068051.mp3
67.5K
«آیه ۵۱ سوره قلم»
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
068052.mp3
27.6K
«آیه ۵۲ سوره قلم»
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
| مَعْبــَـــــــ🌴ــــــرْ |
🔸 ﷽ | وَإِنْ يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَ
چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد
إن یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد🌱
#سیدحمیدرضا_برقعی
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
با غیرت ها سر نمی برند!
واستون سر میدن......
#غیرت را درست معنا کنیم.....
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
🔺خبر خوب رئیس سازمان انرژی اتمی؛ دانشمندان ایرانی انحصار آمریکا در تولید شتاب دهنده الکترونی را شکستند
🔹اسلامی، رئیس سازمان انرژی اتمی: انحصار کشور آمریکا در تولید شتاب دهنده الکترونی توسط دانشمندان ایرانی شکسته شد و جوانان غیور ایرانی در صنعت هستهای بار دیگر افتخاری برای ایران عزیز به ارمغان آوردند.
🔹شتابدهندههای الکترونی از سوی متخصصین ایرانی بهطور کامل بومی شده و در مسیر صنعتی شدن قرار گرفته است.
#ایران_قوی
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹دست دراز کنید که بهترین شفیع روز قیامت شهید است...
📸تصویری ماندگار از #شهید_محمّد_حسین_حدادیان در حال سینه زنی و نوکری ایام #محرم
🕊#شهادت : اول اسفند۹۶،
در خیابان پاسداران توسط دراویش داعشی
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مادر شهید محمد حسین حدادیان:
🔹از حاج محمود کریمی خواستم روضهی حضرت علی اکبر (ع) بخواند
🔹شب شهادت حضرت زهرا (س) با پیراهن مشکی به شهادت رسید
🔹موقع غسل و کفن اثر سینه زنی روی بدنش بود
🔹شهید محمد حسین حدادیان اول اسفندماه سال ۹۶ در خیابان پاسداران تهران به دست دروایش آشوب گر به شهادت رسید.
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
جهاد تبیین اگر یک تصویر بود
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
🌴 خاطرات جنگ
💠 شوخ طبعی
‼️بیسکویت مَلَس‼️
سه چهار ساعتی به رفتنمان به خط مقدم برای شروع عملیات مانده بود.
نیروهای گردان، هر کدام در حال انجام دادن کاری بودند.
یا وصیتنامه می نوشتند و یا سلاح و تجهیزاتشان را امتحان می کردند و از یکدیگر حلالیت می طلبیدند.
یک موقع دیدم از یکی از چادرها سر و صدا بلند شد و بعد یک نفر پرید بیرون و بقیه با لنگه پوتین و فانسقه و سنگ و کلوخ دنبالش.
اوضاع شیر تو شیر شد.
پسرکِ فراری، بین خنده و ترس، نعره می زد و کمک می طلبید و تعقیب کنندگان هم با دهانهای کف کرده و عصبانی ولش نمیکردند.
فراری را شناختم.
اسماعیل بود.
از بچه های شرّ و شلوغ گردان.
او خورد زمین و بقیه رسیدند بهش و گرفتندش زیر ضربات فانسقه و کتک. حالا نزن، کی بزن!
اسماعیل هم پیچ و تاب می خورد و می خندید و نعره می زد.
به خود آمدم. مثلاً من فرمانده گردان بودم و باید نظم و انضباط را بر گردان حاکم می کردم.
جمعیت را شکافتم و رفتم جلو و با هزار مکافات اسماعیل را از زیر مشت و لگد نجات دادم.
➖ او در حالی که کمر و دستانش را می مالید، شروع کرد به نفرین کردن:
▪️الهی زیر تانک بروید. شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول!؟ – الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید! – ای خدا دادِ مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!
🔸بچه های گردان هِرهِر می خندیدند و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند، به او چنگ و دندان نشان می دادند و تهدید به قتلش می کردند.
🔹فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟»
▫️یکی از آن ها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد گفت: «از خود خاک به سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم. یک آرپی جی حرامت می کنم!»
😂 اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود، هِرهِر خندید و آنها عصبانی تر شدند.
گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!»
▪️«بابا اینها دیوانه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان. با من که این کار را بکنند، ببین با عراقیها چه کار میکنند؟»
▫️خب بلبل زبانی نکن.چه دسته گلی به آب دادی؟
▪️هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت می خواستیم که یک هو چیزی یادم افتاد. قضیه مال سه چهار ماه پیش است. آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم.
یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم. موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر، سرش را سبک کرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.»
🔺یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بههم خورد»
▪️اسماعیل با شیطنت ادامه داد: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود. ثانیاً بچه ها گشنه بودند. بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند و بعد بردم دادم بچه ها، همین نامردها لمباندند و چقدر هم تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و…»
➖ ...بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند. خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم، راه افتادم که بروم سر کار خودم. اسماعیل ولم نمی کرد. گفتم: «دیگر چی شده؟»
▪️ حاجی جون می کشندم.
▫️نترس. اینها به دشمنشان رحم می کنند. چه رسد به تویِ ماست فروش!
⭕️ تا اسماعیل ازم جدا شد، بیسکویتملسخورها دنبالش کردند و صدای زد و خورد و خنده و ناله های اسماعیل دوباره بلند شد.
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯
🎋یه یادگاری عالی ....👌👌👌
╭┅──===──┅╮
🌷@deldadeghann
╰┅──===──┅╯