❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۴
_ببینم موجی که نشدی نصفه شب با کارد و خنجر حسابمان را برسی؟
🍂حبیب خندید. خوشحال بود که دوباره پیش دوستانش برگشته است.
🌿چشمش به حسین افتاد. چشمان حسین از گریه سرخ و متورم شده بود. بچهها کنار رفتند. حبیب پیشانی حسین را بوسید. حسین شاگرد حبیب بود، حبیب بر اثر تجربه و بودن در بطن جنگ به مرور زمان به یک دیدهبان ماهر و کار کشته تبدیل شده بود. به قول خودش نخوانده ملا شده بود! و حسین یکی از شاگردانش بود و حبیب به او راز و رمز دیدهبانی را یاد داده بود.
🍂حبیب شانههای حسین را فشار داد و گفت:
_انتقام خون خواهرت را از آن نامردها میگیریم. قول می دهم. حسین برای اولین بار پس از شنیدن شهادت #مریم، لبخند زد.
🍂حبیب رو به امیر کرد.
_امیر با ما میآیی؟
🍃امیر نپرسید کجا و آماده شد. جمشید سوئیچ موتور را به امیر داد.
🍂حبیب گفت:
_میرویم به مقتل شهیده فرهانیان!
□
🍃امیر، ابتدای خیابان امام خمینی ترمز کرد و به حبیب که پشتش نشسته بود گفت:
_میبینی حبیب، دیگر هیچکس جرأت نمیکند تو این خیابان پا بگذارد. دیدهبانهای عراقی اینجا را زیر نظر گرفتهاند و تا کسی را میبینند دستور آتش میدهند. کمرم را محکم بچسب که رفتیم!
🍂حبیب کمر امیر را گرفت و موتور پرواز کرد! در همین لحظه صدای سوت کشدار خمپاره آمد. امیر فرز و چالاک موتور را میراند و از روی چالههای انفجار و تیر شکسته برق و تل آجرهای شکسته عبور میداد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۵
💥خمپاره پشت سرشان منفجر شد. اما قبل از اینکه ترکشهایش به آن دو برسد. امیر فرمان را کج کرد و در یک کوچه سرعت گرفت. رسیدند به چهار راه دانشکده نفت که محل شهادت #مریم بود. از موتور پیاده شدند. حبیب از جیب بلوزش کاغذ و خودکار در آورد. امیر بی هیچ حرفی قطبنمای نظامی را به حبیب داد. حبیب کنار چالهی انفجار نشست و از روی قیف انفجار شروع کرد به محاسبه کردن و نوشتن ارقام و جمع و تفریق. امیر گفت:
_بدبختی اینجاست که هر بار جنگ شهرها شروع میشود، همین چهار، پنج تا خمپارهاندازی هم که داریم بدون مهمات میشود. عوضش دشمن روزی چهارصد پانصدتا خمپاره روی سرمان میریزد. حبیب به نظرت ما به جمهوری اسلامی خدمت میکنیم یا مزدوریم؟
🍂حبیب خندهاش گرفت.
_این چرت و پرتها چیه؟
🌿 امیر خندهکنان گفت:
_والله از اول جنگ یکی از مسئولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان مثل شرلوک هلمز آنقدر سر تق بازی و کارآگاه بازی در آوردیم تا فهمیدیم دیدهبانی و گرفتن گرا و مختصات دشمن یعنی چی. میدانی چیه، من فکر میکنم بعضی از مسئولین، شهری به اسم آبادان را یا نمیشناسند یا از قصد بیدفاع رهاش کردند به امید خدا. زمان بنیصدر که با حماقتهای آن خاک تو سر پدرمان در میآمد و مثل رابین هود از ارتشیها مهمات میدزدیدیم تا بتوانیم جلوی دشمن مقاومت کنیم.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۶
🍃حالا که سه سال از آن موقع گذشته باز هم ویلان و سرگردان شدهایم. من نمیدانم چرا درست موقعی که شهر زیر آتش شدید دشمن است و ما باید جواب دندانشکن بهش بدهیم باید از نبودن مهمات بنشینیم و سماق بمکیم. حبیب قطب نما را بست و بلند شد.
_تو رو به جدت من تازه از بیمارستان آمدهام. با این حرفهای ضدانقلابیات هوش و حواس مرا پریشان نکن. برویم دیدگاه.
🌿امیر خندهکنان موتور را روشن کرد.
□
🌿امیر با صدای بلند طوری که باد صدایش را نبرد و حبیب بشنود میگفت:
_دیگه حنایمان پیش ارتشیها هم رنگ ندارد. دیروز رفتم سراغشان میدانی کدام گروهان را میگویم؟ همان گروهانی که کاتیوشا دارند.
🌿دل خوش کرده بودم که با زبان بازی و فیلم بازی کردن میتوانم کاری کنم تا چندتا موشک کاتیوشا به طرف عراقیها شلیک کنند اما فرماندهشان اصلاً تحویلم نگرفت. هر چی گفتم که از خجالتتان بعداً در میآییم و بهتان کنسرو تن ماهی و هندوانه و میوه میدهیم انگار که نمیشنید. حالا نمیدانم تو چه فکری تو سرت داری. بیا اینم دیدگاه!
🍃دیدگاه یکی از دودکشهای بلند پالایشگاه بود. باید از نردبان فلزی طولانی دودکش تک به تک خود را بالا میکشیدند و این کار برای یک آدم سالم بسیار سخت بود. چه رسد به حبیب که هنوز پاهایش باند پیچی و ترکشها در کپل و ران و ساقش جا خوش کرده و با هر حرکت رگها و گوشتها را میبریدند و باعث خونریزی میشدند.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۷
🍂صورت حبیب از درد و خستگی و هرم گرمای درون دودکش خیس عرق شده بود. اما حبیب توجهی به درد و خونریزی نکرد. یا علی گفت و قدم بر اولین پله گذاشت و خود را بالا کشید. به پایین نگاه نمیکرد نگاهش رو به بالا بود. به تکهای از آسمان آبی که از بریدگی بالای دودکش معلوم بود. یک بریدگی به اندازهی کف دست اما هر چه بالاتر میرفت آن بریدگی بیشتر میشد. زخمهای بدنش به سوزش افتاده بود. صدای امیر از زیر پایش میآمد.
🍂حبیب درِ قمقمهات باز مانده؟! این چیه روی صورت من چکه میکنه. آبه یا... وای اینکه خونِ!
🍂حبیب حرفی نزد. سرانجام بالای دودکش رسید و خودش را به داخل محوطه کوچکی انداخت. امیر هم آمد. خیس عرق در حالیکه چند قطره خون روی پیشانی و صورتش جا خوش کرده بود. امیر غرغر کنان شروع کرد به عوض کردن تنزیبهای خونآلود پای حبیب. بعد پیراهنش را پاره کرد و دور پای حبیب بست. حبیب که نفسش جا آمده بود بلند شد و از دوربین ۱۲۰*۲۰ به نخلستان آن سوی اروند خیره شد. نقطه به نقطه نخلستان را کاوید. نخلستانی که سرتاسر اروند را پوشانده بود. حبیب میدانست که این نخلستان سرسبز پوشش خوبی برای خمپارهاندازان عراقی است. امیر هم کنار حبیب آمد و چشم به نخلستان دوخت.
دقایقی بعد صدای ته قبضهی خمپارهای آمد و بعد دود سفیدی مثل دود اگزوز تراکتور از نقطهای از نخلستان بلند شد. امیر با خوشحالی گفت:
_آنجاست. دیدمش!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۸
🍂حبیب روی آن نقطه دوربینش را متمرکز کرد. دقیق شد و بعد صدای سوت خمپارهای که از بالای سرشان میگذشت را شنید و صدای پر از تعجب و حیرت امیر را:
_یکی هم نیست. چهار تا خمپاره اندازه! چقدر هم مهمات دارند. کاش نصف این گلولهها را ما داشتیم!
🍂حبیب چشم از خمپارهاندازها بر نمیداشت، با دقت به عراقیها که مشغول تمیز کردن لوله خمپارهاندازها و آماده کردن گلولهها بودند نگاه میکرد.امیر از پشت دوربین کنار رفت. نشست و تکیه داد به دیواره آهنی و با پر چفیه عرق پیشانی و صورتش را گرفت و گفت:
_لامَصَّبها شدهاند بلای جان آبادان. دارند شهر را نابود میکنند. راست گفتهاند که خمپاره قاتل زوایای بی روح است. بد مصَّب قدرت یک توپ را دارد این خمپاره۱۶۲. هر جا که منفجر میشود کلی خرابی درست میکند. ببینم حبیب حالا که جایش را پیدا کردیم چطوری میخواهیم از خجالتشان در بیاییم؟
🍂حبیب چشم از دوربین برداشت. نگاه دقیقی به امیر کرد و بعد لبخند تلخی زد و گفت:
_ دزدی میکنیم!
🌿امیر با چشمانی گرد شده به حبیب خیره ماند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
مداحی آنلاین - نماهنگ دنیای من - مازیار طاولی.mp3
2.94M
اشک اذن دخول حرم یاره😭😭
جز حرم گدا جایی نداره😭😭😭
🎙#مازیار_طاولی
#یا_حسین_جانم
#امام_زمان_عج
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#عاجزانه_ملتمسانه 🤲
#التماس_دعا 😔💔
🇮🇷به منتظران نور 👉دعوتید 🇮🇷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۱
نور سه فانوس اتاق کوچکی را که حبیب و بچههای دیدهبان و خمپارهانداز آبادان در آن جمع شده بودند روشن میکرد.
🍂حبیب ایستاده و چهاردهنفر دیگر نشسته بودند و به حبیب چشم دوخته بودند.حبیب ادامه داد:
_آنهایی که هم سن و سال من پیرمرد باشند میدانند که ۱۲ سال پیش تو کلاس دوم ابتدایی یک درس داشتیم به نام<بلدرچین و برزگر>.
بچهها لبخند زدند، حبیب لبخند زنان گفت:
_ماجرایش این بود که در گندمزاری بلدرچینی با جوجههایش زندگی میکرد. یک شب که بلدرچين به لانهاش برگشت جوجههایش گفتند که امروز برزگر و همسرش آمدند و حرفشان این بود که میخواهند گندمها را درو کنند و بعد زن گفت که صبر کنند تا پسر عموهایشان هم بیایند تا با هم این کار را بکنند. بلدرچين تا این حرف را شنید گفت: اصلاً ناراحت نباشید. هیچ خبری نمیشود. شب دوم شنید که برزگر آمده و گفته که پسر عموها در راهند. بلدرچين دوباره به جوجههایش گفت که نگران نباشید، هیچ خطری نیست. اما شب بعد وقتی از جوجههایش شنید که برزگر گفته که به تنهایی قصد درو کردن گندمزار را دارد، به جوجههایش گفت: خب حالا خطرناک شده، باید از این گندمزار به جای دیگر بردیم. خب حالا وضعیت ما در آبادان همینطور است. تا حالا مسئولین قول میدادند که به ما مهمات میدهند و ما دلمان خوش بود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۲
اما حالا باید خودمان جلو بیفتیم.شما دیدهبانها و خمپارهاندازان آبادان هستید. همگی میدانیم که الکی دلمان را خوش کردهایم. باید دست بر زانوی خود بگذاریم و یا علی بگوییم و بلند شویم و حسابمان را با دشمن تسویه کنیم. من یک نقشه کشیدهام. احتیاج به یک دست لباس تمیز نظامی،فانسقه، پوتین نو و کیف و دفتر دارم و چند محافظ مسلح. حالا چه کسانی داوطلب میشوند؟
بچهها اول با حیرت به حبیب و بعد به یکدیگر نگاه کردند و دست همگی بالا رفت. حبیب لبخندزنان گفت:
_فکر کنم عراقیها هم باید کاسه و کوزهشان را جمع کنند و دنبال کارشان بروند. فردا صبح وارد عمل میشویم.
□
🍂حبیب شلوار تمیز نظامی و پیراهن سفیدی که تا گلو دکمههایش را انداخته بود، به تن داشت. یک عرقچین بر سر و یک تسبیح در دست راست و کیف چرمی کوچکی که جمشید بهش قرض داده بود زیر بغل چپش داشت. برای آخرین بار خودش را در آینه نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد. جمشید محمودی خنده خنده گفت:
_شدی عینهو این حاجیها. اگر با این تیپ و قیافه به قرارگاه خاتمالانبیاء هم بروی میتوانی آنها را هم گول بزنی.
🍂حبیب اخم کرد و خیلی جدی گفت:
_ساکت برادر، تو به چه حقی به ریش نداشته فرماندهات میخندی. دستور بدهم یک ماه زندانیت کنند؟
🍃جمشید بلند خندید و حبیب هم به خنده افتاد. امیر آمد و با خلق تنگ گفت:
_بابا زود باشید. من با هزار بدبختی ماشین امام جمعه را برای یک ساعت قرض کردهام، زود باشید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷