کودک: خاله بیا نقاشی بکشیم!
بزرگسال: نمیدونم چی بکشم?
کودک: هرچی دوسداری بکش،
بزرگسال:مثلا چی?
کودک:میخوای یه چیزی بکش که وجود نداره!
بزرگسال:چجوری?
کودک روی کاغذ چندتا خط کشید بعد گفت: نمیشه ،وقتی یه چیزی رو میکشی دیگه وجود داره،مگه نه?
(امیر محمد ۶ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: آقا اجازه! اونموقعی که هیچی نبود٬ دنیا هم نبود٬ خدا حوصلهش سر نمیرفت؟!
(حسین ۸ ساله)
@ChildrenOfIdea
(یکی از وسایل خانه خراب شده)
کودک: مامان چی شد؟
بزرگسال: عمرش تموم شده.
کودک: عمر من کی تموم میشه؟
(بنیتا ۴ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان هیراد همش جیغ میکشه!
بزرگسال: پسرم کسی اذیتش میکنه که جیغ میکشه؟
کودک: نه, خودش فکر میکنه اذیت میشه.
(آراد سه ساله)
@ChildrenOfIdea
(روی پله ها)
کودک : بابا میخوایی یکاری کنم کوچیک بشی؟
پدر: چیکار؟
کودک (دوتا پله میره بالا): دیدی کوچیک شدی!
(پسر ۵ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مرده ها چی کنن خوب میشن، بازم میتونن غذابخورن؟
(علی ۳ساله)
@ChildrenOfIdea
(بزرگسال با انگشت غذا را چشيد)
کودک: منم ميخام انگشت بزنم!
بزرگسال: من اشتباه كردم.
کودک: من هم ميخام اشتباه بكنم!
(زینب دو ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان یک دقیقه چند ثانیه است؟
بزرگسال: ۶۰ ثانیه و یک ساعت ۶۰ دقیقه.
کودک: پس یعنی ۶۰ بار تا ۶۰ بشمرم میشه یک ساعت.
(حسین پنج و نیم ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: ما باید با نفسمون مبارزه کنیم بعضی چیزا که دلمون میخواد (ولی لازم نیست) رو ازشون بگذریم.
کودک: اگه نفس بده چرا باید اعتماد به نفس داشته باشیم؟!
(محمد ۸ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان هیراد همش جیغ میکشه.
مادر: پسرم کسی اذیتش میکنه که جیغ میکشه؟
کودک: نه, خودش فکر میکنه اذیت میشه.
(آراد سه ساله)
@ChildrenOfIdea
پدر (با لحن عصبانی): چرا توی خاک بازی کردی؟ ببین تمام هیکلت خاکی شده، فوری برو توی حموم، این خاکا پر از میکروب و کثافته.
کودک (با لحن مدعی): پس چی میگن همش خاک وطن پاکه، خاک وطن پاکه؟
(سهراب، 4ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: توپ رو بنداز تو حلقه.
کودک: حلقه كه تو نداره ! منظورت اينه كه از بالاش بندازم از پايينش بياد بيرون؟
(مهراس سه ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: الان باباحاجی پیش خداس؟
بزرگسال: آره.
کودک: میدونه بارون کی تموم میشه؟!
(پریا 4ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: پس چرا دو تا (پفیلا) خریدی مهراد؟
کودک: آخه یکیشو برای الان خریدم یکی دیگشو هم برای الان.
(مهراد شش ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان خدا چجوری به فکرش رسیده خرمالو رو درست کنه؟ من هر چی فک می کنم به ذهنم نمی رسه.
(ریحانه چهارساله)
@ChildrenOfIdea
كودك: مامان باباي خدا كيه ؟
بزرگسال: خدا مامان بابا نداره.
كودك: پس چطوري بدنيا اومده؟ از هيچي؟
بزرگسال: از اول بوده.
کودك: كجاست اصن؟
بزرگسال: همه جا تو قلب آدما.
كودك: پس يعني يه عالمه خدا داريم؟
بزرگسال: نه يه خدا داريم تو قلب همه هست.
كودك: نميشه كه ، چطوري يكي همه جا ميتونه باشه؟
(آرمان،٥ ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: زود بستنی ات رو بخور آب می شه!
کودک: نه! شیر می شه.
(نرگس دو و نیم ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان خدا چجوری به فکرش رسیده خرمالو رو درست کنه؟ من هر چی فک می کنم به ذهنم نمی رسه.
(ریحانه چهارساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: محمد محسن داری چیکار می کنی؟
کودک: دارم فکر می کنم.
بزرگسال: به چی؟
کودک: به هیچی ، فکرم خالیه!
(محمد محسن ۵ساله)
@ChildrenOfIdea
بزرگسال: بیا بریم بخوابیم.
کودک: نه نمیام.
بزرگسال (با قصد گول زدن و خواباندن کودک): خوابیدن آیا کار بدی ه؟
کودک: نه.
بزرگسال: پس کار خوبی ه. پاشو بریم دیگه کم کم بخوابیم.
کودک: کار خوبی هم نیست.
(زینب ۳ ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: وقتی که من هنوز درست نشده بودم، اول پای چپم را درست کردند یا پای راستم را؟
(ریحانه ۴ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: مامان چرا وقتی من تو دلم شعر می خونم تو نمی شنوی؟
(آیسا ۵ ساله)
@ChildrenOfIdea
کودک: من وقتی بزرگ شم باید یه اسم دیگه انتخاب کنم.
بزرگسال: چرا ؟
کودک: چون محمدمحسن اسم کوچیکیمه.
(محمد محسن ۵ساله)
@ChildrenOfIdea