داشتیم و‌حالا داری میگی فقط اون یه بار بوده،من باورت ندارم، تو‌همه این کارهارو کردی که گند بزنی به زندگی من! پلکی زد: _دروغی بهت نگفتم،نه به تو‌ و‌نه به اون دختره و اگه هم گند زدم به زندگیت بزار به پای تلافی ،توهم دوسال پیش گند زدی به من و بعد هم ولم کردی منم امشب همین کار و باهات کردم،منم امشب کاری کردم که اون دختر که انگار بدجوری هم دلت و برده ولت کنه،اینجوری حتما حال من و میفهمی! سوار ماشینش شدم و تو صورتش داد زدم: _اگه دوسال پیش من مست بودم و همچین غلطی کردم تو چرا جلوم و نگرفتی؟ تو چرا گذاشتی به این روز بیوفتیم؟ من که هیچوقت همچین کاری نکرده بودم حتی وقتی 8سال باهم اونور دانشجو بودیم هم همچین کاری نکرده بودم...
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_420 دستام و تند تند تو موهام کشیدم: _من چیزی بیشت
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جلوم و نگرفتی؟ چرا؟ برق اشکش و تو چشماش دیدم،با صدای آرومی لب زد: _چون عاشقت بودم... چون هنوزهم عاشقتم و میخوام... نزاشتم ادامه بده: _من نیستم... من عاشقت نیستم، از همون اولش هم نبودم، از همون اولش که حرف ازدواجمون پیش اومد بهت گفتم که من همچین قصدی ندارم، گفتم هیچوقت بهت حس عشق و دوستداشتن نداشتم و تو‌دورانی که باهم اونور بودیم هم حسی بهت پیدا نکردم و‌توهم با پسرای دیگه مشغول بودی،بیشتر از این چیزی بین ما نبود که تو بخوای عاشق من شی! سرش و به نشونه تایید به بالا و پایین تکون داد: _ولی حالا واسه این حرفها دیره... تو چه بخوای و چه نخوای باید با من ازدواج کنی البته اگه بازهم موافق نیستی من میتونم همه چیز و به پدرم بگم،همه اتفاقی که دوسال پیش افتاد و بعید میدونم با فهمیدنش پدرم مثل همه این سالها به همکاری با تو و پدرت ادامه بده و حتما کاری یه کاری میکنه، حتما تو و پدرت و از عرش به فرش میاره، میدونی که دستش بازه و میتونه این کار و کنه! دستم و رو گلوش گذاشتم: _تو همچین کاری نمیکنی!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_421 اگه تو راست میگی اگه مااونشب باهم بودیم چرا جل
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 انقدر فشار دستم روی گلوش زیاد بود که به سرفه افتاد و تو همون حال ادامه داد: _داری... داری خفم میکنی... نگاهم تو چشم هاش چرخید، لعنت به من که با وجود شناختن ذات کثیف رویا،بااینکه همه اون سالهای دانشجویی شاهد کثافت کاری ها و برو بیاهاش با آلفرد و چند نفر دیگه بودم،تو عالم مستی و تو اون مهمونی لعنتی بوسیده بودمش و اون حالا ادعا میکرد که فقط یه بوسه نبوده،ادعا میکرد همه چیشو بخاطر من از دست داده... چشماش داشت از حدقه بیرون میزد و شروع کرده بود به دست و پا زدن که ولش کردم... به سرفه افتاده بود،بلند بلند سرفه میکرد و من که اصلا منتظر اتفاقات امشب نبودم من که اصلا نمیدونستم رویا قراره بااین ادعا که قبلا یکبار ازش شنیده بودم و هیچوقت باورش نکرده بودم به مراسم عقدم با جانا بیاد و همچین افتضاحی به بار بیاره و هیچ کنترلی رو اعصاب داغونم نداشتم که انگشت اشاره ام و تهدید وار تو هوا تکون دادم: _پا رو دم من نزار که بد میبینی! گفتم و از ماشین پیاده شدم اما اون با وجود حال بدش بازهم ساکت نموند: _نمیخواستم کسی چیزی بفهمه،میخواستم این راز بین خودمون بمونه و بی سر و‌صدا باهم ازدواج کنیم ولی حالا دیگه نه... من همین امشب همه چیز و به بابام میگم... میگم و به صبح نکشیده همه چیز به گوش خانوادت میرسه معین خان! حرفهاش و زد و بی هیچ وقت تلف کردنی و در حالی که درِ ماشینش باز بود،به سرعت ماشین و به حرکت درآورد و رفت...