مهربانےوعطوفٺ
شب بود. ٺوبحبوحھےعملیاٺ ناگهانپایمبھچیزےگیرڪرد. هرقدر تقلا ڪردم فایدھاے نداشٺ.وقٺےنگاھڪردم، دیدم رزمندھاےڪھٺمامبدنشغرقخون بود، بادسٺپایمراگرفٺھاسٺ.
چهرھےخونآلودشزیرنورمهٺاب خیلےمصمّم بنظر مےرسید. از دیدنش انرژےگرفٺم.ڪمپوٺےاز جیبشدرآورد وبا لبخندبھمنداد وگفٺ: " مادیگر رفٺنےهسٺیم، این مالٺو."
از سال ۶۲ ٺاحالا آنلبخند رافراموشنڪردھام.
به نقل از برادرجانباز یوسف زادھ
ڪٺاببچھهاےمحلھٺوومن
·
·