°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_67 بين همين خنده ها مامان نسرين بحث اومدن ارغوان و موندن من رو مط
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_68
و بعد يه لبخند حرص درار زدم...
كه اداي خنديدنم و درآورد و از روي صندلي بلند شد:
_ پاشو بريم آماده شيم
از روي صندلي كه بلند شدم تازه متوجه لباس تنم شدم كه هيچ جوره مناسب بهار نبود :
_ من با...بااين لباس بيام؟!
نگاهي بهم انداخت و گفت:
_ نه مانتوت ديگه خشك شده
و پشت سر عماد راه افتادم تا برم طبقه ي بالا و آماده بشم كه ديدم نسرين خانم و آقا بهزاد آماده شدن و با عجله دارن از پله ها ميان پايين!
سر پله ايستاديم و با تعجب نگاهشون كرديم كه آقا بهزاد ايستاد و گفت:
_ همين الان ارغوان زنگ زد و گفت پروازش نشسته و توي فرودگاه معطل شده تا شما آماده شيد طول ميكشه ما ميريم دنبالش،شما بمونيد خونه!
و بعد با لبخند نگاهم كرد كه حرفي نزدم و با خداحافظي نسرين جون،خيلي سريع از خونه زدن بيرون.
در كه بسته شد سر چرخوندم و با ديدنِ عماد كه يه پله از من بالاتر وايساده بود و چشم دوخته بود بهم،
تازه فهميدم كه حالا كسي جز من و عماد توي اين خونه نيست...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
عشق من ❣
تو مرد روزهای همیشه ای ❣
روزهای سخت ،❣
تلخ و شیرین ❣
همیشه بودی ❣
همیشه هستی مثل کوه ❣
و این برایم نهایت ❣
خوشبختی بی وصفی است ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
فکر صدا زدن نامه من ❣
با نام خانوادگی تو ❣
دل ضعفه ایست که ❣
خدا کند خوب نشود 💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ميگذارمت روى چشمانم...❣
و اين شهر را با تو قدم ميزنم ❣
مجبورشان ميكنم ❣
تا براى دوست داشتنمان اسپند دود كنند!❣
كور شود چشم حسودان...❣
لال شود زبان بدخواهان...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خمر من و خمار من❣
باغ من و بهار من❣
خواب من و قرار من❣
بیتو به سر نمیشود💕❣💕
#مولانا
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_68 و بعد يه لبخند حرص درار زدم... كه اداي خنديدنم و درآورد و از ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_69
نگاهش بدجوري اذيتم ميكرد...
سرم و انداختم پايين و خواستم از پله ها بيام پايين كه صداش و پشت سرم شنيدم:
_ كجا؟!
آب دهنم و به سختي قورت دادم و بدون اينكه برگردم گفتم:
_ همينجا منتظر اومدنشون ميمونم
و از پله ها اومدم پايين كه صداي خنده هاش توي خونه پيچيد:
_ يعني ميخواي بگي دوساعت ميخواي تك و تنها منتظر مامان اينا بشيني؟!
سري به نشونه ي تاييد تكون دادم:
_ مشكلش چيه؟!
شونه اي بالا انداخت:
_ هيچي،فقط از جايي كه من ميخوام برم بخوابم گفتم شايد اين پايين تنهايي بترسي!
نگاهي به سر تا سر خونه انداختم...
انقدر بزرگ بود كه اگه ميخواستم از جلوي در ورودي تا انتهاش و برم كلي طول ميكشيد و همين باعث شد تا يه كم بترسم كه عماد لبخند مسخره اي زد و برام دست تكون داد:
_ شب بخير!
و راه افتاد بره بالا كه مثل بچه ها گفتم:
_ من...من تنهايي ميترسم
همينطور كه برگشته بود جواب داد:
_ ميتوني بياي تو اتاقم!
با شنيدن اين حرفش و بعدهم يادآوري بوسه ي چند ساعت پيش دو دل شدم...
و با خودم فكر كردم اگه بخواد كاري بكنه چي؟!
و ذهنم به سمت و سوهايي كشيده شد كه شايد در عين خنده دار بودن ترسناك هم بود...
با طولاني شدن سكوتم برگشت به سمتم و از پله ها اومد پايين و روبه روم وايساد:
_ راه بيفت بريم بالا،مامان بياد ببينه اينجا تنها نشستي دمار از روزگار من درمياره
و بعد بدون اينكه منتظر جوابم بمونه دستم رو گرفت و پشت سر خودش من و از پله ها كشوند بالا!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ازت نمیگذرم ❣
از خودم میگذرم ❣
از اطرافیانم میگذرم ❣
از زندگیم میگذرم ❣
ولی ....❣
محاله از تو بگذرم ...😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تو اینقد خوبی ❣
که آدم دلش میخواد داد بزنه ❣
بگه این مال منه هااااااا❣
کسی دورش نیاد ...🙃💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_69 نگاهش بدجوري اذيتم ميكرد... سرم و انداختم پايين و خواستم از پل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_70
آخ كه با هر قدم قلبم اومد توي دهنم و تو دلم گفتم
'خدايا غلط كردم،فقط باهام كاري نداشته باشه'
با رسيدن به اتاقش،دستم و ول كرد و منتظر شد تا برم توي اتاق.
قدم هاي سستم و توي اتاق گذاشتم و بعد عماد وارد شد و در رو بست!
متعجب نگاهش كردم كه گفت:
_ عادتمه در اتاقم هميشه بايد بسته باشه!
و بعد به سمت تخت دو نفره اش رفت و نشست روي لبه ي تخت:
_ اون جا نمون،بيا يه كم استراحت كن حالا طول ميكشه تا مامان اينا بيان
آب دهنم و قورت دادم و و روي مبلي كه روبه روي تلويزيون توي اتاق بود نشستم و گفتم:
_ همينجا راحتم
كه حرفي نزد و از روي تخت بلند شد و مشغول باز كردن دكمه هاي پيرهنش شد...!
داشتم از استرس ميمردم،
دكمه هاش و باز ميكرد و با لبخند بهم نگاه ميكرد و با رسيدن به دكمه ي آخر اومد به سمتم كه سفت روي مبل نشستم و دست هام و مشت كردم تا از شدت ترسم كم بشه...
كنارم كه رسيد پيرهنش رو درآورد!
ديگه طاقت نداشتم و انگار كم آورده بودم كه چشمام و بستم و تند تند گفتم:
_ چي از جونم ميخواي؟!مگه يادت رفته همه چي الكيه؟برو اونور وگرنه...
صداي خنده هاش كه به گوشم رسيد انگار همه ي حرفام و يادم رفت و آروم چشمام و باز كردم كه ديدم داره از خنده غش ميكنه و برام به نشونه ي تاسف سري تكون داد و بعد از جلوم رد شد و با رسيدن به كمد ديواري كه كنارِ من بود با صداي نسبتا بلندي گفت:
_ اي خدا
و در كمدش رو باز كرد و تيشرتي به تنش كرد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼