پیرمرد ۸۵ ساله اهل فلوریدا توی یک فروشگاه به خانمی نزدیک شده و پیشنهاد خرید دختر
۸ سالشو به قیمت ۱۰۰ هزار دلار
(برای رابطه جنسی)داده که دستگیر شده.
جالبه بدونید که اینا خیلی #چشم و دلشون سیره😏
✍️ •فلورانس•
🆔@Clad_Girls
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کارنامه شگفتآور رئیسی در کمتر از ۱ سال!(#قسمت_دوم)
🔹این کلیپ تنها چند مورد از صدها اقدامِ به بارنشستهی رئیسی تنها در کمتر از یک سال هست؛
#منصف_باشیم
🆔 @Clad_girls
متاسفانه باخبر شدیم امروز در شیراز، توسط دو زن مزدور به همسر و دختر شهید بزرگوار منصور خادم صادق حمله شده و ضمن ضرب و شتم اقدام به کشف حجاب این دو بانوی محترم کرده اند و مردان بیغیرت پاساژ هم، همانند اهل شام در هنگام گذر کاروان اسرای کربلا به هلهله و شادی پرداخته اند!
از مسئولین انتظامی و فرمانده سپاه شهر شیراز و نهادها و ارگانهای مربوطه خواستاریم هر چه زودتر به این مسئله رسیدگی نمایند و ضمن دستگیری آن دو مزدور ، در همان محل پاساژ مجازات حد را در موردشان اعمال نمایند، ضمن اینکه با هلهله کنندگان و تشویق کنندگان که شریک جرم محسوب می شوند نیز به نحو مقتضی برخورد صورت گیرد!
از امت مومن و انقلابی شیراز نیز در خواست یک راهپیمایی گسترده و محکوم کردن این عمل شنیع و یادآوری نام و یاد شهدای عزیز را خواستاریم
مگر مومنین و انقلابیون مُرده باشند که پتیاره های بهایی و مزدور صهیون بخواهند به ناموس شهدا جسارت کنند!
#حجاب
#شهید_منصور_خادم_صادق
🆔@Clad_Girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
متاسفانه باخبر شدیم امروز در شیراز، توسط دو زن مزدور به همسر و دختر شهید بزرگوار منصور خادم صادق حمل
همسر شهید خادمصادق:
در حال دیدن مغازهها بودیم که دیدیم دو خانم بدحجاب نزدیکمان در حال خرید هستند، به یکی از انها که شال از روی سرش افتاده بود گفتم " خانم شالتان را بپوشید" و همین یک جمله سبب شد تا رکیکترین الفاظ را به من و دخترم بگویند و به ما فحاشی کنند.
دخترم که بسیار ناراحت شده بود، خطاب به آنها گفت" این کار شما هنجارشکنی است" و همین یک جمله کافی بود تا مشت و لگد بر سرمان هوار شود.
متاسفانه بوتیکداران و افراد عبوری هم روز گذشته فقط شاهد ماجرا بودند و هیچیک واکنشی نشان ندادند و این دو بانوی جوان چادر و حجاب را از سر دخترم برداشتند تا در نهایت با وساطت یک مرد مسن ماجرا تمام شد.
وی گفت: پس از این اتفاق، برادرم موضوع را پیگیری کرد و به نیروی انتظامی اطلاع داد و خوشبختانه همه وارد عمل شدند و دوربینهای مدار بسته را مورد بررسی قرار داده و در پی شناسایی آنها هستند.
منبع: خبرگزاری فارس
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
21.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حواشدی،مریمشدی، اسیهوهاجرشدی :)❤🖇
#ریحانههای_تمدن_ساز
🌸 دختــران چــادری 🌸
حواشدی،مریمشدی، اسیهوهاجرشدی :)❤🖇 #ریحانههای_تمدن_ساز
☝️😍
🔴 خبرایی توی راهه 🤭♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••📽🎞
▪️سیرِ رشد و شکلگیری بزرگترین کمپانـے فیلمسازی جہـانـ🌍 #هالیوود..
°
°
°
اینقسمت:
نقطهیآغازفیلمسـازیکجابود؟!🤔
➖➖➖➖
تماشایاینمستندبرایافرادزیر9⃣سال، مناسبنمیباشد‼️
#هالیوود
🆔@Clad_Girls
هدایت شده از 🌸 دختــران چــادری 🌸
30.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴🎬 گزارش تصویری از فعالیت پویش #فرشتگان_سرزمین_من در ایام ماه محرم، ایستگاه های متروی چهار شهر #تهران #مشهد #اصفهان #شیراز
⚠️ این تنها بخش کوچکی از لحظات زیبایی است که این روزها برای ما رقم خورده و اصلا قابل توصیف و به تصویر درآمدن نیست 🥺❤
📌 با تشکر از مسئولین محترم مترو در هر چهار شهر که باهامون همکاری داشتن
خداروشاکریم که تونستیم پاسخ اعتمادشون رو با تحویل دادن یه کار فرهنگی تمییز بدیم
✍ اگر تک تک اسم بزرگواران ذکر نمیشه، جسارت نشه خدمتشون! تمام افراد رو شناخت نداریم لذا "تشکر از مسئولین محترم" عنوان میشه
🌸 #فرشتگان_سرزمین_من
🌱 اشتراک حس خوب ریحانگی
🆔 @Clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
🔴🎬 گزارش تصویری از فعالیت پویش #فرشتگان_سرزمین_من در ایام ماه محرم، ایستگاه های متروی چهار شهر #تهر
🌸 دختــران چــادری 🌸
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_شصت_و_چهارم در اتاق را که باز کردم، د
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_شصت_و_پنجم
و همانطور که حدس میزدم باز هم رفتار پدر آزارش داده بود که نفس بلندی کشید و سر دردِ دلش باز شد:
_من دارم از دست بابات دِق میکنم! داره سرمایه یه عمر زنوگی رو به باد میده!
و در برابر نگاه غمزدهام سری جنباند و ادامه داد:
_دیروز عصر ابراهیم زنگ زده بود، انقدر عصبانی بود که کارد میزدی خونش در نمیاومد! کلی سر من داد و بیداد کرده که چرا حواست به بابا نیس!
به میان حرفش آمدم و مضطرب پرسیدم:
_مگه چی شده؟
که با اندوه عمیقی پاسخ داد:
_میگفت رفته پیگیری کرده و فهمیده این تاجرِ عرب چجوری سر بابات رو شیره مالیده. همه بار خرما رو پیش خرید کرده و به جاش یه برگه سند داده که مثلاً برای بابات تو دوحه روی یه برج تجاری سرمایهگذاری کنه.
با شنیدن این خبر تمام تنم یخ کرد! یعنی پدر همه محصول نخلستانهایش را به ازای سرمایهگذاری در یک کشور عربی، آن هم به اعتبار یک برگه قرارداد غیر رسمی، تقدیم یک تاجر ناشناس کرده است؟!!! که حرف مادر ذهنم را از اعماق این اندیشه هولناک بیرون کشید:
_ابراهیم میگفت با یه سود کلان بابات رو راضی کرده و گفته که این سرمایهگذاری وضعت رو از این رو به اون رو میکنه. آخه من نمیدونم این آدم یه دفعه از کجا پیداش شده که اینجور زیر پای بابات نشسته! ابراهیم می گفت حسابی با بابا دعوا کرده و آخر سر بابات بهش گفته: "تو چی کار داری تو کار من فضولی کنی! حقوق تو و محمد که سر جاشه." حالا محمد بیخیالتره، ولی ابراهیم داشت سکته میکرد.
با صدایی گرفته پرسیدم:
_شما خودت به بابا چیزی نگفتی؟
آه بلندی کشید و گفت:
_من که از وقتی با ابراهیم حرف زدم حالم بد شد و دیشب هم دیگه وقت نشد.
سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید:
_حالا فکر میکنی حرف زدن من فایده داره؟!!! اون هر کاری دلش بخواد میکنه، احدی هم حریفش نمیشه.
کمی خودم را روی مبل جلو کشیدم و با دل شورهای که در صدایم پیدا بود، اصرار کردم:
_بلاخره یکی باید یه کاری کنه. اینجوری که نمیشه. شما هم تو این زندگی حق داری.
از شنیدن این جمله لبخند تلخی زد و با سکوتی تلختر سرش را پایین انداخت. از نگاهش میخواندم که تا چه اندازه دلش برای سرمایه خانوادگیمان میلرزد و چقدر قلبش برای آبرو و اعتبار پدر میتپد، ولی نه تنها خودش که من هم میدانستم هیچ کس حریف خودسریهای پدر نمیشود، هر چند مثل همیشه کوتاه نیامد و برای اینکه لااقل بخت خود را آزموده باشد، شب که پدر به خانه بازگشت، سر بحث را باز کرد. این را از آنجایی فهمیدم که صدای مشاجرهشان تا طبقه بالا میآمد و من از ترس اینکه مبادا مجید بانگ بد و بیراههای پدر را بشنود، همه در و پنجرهها را بسته بودم. هرچند درِ قطور چوبی و پنجرههای شیشهای هم حریف فریادهای پدر نمیشدند و تک تک کلماتش به وضوح شنیده میشد.
گاهی صدای مادر و عبدالله هم میآمد که جملهای میگفتند، اما صدای غالب، فریادهای پدر بود که به هر کسی ناسزا میگفت و همه را به نادانی و دخالت در کارهایش متهم میکرد. به هر بهانهای سعی میکردم تا فضای خانه را شلوغ کرده و مانع رسیدن داد و بیدادهای پدر شوم. از بلند کردن صدای تلویزیون گرفته تا باز کردن سر شوخی و خنده و شاید تلاشهایم آنقدر ناشیانه بود که مجید برای آنکه کارم را راحت کند، به بهانه خرید نان از خانه بیرون رفت. فقط دعا میکردم که قبل از اینکه به خانه بازگردد، معرکه تمام شود والبته طولی نکشید که دعایم مستجاب شد و آخرین فریاد پدر، به همه بحثها خاتمه داد :
_من این قرارداد رو بستم، به هیچ کسم ربطی نداره! هر کی میخواد بخواد، هر کی هم نمیخواد از خونه من میره بیرون و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه!
فریادی که نه تنها آتش مشاجره که تنها شمع امیدی هم که به تغییر تصمیم پدر در دل ما بود، خاموش کرد.
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls