کودکان اندیشه:
کودک: شماره ای وجود نداره که بعدش شماره ای وجود نداشته باشه؟ یعنی شماره ها تموم نمی شن؟!
( علی ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
کودکان اندیشه:
کودک: پا چه رنگیه؟
بزرگسال فکر میکند.
کودک (با هیجان): پایی!
(شادان ۲ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک (خطاب به والدینش): چرا خدا (بجای من) یه بچه ی دیگه رو نداد بهتون؟
(محمد 5 ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: کاش من بچه ی خدا بودم!
بزرگسال: چرا؟
کودک: خدا همه کاراش درسته و همه چی بلده. اگه من بچه ی خدا بودم یاد میگرفتم چطوری خرابکاری هام رو درست کنم.
(متین ۵ ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان چرا آب لیوان شفافه ولی آب دریا آبی؟
(رستا سه و نیم ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک تا عینک آفتابی رو به چشمش زد گفت: هیچی می بینم!
(نرگس دو ساله)
@childrenofidea
کودکان اندیشه:
کودک: یه راه گول زدن تو نقاشی اینه که وقتی بهت می گن مثلا یه ماهی بکش یه نقطه بکشی بعد بگی این ماهی اون دور دورا اس!
( پسر ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک (با اشاره به آشپزخانه): اسم اونجا آشپزخانه هست نه غذاپز خونه پس یعنی باید آش بپزی!
(رادمهر۵ ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان من امروز میخوام یه نقاشی بی معنی بکشم وقتی تموم شد از من نپرسی چی کشیدم باشه!
(رستا ۳ سال و نیم)
@ChildrenOfIdea
کودک (خطاب به پدربزرگ که جلوی سرش بدون مو است و موی کمی فقط در پشت سرش دارد): باباجون تو چقدر سرت پُشته!
(ترمه 3.5 ساله)
@ChildrenOfIdea
(در کلاس فبک)
معلم: بچه ها هربرت داستان چه جور شخصیتی بود؟
کودک: باهوشِ بی فکر!
کودک دیگر: ترسو و شجاع چون از اینکه گنجش رو بدزدند می ترسید اما از تنهایی در جنگل و کوه تاریک نمی ترسید!
(دختران کلاس پنجم)
@ChildrenOfIdea
کودک (در حال بازی گرگم به هوا): منم رو بگیر!
(نرگس دو و نیم ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: خاله بیا نقاشی بکشیم!
بزرگسال: نمیدونم چی بکشم?
کودک: هرچی دوسداری بکش،
بزرگسال:مثلا چی?
کودک:میخوای یه چیزی بکش که وجود نداره!
بزرگسال:چجوری?
کودک روی کاغذ چندتا خط کشید بعد گفت: نمیشه ،وقتی یه چیزی رو میکشی دیگه وجود داره،مگه نه?
(امیر محمد ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: آقا اجازه! اونموقعی که هیچی نبود٬ دنیا هم نبود٬ خدا حوصلهش سر نمیرفت؟!
(حسین ۸ ساله)
@ChildrenOfIdea
(یکی از وسایل خانه خراب شده)
کودک: مامان چی شد؟
بزرگسال: عمرش تموم شده.
کودک: عمر من کی تموم میشه؟
(بنیتا ۴ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان هیراد همش جیغ میکشه!
بزرگسال: پسرم کسی اذیتش میکنه که جیغ میکشه؟
کودک: نه, خودش فکر میکنه اذیت میشه.
(آراد سه ساله)
@ChildrenOfIdea
(روی پله ها)
کودک : بابا میخوایی یکاری کنم کوچیک بشی؟
پدر: چیکار؟
کودک (دوتا پله میره بالا): دیدی کوچیک شدی!
(پسر ۵ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مرده ها چی کنن خوب میشن، بازم میتونن غذابخورن؟
(علی ۳ساله)
@ChildrenOfIdea
(بزرگسال با انگشت غذا را چشيد)
کودک: منم ميخام انگشت بزنم!
بزرگسال: من اشتباه كردم.
کودک: من هم ميخام اشتباه بكنم!
(زینب دو ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان یک دقیقه چند ثانیه است؟
بزرگسال: ۶۰ ثانیه و یک ساعت ۶۰ دقیقه.
کودک: پس یعنی ۶۰ بار تا ۶۰ بشمرم میشه یک ساعت.
(حسین پنج و نیم ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: ما باید با نفسمون مبارزه کنیم بعضی چیزا که دلمون میخواد (ولی لازم نیست) رو ازشون بگذریم.
کودک: اگه نفس بده چرا باید اعتماد به نفس داشته باشیم؟!
(محمد ۸ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان هیراد همش جیغ میکشه.
مادر: پسرم کسی اذیتش میکنه که جیغ میکشه؟
کودک: نه, خودش فکر میکنه اذیت میشه.
(آراد سه ساله)
@ChildrenOfIdea