eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
13.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
150 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپنداریدبلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند 🌷چله صلوات و زیارت عاشورا روزی دو قسمت داستان‌ شهدای ❌کپی مطالب ممنوع ⛔نشر با لینک کانال ادمین @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
*معرفی کتاب اثر بهناز ضرابی زاده* "دختر شینا" عاشقانه ای از دوران جنگ است که "بهناز ضرابی زاده" آن را از "خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر" گردآوری و به صورت رمان به نگارش درآورده است. این اثر با استقبال مخاطبان ادبیات پایداری رو به رو شده و جز نخستین آثار در زمینه ی خاطرات زنان از جنگ هشت ساله ی ایران می باشد. "سردار شهید ستار ابراهیمی"، یکی از شهیدان والامقام استان همدان بود که در عملیات والفجر8 به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد. "بهناز ضرابی زاده" رمان "دختر شینا" را به روایت "قدم خیر محمدی" همسر این شهید برجسته به تصویر کشیده که با وجود از دست دادن همسر خود در بیست و چهار سالگی، دیگر ازدواج نکرد و پنج فرزند خود را به تنهایی پرورش داد. "دختر شینا" نیز از مجاهدت و ایستادگی زنان، پا به پای مردان سخن می گوید اما این روندی نیست که از ابتدای داستان با آن مواجه هستیم. بانوی قصه که هنگام ازدواج تنها چهارده سال سن داشت آرام آرام به این صلابت دست پیدا می کند. او در ابتدا برخلاف بسیاری از همسران ایثارگر که شوهران خود را از لحاظ روانی برای جهاد و دفاع از انقلاب آماده می کردند، آمادگی این را نداشت که همسرش را به جبهه های جنگ بفرستد، چه برسد به اینکه او را اینقدر زود از دست بدهد و پس از آن تمام هم و غمش را معطوف پرورش شایسته ی فرزندانشان بنماید. "بهناز ضرابی زاده" سلسله "خاطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر" را با انسجام و پیوستگی قابل توجهی به نگارش درآورده و از خوانندگان دعوت می کند برای پی بردن به راز مخفی در انتخاب عنوان "دختر شینا" و همچنین آشنایی با فراز و نشیب های زندگی یکی از صدها بانوی باصلابت و رنج دیده ی کشورمان، این کتاب را مطالعه کنند. کانال توسل به شهدا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
‍ 🌷 – قسمت 1⃣ پدرم مریض بود. می‌گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوب خوب شد. همه فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می‌دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می‌گفت: « چه بچه خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر. » آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگتر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکردﺓ پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می‌کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت‌بخش بود. دورتادور خانه‌های روستایی را زمین‌های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین‌های گندم و جو، تاکستان‌های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قد و نیم‌قد همسایه توی کوچه‌های باریک و خاکی روستا می‌دویدیم. بی‌هیچ غصه‌ای می‌خندیدیم و بازی می‌کردیم. عصرها دم غروب با عروسک‌هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می‌رفتیم روی پشت‌بام خانة ما. تمام عروسک‌ها و اسباب‌بازی‌هایم را توی دامنم می‌ریختم، از پله‌های بلند نردبان بالا می‌رفتیم و تا شب می‌نشستیم روی پشت‌بام و خاله‌بازی می‌کردیم. بچه‌ها دلشان برای اسباب‌بازی‌های من غنج می‌رفت؛ اسباب‌بازی‌هایی که پدرم از شهر برایم می‌خرید. می‌گذاشتم بچه‌ها هر چقدر دوست دارند با آن‌ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره‌ها همة آسمان را پر می‌کردند، بچه‌ها یکی‌یکی از روی پشت‌بام‌ها می‌دویدند و به خانه‌هایشان ‌می‌رفتند؛ اما من می‌نشستم و با اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌هایم بازی می‌کردم. گاهی که خسته می‌شدم، دراز می‌کشیدم و به ستاره‌های نقره‌ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می‌زدند، نگاه می‌کردم. وقتی همه‌جا کاملاً تاریک می‌شد و هوا رو به خنکی می‌رفت، مادرم می‌آمد دنبالم. بغلم می‌کرد. ناز و نوازشم می‌کرد و از پشت‌بام مرا می‌آورد پایین. شامم را می‌داد. رختخوابم را می‌انداخت. دستش را زیر سرم می‌گذاشت. برایم لالایی می‌خواند. آن‌قدر موهایم را نوازش می‌کرد، تا خوابم می‌برد. بعد خودش بلند می‌شد و می‌رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می‌گرفت. آن‌ها را توی سینی می‌چید تا صبح با آن‌ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می‌شدم. نسیم روی صورتم می‌نشست. می‌دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می‌شستم و بعد می‌رفتم روی پای پدر می‌نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می‌گرفت و توی دهانم می‌گذاشت و موهایم را می‌بوسید. پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک‌بار از روستاهای اطراف گوسفند می‌خرید و به تهران و شهرهای اطراف می‌برد و می‌فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می‌آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می‌کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب‌بازی و عروسک‌های جورواجور می‌خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می‌رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن‌قدر گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم که چشم‌هایم مثل دوتا کاسه خون می‌شد. پدرم بغلم می‌کرد. تندتند می‌بوسیدم و می‌گفت: « اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هرچه بخواهی برایت می‌خرم. » با این وعده و وعیدها، خام می‌شدم و به رفتن پدر رضایت می‌دادم. تازه آن‌وقت بود که سفارش‌هایم شروع می‌شد. می‌گفتم: « حاج‌آقا! عروسک می‌خواهم؛ از آن عروسک‌هایی که موهای بلند دارند با چشم‌های آبی. از آن‌هایی که چشم‌هایشان باز و بسته می‌شود. النگو هم می‌خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل‌های پاشنه‌چوبی که وقتی راه می‌روی تق‌تق صدا می‌کنند. بشقاب و قابلمة اسباب‌بازی هم می‌خواهم. » پدر مرا می‌بوسید و می‌گفت: « می‌خرم. می‌خرم. فقط تو دختر خوبی باش. گریه نکن. برای حاج‌آقایت بخند. حاج‌آقا همه چیز برایت می‌خرد. » من گریه نمی‌کردم؛ اما برای پدر هم نمی‌خندیدم. از این‌که مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می‌آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می‌رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس‌ها را بشوید، زن‌ها سربه‌سرم می‌گذاشتند و می‌گفتند: « قدم! تو به کی شوهر 💍می‌کنی؟! » می‌گفتم: « به حاج‌آقایم. » می‌گفتند: « حاج‌آقا که پدرت است! » می‌گفتم: « نه، حاج‌آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می‌خرد. »   🔰ادامه دارد... کانال توسل به شهدا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
‍ 🌷 قسمت 4⃣ ... شستم خبردار شد، با خود گفتم: « قدم! بالاخره از حاج‌آقا جدایت کردند.». آن شب وقتی مهمان‌ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی‌دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه‌اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می‌دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است. » پسرِ پسرعموی پدرم سال‌ها پیش در نوجوانی مریض شد و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش یاد او می‌افتاد، گریه می‌کرد و تأثیر او باعث ناراحتی اطرافیان می‌شد. حالا هم از این مسئله سوءاستفاده کرده بود و این‌طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود. در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش‌سفید‌های فامیل می‌نشینند و باهم به توافق می‌رسند. مهریه را مشخص می‌کنند و خرج عروسی و خرید‌های دیگر را برآورده می‌کنند و روی کاغذی می‌نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده‌ی داماد می‌دهد. اگر خانواده‌ی داماد با هزینه‌ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می‌کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده‌ی عروس پس می‌فرستند. آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج‌های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده‌ی داماد آن را قبول نکنند. فردا صبح یک نفر از همان مهمان‌های پدرم کاغذ را به خانه‌ی پدر صمد برد همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه‌ام را پنج‌هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه‌هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛ اما صمد همین‌که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این‌قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید» اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج‌هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. ...صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج‌هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود. عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضا‌شده را به همراه یک قواره پارچه‌ی پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد. به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته‌تغاری‌اش را به خانه‌ی بخت فرستاد. چند روز بعد، مراسم شیرینی‌خوران و نامزدی در خانه‌ی ما برگزار شد. مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن‌ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه‌ی حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می‌کردم. خدیجه، همه‌جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد. وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده‌ای؟! تو دیگر چهارده سالت است. همه‌ی دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری‌شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟! خانواده‌ی خوب ندارد که دارد. پدر و مادر خوب ندارد که دارد. امسال ازدواج نکنی، سال دیگر باید شوهر کنی. هر دختری دیر یا زود باید برود خانه‌ی بخت. چه کسی بهتر از صمد. تو فکر می‌کنی توی این روستای به این کوچکی شوهری بهتر از صمد گیرت می‌آید؟! نکند منتظری شاهزاده‌ای از آن طرف دنیا بیاید و دستت را بگیرد و ببردت توی قصر رویاها. دختر دیوانه نشو. لگد به بختت نزن. صمد پسر خوبی است تو را هم دیده و خواسته. از خر شیطان بیا پایین. کاری نکن پشیمان بشوند، بلند شوند و بروند. آن وقت می‌گویند حتماً دختره عیبی داشته و تا عمر داری باید بمانی کنج خانه.» با حرف‌های زن ‌برادرم کمی آرام شدم. خدیجه دستم را گرفت و با هم رفتیم توی حیاط. از چاه برایم آب کشید. آب را توی تشتی ریخت و انگار که من بچه‌ای باشم، دست و صورتم را شست و مرا با خودش به اتاق برد. از خجالت داشتم می‌مردم. دست و پایم یخ کرده بود و قلبم به تاپ‌تاپ افتاده بود. خواهرم تا مرا دید، بلند شد و شال قرمزی روی سرم انداخت. همه دست زدند و به ترکی برایم شعر و ترانه خواندند. اما من هیچ احساسی نداشتم. انگار نه انگار که داشتم عروس می‌شدم. توی دلم خداخدا می‌کردم، هر چه زودتر مهمان‌ها بروند و پدرم را ببینم. مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود.» 🔰ادامه دارد....🔰 کانال توسل به شهدا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
‍ 🌷 دختر_شینا – قسمت 0⃣3⃣ 💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستا
‍ 🌷 – قسمت 1⃣3⃣ 💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه‌ی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می‌گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال‌پرسی من بیایند این‌جا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. می‌ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن‌وقت خودم را نمی‌بخشم. » ساک بچه‌ها را بستم و آماده‌ی رفتن شدم. صمد نه می‌توانست بچه‌ها را بغل بگیرد، نه می‌توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی‌توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی‌تاتی راه بیاید. ساک‌ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی‌بوس شدیم. 💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی‌بوس‌های قایش برسیم، صمد بار ساک‌ها را روی دوشم جابه‌جا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آن‌وقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینی‌بوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بی‌قراری می‌کرد. حوصله‌اش سر رفته بود. هر کاری می‌کردیم، نمی‌توانستیم آرامش کنیم. 💥 چند نفر آشنا توی مینی‌بوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آن‌وقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر می‌خواست. همین‌طور که مصومه را شیر می‌دادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفته‌ایم، برای احوال‌پرسی و عیادت صمد به خانه‌ی حاج‌آقایم می‌آمدند. 💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رفت. هر روز پانسمانش را عوض می‌کردم. داروهایش را سر ساعت می‌دادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه می‌گرفت و می‌گفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصله‌ام سر رفت. » 💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان می‌گذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی می‌نشستیم و با هم حرف می‌زدیم. خدیجه با شیرین‌زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج‌آقایم هلاک بچه‌ها بود. اغلب آن‌ها را برمی‌داشت و با خودش می‌برد این‌طرف و آن‌طرف. 💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی‌خورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه‌ی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج‌آقا مواظب بچه‌ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک‌بار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم می‌خواست این‌طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. » 💥 من از خدا‌خواسته‌ام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون این‌که فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده‌ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف‌ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی‌دانی این روزها چقدر زجر می‌کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. » 💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. » اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه‌هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه‌هایت باز می‌شود. » قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچه‌ها تنگ شده. می‌روم سری می‌زنم و زود برمی‌گردم. » 💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می‌گفت می‌روم، می‌رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن‌ها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب‌افتاده‌ام برسم.» 💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن‌ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه‌ها را می‌دیدم، بال درمی‌آوردم. می‌ایستادم و با او گرم تعریف می‌شدم. 🔰ادامه دارد....🔰 کانال توسل به شهدا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
‍ 🌷 – قسمت 6⃣3⃣ 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی گوش‌هایم فرو کردم و زیر پتو خزیدم. هر کاری می‌کردم، خوابم نمی‌برد. نمی‌دانم چقدر گذشت که یک‌دفعه یک نفر پتو را آرام از رویم کشید. سایه‌ای بالای سرم ایستاده بود، با ریش و سبیل سیاه. چراغ که روشن شد، دیدم صمد است. دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم: « ترسیدم. چرا در نزدی؟! » خندید و گفت: « چشمم روشن، حالا از ما می‌ترسی؟! » گفتم: « یک اِهِمی، یک اوهومی، چیزی. زهره‌ترک شدم. » گفت: « خانم! به در زدم، نشنیدی. قفل در را باز کردم، نشنیدی. آمدم تو صدایت کردم، جواب ندادی. چه‌کار کنم. خوب برای خودت راحت گرفته‌ای خوابیده‌ای. »  💥 رفت سراغ بچه‌ها. خم شد و تا می‌توانست بوسشان کرد. نگفتم از سر شب خواب‌های بدی دیدم. نگفتم ترس برم داشته بود و از ترس گوش‌هایم را گرفته بودم و صدایش را نشنیدم. پرسید: « آبگرم‌کن روشن است؟! » بلند شدم و گفتم: « این وقت شب؟! » گفت: « خیلی خاکی و کثیفم. یک ماه می‌شود حمام نکرده‌ام. » رفتم آشپزخانه، آبگرم‌کن را روشن کردم. دنبالم آمد و شروع کرد به تعریف کردن که عراقی‌ها وارد خرمشهر شده‌اند. خرمشهر سقوط کرده. خیلی شهید داده‌ایم. آبادان در محاصره عراقی‌هاست و هر روز زیر توپ و خمپاره است. از بی‌لیاقتی بنی‌صدر گفت و نداشتن اسلحه و مهمات. پرسیدم: « شام خورده‌ای؟! » گفت: « نه، ولی اشتها ندارم. » 💥 کمی از غذای ظهر مانده بود. برایش گرم کردم. سفره را انداختم. یک پیاله ماست و ترشی و یک بشقاب سبزی که عصر صاحب‌خانه آورده بود، گذاشتم توی سفره و غذایش را کشیدم. کمی اشکنه بود. یکی دو قاشق که خورد، چشم‌هایش قرمز شد. گفتم: « داغ است؟! » با سر اشاره کرد که نه و دست از غذا کشید. قاشق را توی کاسه گذاشت و زد زیر گریه. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » باورم نمی‌شد صمد این‌طوری گریه کند. صورتش را گرفته بود توی دست‌هایش و هق‌هق گریه می‌کرد. گفتم: « نصف‌جان شدم. بگو چی شده؟! » گفت: « چطور این غذا از گلویم پایین برود. بچه ها توی مرز گرسنه‌اند. زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی‌های از خدا بی‌خبر گیر کرده‌اند. حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند. نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن. بد وضعی دارند طفلی‌ها. » 💥 دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم: « خودت می‌گویی جنگ است دیگر. چاره‌ای نیست. با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن‌ها سیر می‌شوند یا کار درست می‌شود؟! بیا جلو غذایت را بخور. » خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غدا برد 💥 سعی می‌کردم چیزهایی برایش تعریف کنم تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود. از شیرین کاری‌های خدیجه می‌گفتم. از دندان درآوردن معصومه. از اتفاق‌هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود. کم‌کم اشتهایش سر جایش آمد. هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره. 💥 به خنده گفتم: « واقعاً که از جنگ برگشته‌ای. » از ته دل خندید. گفت: « اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده‌ام باورت می‌شود؟! به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم. » خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی‌ام را بوسید. سرم را پایین انداختم. گفت: « خیلی خوشمزه بود. دست و پنجه‌ات درد نکند. » خندیدم و گفتم: « نوش جانت. خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی. » 💥 وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش. خیلی لاغر شده بود. از پشت خمیده به نظر می‌آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه‌هایی افتاده و تکیده. زیر لب گفتم: « خدایا! یعنی این مرد من است. این صمد است. جنگ چه به سرش آورده... » آرزو کردم: « خدایا! پای جنگ را به خانه‌ی هیچ‌کس باز نکن. » 💥 کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه‌آب می‌رفت، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. چراغ آشپزخانه را خاموش کردم. با این‌که نصف‌شب بود. به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛ روشن و گرم و دل‌باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می‌خندید. 🔰ادامه دارد...🔰
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣3⃣ 💥 معصومه و خدیجه آرام و بی ‌صدا دو طرفم خوابیده بودند. انگشت‌ها را توی
‍ 🌷 – قسمت 7⃣3⃣ 💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! » گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی‌گردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. » گفتم: « اِ... همین‌طوری می‌گویی‌ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. » گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آن‌جا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچه‌ها نبود، این چند روز هم نمی‌آمدم. » 💥 گوشت‌ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچه‌ها که غذاخور نیستند. می‌ماند من یک نفر. خیلی زیاد است. » رفت توی هال. بچه‌ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن‌ها بازی کردن. گفتم: « صمد! » از توی هال گفت: « جان صمد! » خنده‌ام گرفت. گفتم: « می‌شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. » زود گفت: « می‌خواهی همین الان جمع کن برویم قایش. » شیر آب را بستم و گوشت‌های لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آن‌جا، تو غیبت می‌زند. می‌خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه‌ها باشیم. » 💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! » گفتم: « برویم پارک. » پرده‌ی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل این‌که نیمه‌ی آبان است‌ها، خانم! بچه‌ها سرما می‌خورند. » گفتم: « درست است نیمه‌ی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. » گفت: « قبول. همین بعدازظهر می‌رویم. فقط اگر اجازه می‌دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. » خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می‌گیری؟! » خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی‌روم. » گفتم: « برو، فقط زود برگردی‌ها؛ و گرنه حلال نیست. » 💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچه‌ها پشت سرش می‌رفتند و گریه می‌کردند. بچه‌ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! » بند پوتین‌هایش را بسته بود و داشت از پله‌ها پایین می‌رفت. گفت: « آبگوشت. » 💥 آمدم اول به بچه‌ها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباب‌بازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشت‌ها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزی‌ها شدم. » 💥 ساعت دوازده و نیم بود. همه‌ی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچه‌ها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشه‌ی اتاق و سرگرم بازی با اسباب‌بازی‌هایشان شدند. 💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یک‌باره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچه‌ها دعوایشان شده بود و گریه می‌کردند. کاسه‌های ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمی‌رسید. 💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچه‌ها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباس‌هایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشه‌ای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شد. داشتم با خودم تمرین می‌کردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرف‌هایم را می‌زدم. 🔰ادامه دارد...🔰 کانال توسل به شهدا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
‍ 🌷 – قسمت 8⃣3⃣ 💥 صدای در که آمد، بچه‌ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دویشان را بغل کرد و آمد توی آشپزخانه. یک کیسه‌ی نایلونی کوچک دستش بود. سلام داد. سرسنگین جوابش را دادم. نایلون را گرفت طرفم و گفت: « این را بگیر دستم خسته شد. » تند و تند بچه‌ها را می‌بوسید و قربان صدقه‌شان می‌رفت. مثلاً با او قهر بودم. گفتم: « بگذارش روی کابینت. » گفت: « نه، نمی‌شود باید از دستم بگیری. » 💥 با اکراه کیسه‌ی نایلون را گرفتم. یکی روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مد شده بود. با بته‌جقه‌های درشت. اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک‌دفعه یاد حرف شینا افتادم. همیشه می‌گفت: « مردتان هر چیزی برایتان خرید، بگویید دستت درد نکند. چرا زحمت کشیدی. حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود. » بی‌اختیار گفتم: « چرا زحمت کشیدی. این‌ها گران است. » 💥 روسری را روی سرم انداختم. خندید و گفت: « چقدر بهت می‌آید. چقدر قشنگ شدی. » پاک یادم رفت توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم. گفت: « آماده‌ای برویم؟! » گفتم: « کجا؟! » گفت: « پارک دیگر. » گفتم: « الان! زحمت کشیدی. دارد شب می‌شود. » گفت: « قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می‌شود‌ها! فردا که بروم، دلت می‌سوزد. » 💥 دیگر چیزی نگفتم. کتلت‌ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس‌هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می‌گفت، روسری خیلی بهم می‌آمد. گفتم: « دستت درد نکند. چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است. » داشت لباس‌های بچه‌ها را می‌پوشاند. گفت: « عمداً این‌طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می‌گیرد. » 💥 قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن‌ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن‌ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می‌رفت. چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه‌دار نمی‌شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهن‌سال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آن‌جا را روشن کرده بود. 💥 پاییز بود و برگ‌های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می‌وزید و شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه‌‌ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک‌دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد. صمد گفت: « بسم‌اللّه. فکر کنم وضعیت قرمز شد. » 💥 توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی‌دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می‌آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ‌قوه‌اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای‌ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود. باد لای درخت‌ها افتاده بود. زوزه می‌کشید و برگ‌های باقی‌مانده را به اطراف می‌برد. صدای خش‌خش برگ‌هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می‌انداخت. آهسته به صمد گفتم: « بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان. » صمد گفت: « از این حرف‌ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می‌کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه‌ها بازی می‌کند. مثلاً تو بچه‌ی کوه و کمری. » 💥 دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. گاهی صدای زوزه‌ی سگ یا شغالی از دور می‌آمد. باد می‌وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یک‌دیگر را درست و حسابی نمی‌دیدیم. کورمال‌کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می‌لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می‌کردم‌ زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام‌آرام برای من تعریف می‌کرد. 💥 هر کاری می‌کردم، نمی‌توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می‌کردم الان از پشت درخت‌ها سگ یا گرگی بیرون می‌آید و به ما حمله می‌کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می‌شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان‌هایم به‌هم می‌خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن‌موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم. 🔰ادامه دارد....🔰 کانال توسل به شهدا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 8⃣3⃣ 💥 صدای در که آمد، بچه‌ها از خواب بیدار شدند و دویدند جلوی راه صمد. هر دو
‍ 🌷 – قسمت 9⃣3⃣ 💥 به خانه که رسیدیم، بچه‌ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس‌هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف‌ها را شست. دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: « خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟! » خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سروقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می‌لرزید. 💥 فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه‌ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از این که به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی‌ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت‌بام را به عهده‌ی صاحب‌خانه گذاشته بود. 💥 توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید که می‌خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره‌ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت‌تر بود. با این حال ده دقیقه‌ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: « خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم. ». 💥 تا خانه برسم چند بار روی برف‌ها لیز خوردم و افتادم. نان را گذاشتم توی سفره. مهمان‌ها بیدار شده بودند. چایی را دم کردم و پنیر را هم گذاشتم بیرون از یخچال و دوباره دویدم طرف نانوایی. وقتی رسیدم، دیدم زن نیست. ناراحت شدم. به چند نفر که توی صف ایستاده بودند، گفتم: « من این‌جا نوبت گرفته‌ام همین ده دقیقه پیش آمدم، دو تا نان گرفتم و رفتم. » زن‌ها فکر کردند می‌خواهم بی‌نوبت نان بگیرم. چند نفری شروع کردند به بد و بیراه گفتن و دعوا کردن. یکی از زن‌ها با دست محکم هلم داد؛ اگر دستم را به دیوار نگرفته بودم، به زمین می‌افتادم. یک‌دفعه همان زن را دیدم. زنبیل قرمزی دستش بود. با خوشحالی گفتم: « خانم... خانم... مگر من پشت سر شما نبودم؟! » زن لبخندی زد و با دست اشاره کرد جلو بروم. انگار تمام دنیا را به من داده بودند. زن‌ها که این وضع را دیدند، با اکراه راه را باز کردند تا جلو بروم. هنوز هم وقتی زنبیل قرمزی را می‌بینم، یاد آن زن و خاطره‌ی آن روز می‌افتم. 💥 هوا روز به روز سردتر می‌شد. برف‌های روی زمین یخ بسته بودند. جاده‌های روستایی کم رفت و آمد شده بودند و به همین خاطر دیگر کسی از قایش به همدان نمی‌آمد. در این بین، صاحب‌خانه خیلی هوایم را داشت. گاهی که برای خودشان چیزی می‌خرید، مقداری هم برای ما می‌آورد؛ اما من یا قبول نمی‌کردم، یا هر طور بود پولش را می‌دادم. دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا این‌که فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می‌کشیدم. 💥 سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه‌ها نبود. برای این که بچه‌ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می‌کردم. 💥 یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه‌ها خوابیده بودند. پیت‌های بیست‌لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه‌ی ما فاصله‌ی زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت‌های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا‌به‌جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم‌ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت‌های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان‌هایم به هم می‌خورد. دیدم این‌طور نمی‌شود. برگشتم خانه و تا می‌توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.   بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود. تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن‌وقت‌ها توی شعبه‌های نفت چرخی‌هایی بودند که پیت‌های نفت مردم را تا در خانه‌ها می‌آوردند. شانس من هیچ‌کدام از چرخی‌ها نبودند. یکی از پیت‌ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن‌کنان راه افتادم طرف خانه. اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می‌گذاشتم و نفس تازه می‌کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می‌ایستادم. انگشت‌هایم که بی‌حس شده بود را ماساژ می‌دادم و دستم را کاسه می‌کردم جلوی دهانم. ها می‌کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله‌های طبقه اول گذاشتم. 🔰ادامه دارد...🔰 کانال توسل به شهدا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
‌ ‌🌷 – قسمت 0⃣4⃣ وقتی می‌خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می‌زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می‌رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه‌ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت‌های نفت بود. دلم نمی‌خواست صاحب‌خانه متوجه شود و بیاید کمکم.به همین خاطر آرام‌آرام و بی‌صدا پیت اولی را از پله‌ها بالا بردم و نیم‌ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می‌رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می‌رفتند؛ اما آن‌قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می‌کرد، که نمی‌توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می‌کردم بچه‌ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه‌ها گرسنه بودند و باید بلند می‌شدم، شام درست می‌کردم. تقریباً هر روز وضعیت قرمز می‌شد.دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه‌های خیلی از خانه‌ها و مغازه‌ها شکست. همین که وضعیت قرمز می‌شد و صدای آژیر می‌آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می‌دویدند و توی بغلم قایم می‌شدند. تپه مصلّی روبه‌روی خانه‌ی ما بود و پدافندهای هوایی هم آن‌جا مستقر بودند. پدافندهای هوایی که شروع به کار می‌کردند،خانه‌ی ما می‌لرزید.گلوله‌ها که شلیک می‌شد، از آتشش خانه روشن می‌شد.صاحب‌خانه اصرار می‌کرد موقع وضعیت قرمز بچه‌ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین‌که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند.این‌بار آن‌قدر صدای گلوله‌هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه، وحشت‌زده شروع به جیغ و داد و گریه‌زاری کردند.مانده بودم چه‌کار کنم. هر کاری می‌کردم، ساکت نمی‌شدند. از سر و صدا و گریه‌ی بچه‌ها زن صاحب‌خانه آمد بالا.دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید،گفت:«قدم خانم! شما نمی‌ترسید؟!» گفتم:«چه‌کار کنم.» معلوم بود خودش ترسیده. گفت:«واللّه، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده‌ی شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه‌ها.» گفتم:«آخر مزاحم می‌شویم.» بنده‌ی خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین.آن‌جا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه‌ها آرام شدند. روزهای دوشنبه و چهارشنبه‌ی هر هفته شهید می‌آوردند. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که هفته‌ای یک‌بار در تشییع جنازه‌ی شهدا شرکت کنم.خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می‌گرفت و ریزریز دنبالم می‌آمد. معصومه را بغل می‌گرفتم. توی جمعیت که می‌افتادم، ناخودآگاه می‌زدم زیر گریه. انگار تمام سختی‌ها و غصه‌های یک هفته را می‌بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن‌ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می‌کردم. وقتی به خانه برمی‌گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه‌ای پیدا کرده بودم. دیگر نیمه‌های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین‌ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن‌ها مشغول خانه‌تکانی و رُفت‌وروب و شست‌و‌شوی خانه‌ها بودند. اما هر کاری می‌کردم، دست و دلم به کار نمی‌رفت. آن روز تازه از تشییع جنازه‌ی چند شهید برگشته بودم، بچه‌ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می‌آمدم و به آن‌ها سر می‌زدم. بار آخری که به خانه آمدم،سر پله‌ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده‌ی بچه‌ها می‌آمد. یک نفر خانه‌مان بود و داشت با آن‌ها بازی می‌کرد. پله‌ها را دویدم. پوتین‌های درب و داغان و کهنه‌ای پشت در بود. با خودم گفتم:«حتماً آقا شمس‌اللّه یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد. » در را که باز کردم، سر جایم میخ‌کوب شدم. صمد بود. بچه‌ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می‌چرخید و برایشان شعر می‌خواند. بچه‌ها هم کیف می‌کردند و می‌خندیدند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون این‌که چیزی بگوییم چند ثانیه‌ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می‌دیدیم.اشک توی چشم‌هایم جمع شد.باز هم او اول سلام داد و همان‌طور که صدایش را بچه‌گانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می‌خواند گفت:«کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟! » از سر شوق گلوله‌گلوله اشک می‌ریختم و با پر چادر اشک‌هایم را پاک می‌کردم. همان‌طور که بچه‌ها بغلش بودند، روبه‌رویم ایستاد و گفت:«گریه می‌کنی؟!»بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه‌گانه گفت: « آها، فهمیدم.دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری.خیلی خیلی زیاد!» 🔰ادامه دارد...🔰
‍ 🌷 – قسمت 1⃣4⃣ 💥 هر چه او بیشتر حرف می‌زد، گریه‌ام بیشتر می‌شد. بچه‌ها را آورد جلوی صورتم و گفت: « مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید. » بچه‌ها با دست‌های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند. پرسید: « کجا رفته بودی؟! » با گریه گفتم: « رفته بودم نان بخرم. » پرسید: « خریدی؟! » گفتم: « نه، نگران بچه‌ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم. » گفت: « خوب، حالا تو بمان پیش بچه‌ها، من می‌روم. » 💥 اشک‌هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: « نه، نمی‌خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می‌روم. » بچه‌ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: « تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده‌ی من. » گفتم: « آخر باید بروی ته صف. » گفت: « می‌روم، حقم است. دنده‌ام نرم. اگر می‌خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف. » بعد خندید. داشت پوتین‌هایش را می‌پوشید. گفتم: « پس اقّلاً بیا لباس‌هایت را عوض کن. بگذار کفش‌هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر. » خندید و گفت: « تا بیست بشمری، برگشته‌ام. » خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه‌ها را شستم. لباس‌هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می‌خندید. 💥 فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج. گفتم: « یعنی می‌خواهی به این زودی برگردی؟! » گفت: « به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه. » 💥 بعد همان‌طور که کیسه‌ها را می‌آورد و توی آشپزخانه می‌گذاشت، گفت: « دیروز که آمدم و دیدم رفته‌ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد. » کیسه‌ها را از دستش گرفتم و گفتم: « یعنی به من اطمینان نداری! » دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: « نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی‌ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی‌کردی، الان برای خودت خانه‌ی مامانت راحت و آسوده بودی، می‌خوردی و می‌خوابیدی. » خندیدم و گفتم: « چقدر بخورو بخواب. 💥 برنج‌ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: « خودم همه‌اش را پاک می‌کنم. تو به کارهایت برس. » گفتم: « بهترین کار این است که این‌جا بنشینم. » خندید و گفت: « نه... مثل این‌که راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین این‌جا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.. » 💥 توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: « می‌خواهم بروم سپاه. زود برمی‌گردم. » گفتم: « عصر برویم بیرون؟! » با تعجب پرسید: « کجا؟! » گفتم: « نزدیک عید است. می‌خواهم برای بچه‌ها لباس نو بخرم. » یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب‌هایش سفید شد. گفت: « چی! لباس عید؟! » من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: « حرف بدی زدم! » گفت: « یعنی من دست بچه‌هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن‌وقت جواب بچه‌های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه‌های شهدا خجالت نمی‌کشم؟! » گفتم: « حالا مگر بچه‌های شهدا ایستاده‌اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن‌ها که نمی‌فهمند ما کجا می‌رویم. » 💥 نشست وسط اتاق و گفت: « ای داد بی‌داد. ای داد بی‌داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل‌هایی جلوی چشم ما پرپر می‌شوند. خیلی‌هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن‌ها لباس نو می‌خرد؟ » نشستم روبه‌رویش و با لج گفتم: « اصلاً من غلط کردم. بچه‌های من لباس عید نمی‌خواهند. » گفت: « ناراحت شدی؟! » گفتم: « خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه‌هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه‌های شهدا نداریم. » 💥 عصبانی شد. گفت: « این حرف را نزن. همه‌ی ما هر کاری می‌کنیم، وظیفه‌مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون این‌که منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما همدرد خانواده‌ی شهداییم. » بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: « من که گفتم قبول. معذرت می‌خواهم. اشتباه کردم.»بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت. 🔰ادامه دارد...🔰 کانال توسل به شهدا https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
‍ 🌷 – قسمت 2⃣4⃣ 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و حوصله‌ی بچه‌ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم.کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می‌آمد و نه پایین می‌رفت. 💥 هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: « دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت. » از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می‌ترسیدم قهر کرده و رفته باشد. دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ‌ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. ‌همان موقع، دلم شکست و گفتم: « خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان. » 💥 توی دلم غوغایی بود. یک‌دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه‌ها که بلند شد، فهمیدم صمد برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می‌زد: « قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟! » دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه‌ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم. خندید و گفت: « سلام به خانم خودم. چطوری قدم خانم؟! » به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم. اما ته دلم قند آب می‌شد. گفت: « ببین چی برایتان خریده‌ام. خدا کند خوشت بیاید. » و اشاره کرد به دو تا ساک کنارِ پشتی. 💥 رفتم توی آشپزخانه و خودم را با آشپزی مشغول کردم. اما تمام حواسم به او بود. برای بچه‌ها لباس خریده بود و داشت تنشان می‌کرد. یک‌دفعه دیدم بچه‌ها با لباس‌های نو آمدند توی آشپزخانه. نگران شدم لباس‌ها کثیف شود. بغلشان کردم و آوردمشان توی اتاق. تا مرا دید، گفت: « یک استکان چای که به ما نمی‌دهی، اقلاً بیا ببین از لباس‌هایی که برایت خریده‌ام خوشت می‌آید؟! » 💥 دید به این راحتی به حرف نمی‌آیم. خندید و گفت: « جان صمد بخند. » خنده‌ام گرفت. گفت: « حالا که خندیدی، آن ساک مال تو. به جان قدم، اگر بخواهی اخم و تَخم کنی، همین الان بلند می‌شوم و می‌روم. چند نفری از بچه‌ها دارند امشب می روند منطقه. » دیدم نه، انگار قضیه جدی است و نمی شود از این ادا اطوارها درآورد. ساک را برداشتم و بردم آن یکی اتاق و لباس‌ها را پوشید 💥 سلیقه‌اش مثل همیشه عالی بود. برایم بلوز و دامن پولک‌دوزی خریده بود، که تازه مد شده بود. داشتم توی آینه خودم را نگاه می‌کردم که یک‌دفعه سر رسید و گفت: « بَه... بَه...، قدم! به جان خودم ماه شده‌ای. چقدر به تو می‌آید. » خجالت کشیدم و گفتم: « ممنون. می‌روی بیرون. می‌خواهم لباسم را عوض کنم. » دستم را گرفت و گفت: « چی! می‌خواهم لباسم را عوض کنم! نمی‌شود. باید همین لباس را توی خانه بپوشی. مگر نگفتم ما عید نداریم. اما هر وقت که پیش هم هستیم و تو می‌خندی، عید است. » گفتم: « آخر حیف است این لباس مهمانی است. » خندید و گفت: « من هم مهمانت هستم. یعنی نمی‌شود برای من این لباس را بپوشی؟! » تسلیم شدم. دستم را گرفت و گفت: « بنشین. » 💥 بچه‌ها آمده بودند توی اتاق و از دیدن من و لباس نواَم تعجب کرده بودند. صمد همان‌طور که دستم را گرفته بود گفت: « به خاطر ظهر معذرت می‌خواهم. من تقصیر کارم. مرا ببخش. اگر عصبانی شدم، دست خودم نبود. می‌دانم تند رفتم. اما ببخش. حلالم کن. خودت می‌دانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ‌کس را توی این دنیا اندازه‌ی تو دوست نداشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر می‌کنم، می‌بینم من با عشق تو به خدا نزدیک‌تر می‌شوم.  💥 روزی صد هزار مرتبه خدا را شکر می‌کنم بالاخره نصیبم شدی. چه کنم که جنگ پیش آمد؛ و گرنه خیلی فکرها توی سرم بود. اگر بدانی توی منطقه چه قیامتی است. اگر بدانی صدام چه بر سر زن‌ها و کودکان ما می‌آورد. اگر بودی و این همه رنج و درد و کُشت و کشتار را می‌دیدی، به من حق می‌دادی. 💥 قدم جان! از من ناراحت نشو. درکم کن. به خدا سخت است. این را قبول کن ما حالا حالاها عید نداریم. یک سری بلند شو برو خیابان کاشانی ( توضیح: در همدان خیابانی به نام شهید کاشانی وجود دارد که در دو طرف خیابان آپارتمان‌هایی توسط بانک مسکن ساخته شده است. تعدادی از این آپارتمان‌ها در اختیار مردم جنگ‌زده‌ی شهرهای جنوبی قرار گرفته بود. هنوز هم تعداد زیادی از آن‌ها در این آپارتمان‌ها زندگی می‌کنند. ) ببین این مردم جنگ‌زده با چه سختی زندگی می‌کنند. مگر آن‌ها خانه و زندگی نداشته‌اند؟! آن‌ها هم دلشان می‌خواهد برگردند شهرشان سر خانه و زندگی‌شان و درست و حسابی زندگی کنند. » 💥 به خودم آمدم. گفتم: « تو راست می‌گویی. حق با توست. معذرت می‌خواهم. » نفس راحتی کشید و گفت: « الهی شکر این مسئله برای هر دویمان روشن شد. » 🔰ادامه دارد...🔰 کانال توسل به شهدا https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣4⃣ 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و ح
‍ 🌷 – قسمت 3⃣4⃣ 💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم می‌خواهد بگویم، درباره‌ی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که می‌آیم، می‌گویم این آخرین باری است که تو و بچه‌ها را می‌بینم. خدا خودش بهتر می‌داند شاید دفعه‌ی دیگری وجود نداشته باشد. به بچه‌ها سفارش کرده‌ام حقوقم را بدهند به تو. به شمس‌اللّه و تیمور و ستار هم سفارش‌های دیگری کرده‌ام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. » زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ نمی‌خواهم بشنوم. بس کن دیگر. » 💥 با انگشت سبابه‌اش اشک‌هایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچه‌ها ناراحت می‌شوند. این‌ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دل‌خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه‌ها باش و تحمل کن. » و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته‌ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می‌زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می‌آمدند می‌خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس‌الله، تیمور و ستار، گاه‌گاهی می‌آمدند و خبری از ما می‌گرفتند. 💥 حاج‌آقایم همیشه بی‌تابم بود. گاهی تنهایی می‌آمد و گاهی هم با شینا می‌آمدند پیشمان. چند روزی می‌ماندند و می‌رفتند. بعضی وقت‌ها هم ما به قایش می‌رفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانه‌ام پر می‌زد. فکر می‌کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می‌گرفتم و مثل مرغ پرکنده‌ای از این‌طرف به آن‌طرف می‌رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می‌رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می‌داد. لباس‌هایش، کفش‌ها و جانمازش دلگرمم می‌کرد. 💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دل‌خوشی‌ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.  حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می‌شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می‌شد و مناطق مسکونی را بمباران می‌کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین‌طور دو سال از جنگ گذشته بود. 💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می‌کردم با این شرایط چطور می‌توانم بچه‌ی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می‌کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می‌رفت. سفارشم را به همه‌ی فامیل کرده بود. می‌گفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. » 💥 وقتی برمی‌گشت، می‌گفت: « قدم! تو با من چه کرده‌ای. لحظه‌ای از فکرم بیرون نمی‌آیی. هر لحظه با منی. » اما با این همه، هم خودش می‌دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می‌داد. وقتی همدان بمباران می‌شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می‌افتادند. برادرهایش می‌آمدند و مرا ماه به ماه می‌بردند قایش. گاهی هم می‌آمدند با زن و بچه‌هایشان چند روزی پیش ما می‌ماندند. آب‌ها که از آسیاب می‌افتاد، می‌رفتند. 💥 وجود بچه‌ی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت‌نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچه‌ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می‌شوید. تابستان می‌رویم خانه‌ی خودمان. » 💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی‌خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته‌ی دیگر بچه به دنیا نمی‌آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « می‌روم سری به منطقه می‌زنم و سه چهارروزه برمی‌گردم. » همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی‌خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این‌بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می‌کردم. باید صبر می‌کردم تا برگردد. اما بچه این حرف‌ها سرش نمی‌شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می‌پیچیدم؛ ولی چیزی نمی‌گفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان می‌فرستم دنبال قابله. » گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می‌خورم؟! » 💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه‌ی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه‌پارچه‌های سفید. تعریف می‌کرد و زیر چشمی به من نگاه می‌کرد. خدیجه و معصومه گوشه‌ی اتاق بازی می‌کردند. قربان صدقه‌ی من و بچه‌هایم می‌رفت. دقیقه به دقیقه بلند می‌شد، می‌آمد دست روی پیشانی‌ام می‌گذاشت. سرم را می‌بوسید. جوشانده‌های جورواجور به خوردم می‌داد. 🔰ادامه دارد...🔰 کانال توسل به شهدا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04