eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
359 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 جاويد سرش و نزديك گردنم آورد... گرماي نفساي عصبيش به پوستم ميخورد و مور مورم ميشد! با صدايي كه به زور كنترل ميشد كه بالا نره گفت: _نميخواي تمومش كني نه؟ با اينكه نميدونستم دارم چه غلطي ميكنم ابروهام و بالا انداختم: _نوچ بي مكث لب زد: _داري با دم شير بازي ميكني پوزخندي زدم و از گوشه چشم نگاهش كردم و رو ازش برگردوندم كه حس كردم دستش داره ميره پشتم! چشمام چهار تا شده بود و تكون نميخوردم كه دستش به سمت گردنم رفت و گره بندهاي لباس زير گردني ام و باز كرد! از اين كارش اونقدر شوكه شده بودم كه عين مجسمه سيخ وايساده بودم و بعد با نيشگون محكمي كه از گردنم گرفت به خودم اومدم و با حرص كف دستم و محكم كوبيدم روي ران پاش و با خشن ترين حالت ممكن بهش نگاه كردم ، ابروهاش از شدت خشم توي هم رفته بود و فقط نگاهم ميكرد كه تو يه لحظه رو كردم به سمت بقيه و متوجه سكوت همه شدم... به آرومي بهشون نگاه كردم و بي اختيار آب دهنم و قورت دادم و يه لبخند مسخره زدم كه ديدم باز همينجوري زل زدن به ما! انگار چاره اي نبود و به ناچار نگاه ملتمسي به جاويد كردم كه با تاسف برام سر تكون داد و رو كرد به جمع و با يه لبخند نمايشي گفت: _فقط يه شوخي بود ! و بعدش همه مثلا خودشون و به اون راه زدن جاويد باز تو گوشم گفت: _يه امروز انسان باش سرم و پايين انداختم و با چشماي مظلوم نگاهش كردم كه با چشماي ريز شده اش نگاهم كرد: _برو خودت و سياه كن زبونمو درآوردم و چشمام و چپ كردم و سمت جمع برگشتم كه متوجه نگاه آوا شدم كه با تاسف برام سري تكون داد و آروم با نوك انگشتاش روي پيشونيش زد ... 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دوست داشتنت از جایی شروع شد ❣ که تنت منبع آرامشم شد ♥️💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
. تـــــــو ❤️ همون حِس آرامشي كه قَلبم ❣ نميتونه جز اين آرامشو قبول كُنه 💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
چه حس قشنگیه ❣ وقتی عشقت بشه بابای بچه ات ...💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
آقاییم حواست هست ❣ که دلم یه جایی❣ بین خنده هات ❣ و چشات جا مونده؟🙈💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
دل من با دل تو خوشہ❣ بدجوری دوریت منو میڪشہ♡💞❣💞 ┄┅┄┅┄ ❥❥ ┄┅┄┅┄ ┄•●❥ @Cafe_Lave
شهر را گشتم ❣ که مانند تو را پیدا کنم ❣ هیچکس حتی شبیهت نیست...💞❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_53 جاويد سرش و نزديك گردنم آورد... گرماي نفساي عصبيش به پوستم مي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 دماغم و بالا كشيدم و چشمام و توي كاسه چرخوندم كه نظرم به صداي پدر جاويد كه با بابام صحبت ميكرد جلب شد: _نظر شما چيه راجع به تاريخ عقد حرف بزنيم؟ با اين حرفش نفسم حبس شد، من داشتم چيكار ميكردم؟! نه من هيچ جوره اهل ازدواج نيستم، مونده بودم چيكار كنم و در آخر تصميم گرفتم بزارم يه مدت بگذره و بعد بزنم زير همه چيز! چون الان واقعا ضايع بود. صداي بابا من رو به خودم آورد: _راستش من ميگم براي آشنايي بيشتر يه مدت صيغه بينشون خونده بشه تا ببينيم به درد هم ميخورن يا نه! پدر جاويد سري تكون داد: _حرفتون كاملا درسته،من كه مخالفتي ندارم! با شنيدن حرفاشون عرق سردي پشتم نشست... كاملا بند لباسم و فراموش كرده بودم نگاهي به جاويد كردم كه لبخند شيطاني روي لباش كاملا مشهود بود... يه كم ديگه حرف بين خانواده ها رد و بدل شد و اما من سر جام خشك شده بودم و نفسم بالا نمي اومد و حالا صداي مامانش رو به همه باعث شد به اون خيره بشيم و گوش بديم: _ لطفا فردا شب شام همگي تشريف بياريد منزل ما هم خوشحال ميشيم هم اينكه دور هميم و اگه مخالفتي نبود صيغه رو جاري ميكنيم! نگاه پر از پشيموني ام رو به آوا دوختم،كه متوجه سنگيني نگاهم شد ،فهميده بود گند زدم كه يه لبخند زد و شونه هاش و بالا انداخت و روش و برگردوند! از حرص همه ي پوست لبم و كنده بودم و توي حال خودم بودم كه جاويد نيشگون ريز و دردناكي از بازوم گرفت ابروهام از درد توي هم رفت و چشمام واسه يه لحظه اشكي شد و فقط نگاهش كردم... از اون نگاها كه توش پر بود از تلافي ميكنم و انتقام سختي ازت ميگيرم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
تو نباشی ❣ نفسم بند و دلم ❣ تنگ و جهانم سرد است 💞❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
از عمیق ترین لبخند ها ❣ مال وقتیه که ❣ دلتنگشی و همون ❣ موقع بهت پیام میده ...♥️💞❣💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave