کودکان اندیشه:
بزرگسال: الان هیچ کس حرف نزنه تا ببینید غذا خوردن در سکوت چه لذتی داره!
کودک: اما من وقتی با غذا خوردن حرف بزنم لذت می برم!
( سجاد شش ساله)
@ChildrenOfIdea
کودکان اندیشه:
کودک: باید به فکرامون اجازه بدیم خوب فکر کنند.
(ارنوشا ۴ساله)
@ChildrenOfIdea
کودکان اندیشه:
کودک: این که میگن "سر و ته نداره" اشتباهه.
بزرگسال: چرا؟
کودک: بالاخره از یه جا شروع شده که. باید بگن "ته نداره".
(رادمهر هفت و نیم ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: ما هم توی بدنمون آهنربا داریم.
بزرگسال: چطور مگه؟
کودک در حالی که بالا و پایین میپرد: ببین، وقتی میپریم بالا، آهنربامون دوباره ما رو میاره پایین.
(افرا، ۵ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: غذا بخور بزرگ بشی! اگه غذا نخوری همینطور کوچولو میمونی.
کودک: اما شما هر چی غذا بخورید بزرگ نمیشید. میدونستی؟
بزرگسال: چرا؟
کودک: چون مامان ها همیشه از باباها یه کم کوچولو تر هستند.
(ارنوشا ۴ساله)
@ChildrenOfIdea
کودکان اندیشه:
کودک: زنبورها خیلی زحمت ما رو میکِشن.
بزرگسال: چرا؟
کودک: آخه برامون عسل میسازن.
(رایین ۵ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: پرهام، هفت سین چندتا سین داره؟
کودک: یکی.
بزرگسال: نه نه، سفره ی هفت سین چند تا سین داره؟
کودک: دو تا.
(پرهام ۷سال)
@ChildrenOfIdea
اصطلاح سازی های کودکانه
من رو نشنو = به حرف من گوش نکن.
(حلماسادات سه ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان! یکی بخوابون توی گوشم، بزن روی صورتم.
بزرگسال: چرا دخترم؟! تو که کار بدی نکردی؟!
کودک: نه! میگم بزن تا از خواب پاشم.
بزرگسال: تو که بیداری.
کودک: نه! ما خوابیم. ما رؤیاییم. باید بیدار شیم. شاید ما مردم دنیا واقعی نباشیم.
(رومینا ٦ ساله)
@ChildrenOfIdea
(در قبرستان)
کودک به قبری که دور آن را نرده های آهنی کشیده بودند اشاره می کند و می پرسد: مگه این دزد بوده که این نرده ها رو دور قبرش کشیدن؟
(طه ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان میشه این مگس رو از خونه بیرون کنی!
بزرگسال: چرا؟
کودک: آخه اون یه حشره س آدم که نیست کنار ما آدما تو خونه زندگی کنه.
(رستا سه و نیم ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال گفت و گوی افرا را برای کودک نقل می کند.
کودک: آره خب. خدا کف پای ما رو زمین ربا آفریده.
(سجاد ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان! یکی بخوابون توی گوشم، بزن روی صورتم.
بزرگسال: چرا دخترم؟! تو که کار بدی نکردی؟!
کودک: نه! میگم بزن تا از خواب پاشم.
بزرگسال: تو که بیداری.
کودک: نه! ما خوابیم. ما رؤیاییم. باید بیدار شیم. شاید ما مردم دنیا واقعی نباشیم.
(رومینا ٦ ساله)
@ChildrenOfIdea
(در قبرستان)
کودک به قبری که دور آن را نرده های آهنی کشیده بودند اشاره می کند و می پرسد: مگه این دزد بوده که این نرده ها رو دور قبرش کشیدن؟
(طه ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
( در مواجهه با یک صحنه تعجب برانگیز)
کودک: مگه می شه! (لحظه ای تامل) می شه که شده.
(علی شش ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان! چرا وقتی آدم میخنده صورتش قشنگ تر میشه؟!
(آریا 4 ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: حسین بلدی در رو باز کنی؟
حسین: نه.
کودک: ولی من بلدم در رو باز نکنم!
(الینا ۴ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: مگه قرار نبود دیگه این کارو نکنی؟!
کودک: سعیم رو میکنم اما بعضی وقتا نمیشه دیگه، مثلا مثل شما که سعیتون رو میکنید پول در بیارید اما بعضی وقتا همه چیزا درست نمیشه.
(طه ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: این طرف میز که بلندتره بهش می گن طول و اون طرف که کوتاهتره بهش می گن عرض.
کودک: برای این بهش می گن طول که طول می کشه به آخرش برسیم؟!
(سجاد۶ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: مگه قرار نبود دیگه این کارو نکنی؟!
کودک: سعیم رو میکنم اما بعضی وقتا نمیشه دیگه، مثلا مثل شما که سعیتون رو میکنید پول در بیارید اما بعضی وقتا همه چیزا درست نمیشه.
(طه ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان! چرا وقتی آدم میخنده صورتش قشنگ تر میشه؟!
(آریا 4 ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: حسین بلدی در رو باز کنی؟
حسین: نه.
کودک: ولی من بلدم در رو باز نکنم!
(الینا ۴ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: عمو یعنی چی؟
بزرگسال: یعنی برادر بابات.
کودک: عمه یعنی چی؟
بزرگسال: یعنی خواهر بابات.
کودک: جدی؟ پس عمو حمید [شوهر عمه لیلا] و عمه لیلا خواهر و برادرند. من و اهورا [برادرش] هم بزرگ بشیم، خدا بهمون بچه می ده!
(رائین، ۵ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک (با ناراحتی): ببین چه بدبختی شدم! به یه دو راهی خوردم که هر دو تای راهش به یه راهی می رسه.
(علی ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: یادته اون روز گفتی می خوای صبح از همه زودتر بیدار شی، من هم از همه زودتر بیدارت کردم!
کودک: مامان! از مغزت استفاده کن! وقتی می گی از همه زودتر بیدارم کردی یعنی اول تو بیدار شدی دوم من، این که نشد از همه زودتر.
(سجاد ۶ساله)
@ChildrenOfIdea