یاد اون روزهایی که میرفتیم حموم عمومی و مادرمون میگفت باز صابون جا گذاشتم اون هم از اون صابون های ریز خوشگل ومجبور می شد یک قرون
دراورد و۵تا صابون کوچک بامزه بخرد یادش بخیر .
هر عید ما کرسی داشتیم و لباس های نو برامون میخربدن و میگفتند تا
عید بعدی خبری از لباس نیست ........وهمیشه مسافرت میرفیتم اگر
پدر یا مادرمان شهرستانی بودند .... یادش بخیر اون روز ها سر صبح در صف
کلاسی ناظم با خط کش میومد اگه ناخونمون یا موهامون بلند بود ۱۰۰بار با اون خط کش ما رو میزد یادش بخیر .....۴۰سال می گذرد اما من هنوز باور ندارم که گذشته است .
امیررضا باوندی از مشهد مقدس❤
#ارسالی
🆔
دهـہ شصتےها
@dahee60
کوچیکتر که بودیم بی دلیل میخندیدیم
بی بهونه گریه میکردیم ؛
صبوری حالیمون نبود ...
بی دلیل شاد بودیم ...
شاید سنمون ۲ رقمی هم نشده بود ها
اما معرفتمون بی رقم بود ،
اما این روزا، بد شدیم !
درِ کلاس معرفت رو بستیم ،
پُلمپش کردیم ...
برای بخشیدن دنبال دلیل میگردیم !
از بلند خندیدن هراس داریم که نکنه نیمه شب گوش های همسایه رو اذیت کنه ...
از گریه کردن هم میترسیم که نکنه دشمنمون از دور ما رو ببینه و از ته دل شادی کنه ...
" ما آدما این روزا عجیب از بچگیمون، فاصله گرفتیم "
#دهه۶۰ #دهه_شصت #نوستالوژی #نوستالژی #بچه_های_قدیم #بچه_های_دیروز
دهـہ شصتےها
@dahee60