eitaa logo
📚 کافهِ رمان ☕️
940 دنبال‌کننده
255 عکس
7 ویدیو
2 فایل
✍️رمان ها نوشته خانم #مریم_علیپور هست. 🧕 #بیوگرافی_نویسنده 👇 https://eitaa.com/Misss_Writter/6 ⛔️به علت ثبت در آثار نویسندگان ، کپی برداری از آن قابل پیگیری هست😇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان ساره حاصل یک زندگی منه.‌ پس از داستان میشه. اگر قصد ندارین اندازه ۲ تا هزینه کنید میتونید لفت بدین. و از اون رمان های سایر کانال ها بخونید که هر پارتشون ۳ خطه با کلی تبلیغ😅
   ((به نام خداوندبخشنده مهربان)) صبح بودوحسابی شارژ بودم لباسموپوشیدم ویه نگاه ازتوآینه قدی به خودم انداختم به مانتوی طوسی مایل به آبی خوش دوختم وموهای خوشحالتم که از جلوی مقنعه مشکی خودنمایی میکرد... لبخندی زدم وتودلم گفتم : - ساره خانم داری شکل خانم دانشجوها میشی .... بسم الله ای گفتم واز درخونه بیرون اومدم ... بادبهاری گونه هامونوازش میکرد آخرخرداد بود اما ساعت ۷ صبح هوا خیلی خنک بود یه نگاه به پرنده های عاشق دوروبرم کردم ... تودلم بهشون غبطه خوردم راستی عشق واسه من چه رنگی بود؟ شاید سفید ... آخه من بچه تر از این حرفابودم که معنی عشقوبفهمم ... ۱۸ سال که سنی نبود امروزاولین روز کارورزیم بود و من با اشتیاق به سمت شرکت معتبری که قرارشده بود واسه کارآموزی با دوستم مهتاب اونجا برم درحرکت بودم ... به دم درشرکت که رسیدم واردشدم و یه راست رفتم دفترمعاون شرکت که مارو پذیرفته بود ... آقای رضایی مردی ۵۵-۶۰ ساله وکاملاجا افتاده وبسیارخوش برخورد بود. سلام کردم فوراشناخت وگفت : - معلوم میشه خوش قول هستین خوش اومدین پس دوستتون کجا هستن؟ لبخندی زدم وباهمون شیرین زبونی همیشگیم گفتم : - الان میرسن امری هست بفرمایید من درخدمتتتون هستم. نگاهی بهم کرد وگفت : - یادتون باشه آقای پاکرای مسئول بخشی که شماهستین دل خوشی ازدخترها نداره ... باورکنین من بهش نگفتم کارآموزایی که براش میفرستم دخترن ! باکنجکاوی گفتم : - چرا ؟؟ مگه دخترها چه مشکلی دارن ؟؟ گفت : - راستش روبخواین پارسال خود آقای پاکرای تازه استخدام شده بودن ۴ تا دختر کار آموزش بودن بنده خدا دمارازروزگارش درآوردن ... چطور بگم راستش یه خورده رفتارشون متعادل نبود. آقای پاکرای هم عصبانی شدن و گفتن کارآموزدختر نمیخوام . لبخندی زدم وگفتم : - خیالتون راحت باشه سعی میکنیم مطابق میل ایشون رفتار کنیم ! بازم اگه مشکلی هست بفرمایید. حالا این آقای پاکرای کجاهستن ؟ آقای رضایی گفت : - رفتن ماموریت دوشنبه میان .... ادامه دارد ... @CoffeRoman_MaryamAlipour
آقای رضایی گفت : - رفتن ماموریت دوشنبه میان .... بالاخره توی اتاقی که قراربود اونجا کارکنیم مستقر شدیم یه نگاهی به اتاق کردم وگفتم : - مهتاب موافقی یه دستی به این اتاق بکشیم شبیه خونه امواته . مهتاب گفت : - وای ازدست ساره با این سلیقه اش !! باز یخوای چکارکنی ؟ خندیدم وگفتم : - وای به حال اون احمد بدبخت نمیدونم چطورمیخواد با این زن بی ذوق زندگی کنه . پاشو ... این اتاق احتیاج به یه کم خلاقیت خانومانه داره . بلند شد و گفت : - چشم قربان درخدمتیم ... بعد از یک ساعت جابه جاکردن، بالاخره اتاق کارمون تقریبا اون طوری شد که میخواستم ... پرده هاروکشیدم وپنجره روباز کردم . واکسیژن هایی رو که وارد اتاق شد با تمام وجودم بلعیدم ... مهتاب گفت : - ساره چه خوشگل شد واقعا که سلیقت حرف نداره ... در بازشد و آقای رضایی واردشد چند لحظه با تعجب نگاه کرد و خندید گفت : - واقعا خسته نباشین خیلی عالی شده ... میشه لطف کنید این برگه ها رو بایگانی کنید ! برگه ای هم به من داد و قرار شد چند تا نرم افزار روی سیستم نصب کنم .... لبخندی زد و گفت : - گفتین رشتتون کامپیوتره ؟ گفتم : بله ! گفت : - پس میتونید کارای کامپیوتری شرکت هم انجام بدین ؟ گفتم : - تا جایی که بتونیم درخدمتتون هستیم . مهتاب پرید وسط حرفم وگفت : - به من کاری غیر از کامپیوتر بدین اما این ساره خانوم ما رو چسبوندن به کامپیوتر . تو هنرستان بهش میگفتیم مهندس از بس بلد بود... آقای رضایی نگاهی به من کرد وگفت : - باز جای شکرش باقیه ! درضمن ساعت ۱۲:۳۰ وقت ناهاره طبقه اول سالن غذاخوری ... آقای رضایی که بیرون رفت هردوشروع کردیم به کارکردن تا ساعت 11 تموم کارامو انجام دادم و داشتم استراحت میکردم ... مهتاب هم گفت : - توچقدر تند کار میکنی !! - من متعادلم خانوم ! توخیلی تنبلی !! با صبروحوصله ... عجله که نداریم ! ساعت 12:30 به سمت سالن غذاخوری به راه افتادیم ... همه نگاهمون میکردن ... دلیلش این بود که تازه وارد بودیم مهتاب گفت : - ازگلوم نمیره پایین ببین چطوری نگامون میکنن ؟ خندیدم وبا آرامش غذامو قورت دادم وگفتم : - یکی دوروز بگذره عادی میشیم راحت باش ...   از سالن بیرون اومدیم رو پله ها بودیم که صدای یه نفر توجه مونو جلب کرد ... مردی بود که پرسید : - سلام ببخشید شما استخدامی جدید هستین ؟؟ گفتم : - نه کارآموز هستیم . ادامه دارد ... @CoffeRoman_MaryamAlipour
📚 کافهِ رمان ☕️
#رمان_ساره #قسمت_دوم آقای رضایی گفت : - رفتن ماموریت دوشنبه میان .... بالاخره توی اتاقی که قرار
مردی بود پرسید : - سلام ببخشید شما استخدامی جدید هستین ؟؟ گفتم : - نه کارآموز هستیم  گفت : - خیلی خوشبختم من مهندس محمدی هستم طبقه بالا کار میکنم. - ما هم همینطور مهتاب گفت : - مهندس محمدی ! لفظ مهندس رو چه غلیظ گفت ها ... خندیدم وچیزی نگفتم ! یه ربع بعد آقای رضایی اومد ... بادیدن من که کارام تموم شده بود با تعجب گفت : چطور انقدر زود تمومش کردین !! از در که بیرون رفت مهتاب یه نگاه به من کرد وگفت : خدا شانسی هم به ما بده !! ببین اصلا محلی به من گذاشت که انقدر زحمت کشیدم؟ به شوخی گفتم : - نترکی ازحسودی مادماذل ؟ اونم خندید وگفت : نخیر ما عادت داریم همه توروتحویل بگیرن !! - دیگه وقت رفتنه. ازمهتاب جداشدم و‌به سمت خونه به راه افتادم . خسته بودم وحسابی خوابم می اومد . به خونه که رسیدم یه راست خوابیدم وساعت ۵ بیدار شدم ... قراربود برای شام محمد و معصومه بیان .... محمد برادرم بود معصومه هم زن داداشم با هم همکاربودن و ۲ سال ازازدواجشون میگذشت .... مهبد هم داداش کوچیکم بود و ۸ سالش بود. شب تازه یادم افتاد سراغ کتابام برم !  ناسلامتی امسال کنکوری بودم! تا نیمه های شب درس خوندم و بلاخره خوابیدم چون باید صبح زود بلند میشدم وبه شرکت میرفتم .. صبح بلند شدم و بعد نماز خوندم وبعدشم آماده شدم تا شرکت برم ... رفتم تو اتاق و شروع کردم به backup گرفتن ازتمام اطلاعات توی کامپیوتر. چون تمام اطلاعات خرید و فروش و پروژه های شرکت توی این کامپیوتر جمع شده بود.... مهتاب مشغول انجام دادن کارای خودش بود. هراز گاهی باهم حرف میزدیم وباز شروع میکردیم ... حدود ساعت 11 بود که اقای رضایی اومد تو اتاق وچند تا سی دی بهم داد وگفت : - قرار شده یکی از مهندس های شرکت بیاد اینا رو ازتون بگیره  بنده خدا کلی هم کار داشت قرار شده باهاشون سی دی ارائه مطلب درست کنه ... اسمش آقای محمدی ... لطف کنید اینا رو بهش بدین و رفت ... مهتاب نگاهی بهم کرد وگفت : - به نظرت همون پسره نیست ؟ - احتمالش زیاده! کارام که تموم شد یه نگاه به سی دی ها کردم و به مهتاب گفتم : - این که کاری نداره وخودم شروع کردم به درست کردنش ... مهتاب گفت : - چرا انقدر خل و چلی ! دیوونه این که کار تونیست .   - میدونم ولی من که بلدم ! درضمن کارم هم تموم شده حوصله ام سر میره ... با دوتا از کارمندای اونجا آشنا شدیم الهه و فاطمه که چند اتاق بالاتر از ما کار میکردن الهه تازه ازدواج کرده بود فاطمه هم یه پسر ۵ ساله داشت ... ادامه دارد ... @CoffeRoman_MaryamAlipour
تقریبا ده دقیقه ای نگذشته بود که دروزدن ... مهتاب به من چشمکی زد وگفت : بفرمایید هردوتعجب کردیم . کسی که درآستانه درظاهر شد آقای محمدی نبود مرد جوونی بود وپرسید : - شما کارآموزای جدید هستین ؟ ازجام بلند شدم وگفتم : - بله بفرمایید؟ نگاهی بهم کرد وگفت : من پاکرای هستم .... با تعجب نگاهی کردم گفت : - انتظار دیدن منو نداشتین که انقدر با تعجب نگاه می کنید؟ به خودم مسلط شدم وگفتم : - راستش نه چون آقای رضایی گفتن فردا تشریف میارین ... با ناراحتی گفت : - متاسفم لطف کنید وسایلتونو جمع کنید ... با تعجب گفتم : - آخه چرا؟ -   گفت : من قبلا هم گفته بودم کارآموز خانم نمیخوام. وسایلتونو جمع کردین تشریف بیارین مدارکتونو بگیرین و از در بیرون رفت ... مهتاب با عصبانیت گفت : - مگه ما مسخره ایم ، چه آدم بی ادب و بی نزاکتیه.  - هر چی هست زیر سر کارآموزهای قبلیه که با ما اینطوررفتار کرد . مهتاب بلند شد وگفت : - نمیای بریم ؟  - نه تو برو مدارک رو گرفتم خودم میرم .... سی دی ها وکارایی رو که انجام داده بودم دستم گرفتم وبه سمت اتاق آقای پاکرای (اتاق روبروی خودمون ) رفتم ... آروم درزدم که گفت : - بفرمایید. سی دی هارو روی میز کارش گذاشتم ....     نگاهی کرد وگفت : - اینا چیه ؟ - این گزارش عملکرد شرکته. ازشون back up  گرفتم بقیه شون هم کارای این دو روزه است . به سردی پرسید ؛ - کی ازتون خواست back up  بگیرین ؟ ناراحت شدم وگفتم : - به ذهن خودم رسید اگه اطلاعات بپره ممکنه هیچ وقت نتونین برش گردونین ! متوجه شد وگفت : - بله حرفتون درسته ممنونم ....  گفتم : - میشه مدارکمونو بدید ؟ کمی فکر کرد وگفت : - ببخشید دست آقای رضاییه فردا بیاین بگیرینش - باشه خداحافظ داشتم به سمت در میرفتم که گفت : - ببخشید من اسمتون رو نمیدونم. - دیگه اهمیتی نداره خداحافظ از در بیرون اومدم واز شرکت خارج شدم وباخودم فکرکردم ... مطمئنن آقای پاکرای دل پری از کاراموز دختر داشت وگرنه اون آدمی که من دیدم با شخصیت تر از این بود که بخواد چنین رفتاری داشته باشه ! وبه سمت خونه حرکت کردم.... @CoffeRoman_MaryamAlipour
خواستم به بابا و مامان بگم تو شرکت چه اتفاقی افتاده ولی دلم نیومده آخه تازه خبرباردارشدن معصومه بهشون رسیده بود وخوشحال بودن نمیخواستم آرامششون وبهم بزنم . لبخندی به لب آوردم پس بالاخره منم عمه میشدم . به طرف شرکت به راه افتادم حوصله نداشتم لباس رسمی بپوشم مانتوی مدل دارمشکی مو به تن کردم وشلوار جینم ... بین راه داشتم فکرمیکردم کجا بریم که قبولمون کنن چون برای پیداکردن جای دیگه دیر شده بود... وارد شرکت شدم وبه طرف اتاق آقای پاکرای به راه افتادم ... درزدم دربازشدوآقای پاکرای روبروی دروایساد... سلام کردم وگفتم : - ببخشید اومدم مدارکمون رو بگیرم. لبخندی زد وگفت : - خواهش میکنم بفرمایید بشینید... نشستم ومنتظرشدم ونگاهی به اتاقش کردم اتاق مرتبی داشت وخیلی خوش سلیقه وسایلشو چیده بود... روی میزش نشست وگفت : - دیراومدین نیم ساعتی هست منتظرتون هستم ... سرم وپایین انداختم وعذرخواهی کردم ... لبخندی زدوگفت : - دیروز با آقای محمدی کاراتونو نگاه کردیم عالی بودن راستش اصلا باورنکردیم اون پروژه هم کارخودتون باشه باتعجب گفتم : - چطور؟ گفت : - آخه اقای محمدی میگفتن یه مهندس به زور میتونه همچین پروژه ای درست کنه چه برسه به دیپلم .... خندیدم وگفتم : - ایشون لطف دارن ولی نه باورکنید کارخودم بود درضمن وقتم کم بود وگرنه مطمئنا خیلی بهتر میشد ... گفتم : - ببخشید میتونم خواهش کنم مدارکمو بدین برم ؟ بلند شد وگفت : - ای بابا دارین شرمندم میکنین واقعا بابت رفتاردیروزم ازتون عذرمیخوام راستش پارسال این کاراموزا بلایی سرم اوردن که بهتره هیچی نگم ... کارم اشتباه بود باید همون لحظه اول از طرز برخوردتون میفهمیدم شما بااوناخیلی فرق میکنین ... حالا هم ازتون خواهش میکنم لطف کنید به دوستتون زنگ بزنید و بهشون بگید که از فردا برای کارآموزی تشریف بیارن! شما خانم ... ؟ از جام پاشدم و گفتم : - احمدیان هستم. - خوشبختم آقای پاکرای برگه ای به دستم داد و ازم خواست که اطلاعاتی که خواسته بود رو دربیارم . صبح روز بعد آقای پاکرای خیلی عصبانی وارد اتاق شد و ازمون خواست اطلاعاتی که خواسته بود رو تحویل بدیم و در رو به هم کوبید و رفت! مهتاب نگاهی بهم کرد و گفت : - بنظرت این مرتیکه دیوونه نیست؟ خندیدم و جواب دادم : - بجای پشت سر مردم حرف زدن کارتو بکن! ادامه دارد ... @CoffeRoman_MaryamAlipour
کارام رو که انجام دادم به سمت اتاق آقای پاکرای رفتم تا بهش تحویلش بدم در زدم وگفت بفرمایید... وارد اتاق شدم کمی عصبی بنظر میرسد برگه ها رو ازم گرفت وگفت: - مرسی لطفا بشینید تا سی دی ها رو که قرار بود برام نصب کنید پیدا کنم بهتون بدم. سرگرم پیداکردن بود... شلوار کتان زیتونی ولباس سبز خوشرنگی به تن داشت... سرم رو پایین انداختم که صدای گوشی آقای پاکرای بلند شدبه سمت میزش رفت . شروع کرد به صحبت... همزمان از اتاق بیرون رفت. صداشو به وضوح می شنیدم: - سلام مامان جان باز چیه؟ - خوش اومدن ولی من تا دیروقت کار دارم نمیرسم بیام - گفتم که نمیام خواهشاً اصرارنکن - بازشروع شد؟ آخه به من چه عمه خانم دختر ترشیده شو میخواد به من قالب کنه؟ - دکتره که باشه بازم میگم واسه خودتون نبرین و بدوزین من زن نمیخوام خداحافظ آقای پاکرای وارد اتاق شد کاملا چهره اش برافروخته از عصبانیت بود . منم اصلا به روی خودم نیاوردم. وارد اتاق که شدم مهتاب با شیطنت نگاهم کرد وگفت: - به به خانم دل کند وتشریف آورد! خوش گذشت الیزابت؟؟ خنده م گرفت وگفتم: - چی میگی ؟ اومد کنارم نشست وگفت: - میشه بپرسم 20 دقیقه با جناب مهندس چی میگفتین ؟ - از همون حرفایی که تو با آقا احمد میزنی گفت: - بله بله نفهمیدم؟!   لبخندم محو شد و یهو دلم گرفت وگفت : - مهتاب کی عقد می کنین ؟ - بعد از عروسی مهناز... تقریبا ۲ ماه دیگه بغض توگلوم گیر کرد وطوفانی شدم و در مرز بارونی شدن. مهتاب بعد از ازدواج قرار بود با احمد اهواز بره چون محل کار احمد اونجا بود... راستش برام سخت بود که از مهتاب جدا بشم چون ما دقیقا از دوران دبستان باهم دوست های صمیمی بودیم ... من هم که خواهر نداشتم ومهتاب خواهرم هم بود.  توی همین فکرها بودم که مهتاب کنارم اومد بغلم کرد و دوتایی بارونی شدیم . دلم نمیخواست که از هم دوربشیم. مهتاب اشکهامو پاک کرد وگفت: - ناراحت نشو ساره توروخداگریه نکن ما که قرار نیست نیایم. حتما میام بهت سر میزنم. موضوع و‌ عوض کرد و گفت : - خب حالا که انقدر منو دوست داری بیا با هم جاری بشیم؟ فکر کنم امیر برادر احمد حسابی خاطرخواهت شده ... وسط گریه خندم گرفت وگفتم : - خیلی بیخود کرد با اون هیکلش!! ادامه دارد ... @CoffeRoman_MaryamAlipour
خب این چند روز از قسمت های عادی عبور کنیم تا برسیم به قسمت های خفن داستان ... 😍