❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_دوم_قسمت۲
_من باید قبل از غروب آفتاب در منزل باشم.
_چرا؟
_خب دیگر.شاید دلیلش را بعداً بگویم. اسم #مریم فرهانیان در صدر اسامی دختران آبادانی که آمادهی جهاد در راه خدا بودند ثبت شد.
🌱 #مریم و دختران دیگر به همراه فاطمه جوشی مخفیانه زیر نظر یک مبارز که به تازگی از لبنان آمده بود آموزشهای لازم را دیده و فعالیتشان آغاز شد.
اوایل آنها فقط به پخش اعلامیه و نظم دادن تظاهرات ضد سلطنتی مردم آبادان مشغول بودند. تا این که پایههای پوسیدهی رژیم شاهنشاهی فروریخت و انقلاب پیروز شد. اما هنوز طعم شیرین انقلاب در کام مردم بود که استانهای مرزی توسط گروهکهای ضد انقلاب ناامن شد.خوزستان و به خصوص خرمشهر و آبادان یکی از جاهایی بودند که توسط گروه خلق عرب،دستخوش حوادث و بمبگذاریهای متعدد شد. آن زمان بود که #مریم به هوش و درایت رهبران انقلاب که چنین حوادثی را پیشبینی و در فکر رفع آن بودند آفرین فرستاد. #مریم همچنان در کنار جوشی و میمنت کریمی و دختران مسلمان دیگر فعالیت میکرد.
✨مهدی به سپاه پاسداران پیوست و عقیله و #مریم و فاطمه هم عضو ذخیره سپاه شدند و برای اعزام به اردوی رزمی آماده شدند.
دورهی نظامی برای عقیله و فاطمه فرهانیان خیلی سخت میگذشت.دویدن و نرمشها و بشین پاشوها طاقت همه را طاق کرده بود.فقط #مریم بود که با بردباری همهی مراحل را به خوبی میگذراند و به عقیله که خسته شده بود و از زیر آموزشها شانه خالی میکرد روحیه میداد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_دوم_قسمت۳
🍃در روزهای آخر آنها زیر نظر فاطمه جوشی برای کوهنوردی آماده شدند و حرکت کردند. هر چه بالاتر میرفتند راه سختتر میشد. در این مرحله مهدی هم با خواهرانش بود. #مریم پا به پای مهدی حرکت میکرد و عقیله و فاطمه غرولند کنان پشت سر آن دو بالا میآمدند.
🌾سرانجام راه به قدری باریک و سخت شد که فقط میشد به تنهایی از آن عبور کرد. حالا اکثر دخترها غرغر میکردند و ناراضی بودند. فرمانده در محلی مناسب آنها را جمع کرد و گفت:
_تا اینجا آمدهایم، باقی راه با خودتان است که برویم و یا برگردیم. هر نظری که رای لازم بیاورد میپذیریم.
یکی از دخترها گفت:
_برادر، راه سخت است. برگردیم.
دیگری گفت:
_اگر پایمان سُر بخورد و پرت شویم تو دره چه کسی جواب خانوادهمان را میدهد.
_تا همین جا بس است. برگردیم!
_برگردیم!
_برگردیم!
جوشی به #مریم نگاه کرد که دستش را بالا برده. فرمانده به #مریم اشاره کرد که حرف بزند. #مریم بلند شد و با لحنی محکم گفت:
🌱اگر ما قلههای مادی را نتوانیم فتح کنیم. هیچوقت نمیتوانیم به قلههای ایمان و معنویت صعود کنیم. این خیلی بد است که ما در این مرحله که نزدیک قله هستیم برگردیم و تسلیم بشویم. با اجازهی فرمانده من تصمیم دارم تا قله بروم. هر کس قصد همراهی دارد یا علی بگوید و بیاید!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_دوم_قسمت۴
💫انگار جانی دوباره در کالبد خستهی آنها دمیده شد. همه از جا بلند شدند و پشت سر فرمانده که لبخند رضایت بر لب داشت به سوی قله روانه شدند.
□
در پایان دوره، #مریم تقدیرنامه گرفت و یکی از کسانی شد که بالاترین امتیاز را آورد. سپس به همراه مهدی و عقیله یک عکس یادگاری انداخت. #مریم سمت راست و عقیله سمت چپ مهدی ایستاد. وقتی از آن سه عکس انداختند #مریم خندید و گفت:
🌱از قدیم گفتهاند که سمت راستیها همیشه پیروزند!
عقیله با اصرار فراوان رفت سمت راست مهدی ایستاد و یک عکس دیگر انداختند!
□
جوشی با خستگی گفت:
🌿 #مریم جان حالا این دفعه را بعد از غروب خانه برو. من کلی کار دارم و کمکی ندارم.
#مریم گفت:
🌱 نه خواهر جوشی من که گفتم باید قبل از غروب خانه باشم.
_آخر چرا؟
_خب این قولی است که من به خود دادهام. اگر من به قول خود وفا نکنم دیگر نمیتوانم به دیگران قول داده و وفادار باشم.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل دوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۱
🌿حسین آرام و قرار نداشت.نمیدانست چرا از دیروز دلش شور میزند. انگار قرار بود اتفاق بدی بیفتد و یا افتاده بود و او نمیدانست.خیلی سخت است که دور از خانه باشی و یکهو دل نگران خانواده بشوی،خواهران و برادرانت در آبادان زیر آتش مستقیم رگبار گلولهها و خمپاره و توپها باشند و پدر و مادر و خواهران کوچکترت در ماهشهر و تو ندانی که آنها هنوز سالم و سرحال هستند یا نه.
🍃و حسین در چنین وضعیتی بود.
☄از آسمان و زمین انگار آتش میبارید. خورشید مردادماه در سینهی آسمان گرمایش را بیدریغ به زمین تفتیده میفرستاد و در دور دستها موج گرما روی زمین میرقصید.
🌿حسین خیس عرق شده بود. در کنار خمپاره انداز گوش به فرمان دیدهبان تا دستور آتش بدهد.گلولهی خمپاره انداز در دستش داغ شده بود.بیسیم به خش خش افتاد.گوشی بیسیم را برداشت.صدای دیده بان آمد.
_حسین جان،به همان موقعیت دوتا نخود بفرست!
☄دو گلولهی خمپاره را به فاصلهی زمانی کوتاهی از هم تو لولهی خمپاره انداز رها کرد.صدای دیدهبان را شنید:
_حسین جان دستت درد نکند.برای امروز بس است.
_یک کمیتهای از دور به سویشان میآمد.حسین به طرف حسن صالحی رفت.او هم تعجب کرده بود که مأمور کمیته در منطقه پاسگاه زید چه میکند.لباس سبز تیرهاش از دور به خوبی مشخص بود.نزدیکتر که شد حسین برادر بزرگترش<علی>را شناخت.دیده بوسی کردند.چشمان علی سرخ و متورم شده بود.در صورت آفتاب سوختهاش غم به خوبی دیده میشد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷