❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_سوم_قسمت۷
🍂صورت حبیب از درد و خستگی و هرم گرمای درون دودکش خیس عرق شده بود. اما حبیب توجهی به درد و خونریزی نکرد. یا علی گفت و قدم بر اولین پله گذاشت و خود را بالا کشید. به پایین نگاه نمیکرد نگاهش رو به بالا بود. به تکهای از آسمان آبی که از بریدگی بالای دودکش معلوم بود. یک بریدگی به اندازهی کف دست اما هر چه بالاتر میرفت آن بریدگی بیشتر میشد. زخمهای بدنش به سوزش افتاده بود. صدای امیر از زیر پایش میآمد.
🍂حبیب درِ قمقمهات باز مانده؟! این چیه روی صورت من چکه میکنه. آبه یا... وای اینکه خونِ!
🍂حبیب حرفی نزد. سرانجام بالای دودکش رسید و خودش را به داخل محوطه کوچکی انداخت. امیر هم آمد. خیس عرق در حالیکه چند قطره خون روی پیشانی و صورتش جا خوش کرده بود. امیر غرغر کنان شروع کرد به عوض کردن تنزیبهای خونآلود پای حبیب. بعد پیراهنش را پاره کرد و دور پای حبیب بست. حبیب که نفسش جا آمده بود بلند شد و از دوربین ۱۲۰*۲۰ به نخلستان آن سوی اروند خیره شد. نقطه به نقطه نخلستان را کاوید. نخلستانی که سرتاسر اروند را پوشانده بود. حبیب میدانست که این نخلستان سرسبز پوشش خوبی برای خمپارهاندازان عراقی است. امیر هم کنار حبیب آمد و چشم به نخلستان دوخت.
دقایقی بعد صدای ته قبضهی خمپارهای آمد و بعد دود سفیدی مثل دود اگزوز تراکتور از نقطهای از نخلستان بلند شد. امیر با خوشحالی گفت:
_آنجاست. دیدمش!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_دوم_قسمت۸
🍂حبیب روی آن نقطه دوربینش را متمرکز کرد. دقیق شد و بعد صدای سوت خمپارهای که از بالای سرشان میگذشت را شنید و صدای پر از تعجب و حیرت امیر را:
_یکی هم نیست. چهار تا خمپاره اندازه! چقدر هم مهمات دارند. کاش نصف این گلولهها را ما داشتیم!
🍂حبیب چشم از خمپارهاندازها بر نمیداشت، با دقت به عراقیها که مشغول تمیز کردن لوله خمپارهاندازها و آماده کردن گلولهها بودند نگاه میکرد.امیر از پشت دوربین کنار رفت. نشست و تکیه داد به دیواره آهنی و با پر چفیه عرق پیشانی و صورتش را گرفت و گفت:
_لامَصَّبها شدهاند بلای جان آبادان. دارند شهر را نابود میکنند. راست گفتهاند که خمپاره قاتل زوایای بی روح است. بد مصَّب قدرت یک توپ را دارد این خمپاره۱۶۲. هر جا که منفجر میشود کلی خرابی درست میکند. ببینم حبیب حالا که جایش را پیدا کردیم چطوری میخواهیم از خجالتشان در بیاییم؟
🍂حبیب چشم از دوربین برداشت. نگاه دقیقی به امیر کرد و بعد لبخند تلخی زد و گفت:
_ دزدی میکنیم!
🌿امیر با چشمانی گرد شده به حبیب خیره ماند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل سوم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
مداحی آنلاین - نماهنگ دنیای من - مازیار طاولی.mp3
2.94M
اشک اذن دخول حرم یاره😭😭
جز حرم گدا جایی نداره😭😭😭
🎙#مازیار_طاولی
#یا_حسین_جانم
#امام_زمان_عج
#فوق_العاده
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها
#عاجزانه_ملتمسانه 🤲
#التماس_دعا 😔💔
🇮🇷به منتظران نور 👉دعوتید 🇮🇷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۱
نور سه فانوس اتاق کوچکی را که حبیب و بچههای دیدهبان و خمپارهانداز آبادان در آن جمع شده بودند روشن میکرد.
🍂حبیب ایستاده و چهاردهنفر دیگر نشسته بودند و به حبیب چشم دوخته بودند.حبیب ادامه داد:
_آنهایی که هم سن و سال من پیرمرد باشند میدانند که ۱۲ سال پیش تو کلاس دوم ابتدایی یک درس داشتیم به نام<بلدرچین و برزگر>.
بچهها لبخند زدند، حبیب لبخند زنان گفت:
_ماجرایش این بود که در گندمزاری بلدرچینی با جوجههایش زندگی میکرد. یک شب که بلدرچين به لانهاش برگشت جوجههایش گفتند که امروز برزگر و همسرش آمدند و حرفشان این بود که میخواهند گندمها را درو کنند و بعد زن گفت که صبر کنند تا پسر عموهایشان هم بیایند تا با هم این کار را بکنند. بلدرچين تا این حرف را شنید گفت: اصلاً ناراحت نباشید. هیچ خبری نمیشود. شب دوم شنید که برزگر آمده و گفته که پسر عموها در راهند. بلدرچين دوباره به جوجههایش گفت که نگران نباشید، هیچ خطری نیست. اما شب بعد وقتی از جوجههایش شنید که برزگر گفته که به تنهایی قصد درو کردن گندمزار را دارد، به جوجههایش گفت: خب حالا خطرناک شده، باید از این گندمزار به جای دیگر بردیم. خب حالا وضعیت ما در آبادان همینطور است. تا حالا مسئولین قول میدادند که به ما مهمات میدهند و ما دلمان خوش بود.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۲
اما حالا باید خودمان جلو بیفتیم.شما دیدهبانها و خمپارهاندازان آبادان هستید. همگی میدانیم که الکی دلمان را خوش کردهایم. باید دست بر زانوی خود بگذاریم و یا علی بگوییم و بلند شویم و حسابمان را با دشمن تسویه کنیم. من یک نقشه کشیدهام. احتیاج به یک دست لباس تمیز نظامی،فانسقه، پوتین نو و کیف و دفتر دارم و چند محافظ مسلح. حالا چه کسانی داوطلب میشوند؟
بچهها اول با حیرت به حبیب و بعد به یکدیگر نگاه کردند و دست همگی بالا رفت. حبیب لبخندزنان گفت:
_فکر کنم عراقیها هم باید کاسه و کوزهشان را جمع کنند و دنبال کارشان بروند. فردا صبح وارد عمل میشویم.
□
🍂حبیب شلوار تمیز نظامی و پیراهن سفیدی که تا گلو دکمههایش را انداخته بود، به تن داشت. یک عرقچین بر سر و یک تسبیح در دست راست و کیف چرمی کوچکی که جمشید بهش قرض داده بود زیر بغل چپش داشت. برای آخرین بار خودش را در آینه نگاه کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد. جمشید محمودی خنده خنده گفت:
_شدی عینهو این حاجیها. اگر با این تیپ و قیافه به قرارگاه خاتمالانبیاء هم بروی میتوانی آنها را هم گول بزنی.
🍂حبیب اخم کرد و خیلی جدی گفت:
_ساکت برادر، تو به چه حقی به ریش نداشته فرماندهات میخندی. دستور بدهم یک ماه زندانیت کنند؟
🍃جمشید بلند خندید و حبیب هم به خنده افتاد. امیر آمد و با خلق تنگ گفت:
_بابا زود باشید. من با هزار بدبختی ماشین امام جمعه را برای یک ساعت قرض کردهام، زود باشید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_چهارم_قسمت۳
🌱 #مریم گفت:
_الان موقعیت حساسیه. اگر ما نرویم چه کسی آنها را غسل و کفن خواهد کرد، فکرش را بکنید شاید یکی از اعضای خانوادهی خودمان یا اصلاً یکی از خود ماها شهید بشود. آنوقت اگر کسی نباشد آنها را غسل و کفن کند راضی میشوید یک نامحرم بدنمان را ببیند و ما را بشورد و کفن کند؟ پس نترسید و بیایید!
🌻امدادگران با تردید پشت سر #مریم به سوی غسالخانه رفتند.
🥀دهها شهیده در غسالخانه بود. بدنها تکه و پاره و بعضیشان دست و پا و سر نداشتند. فاطمه عق زد. #مریم با روسری جلوی دهان و بینیاش را بست و به سوی اولین شهیده رفت. دختران دیگر هم به ناچار جلو رفتند. همه ترسیده بودند، فقط #مریم بود که با شجاعت بدنهای پاره پاره را میشست و کفن میکرد. تا یک هفته پس از آن، فاطمه هر شب کابوس میدید و جیغ میکشید و خیس عرق از خواب میپرید و تا صبح میلرزید.
□
🌱 #مریم به سوی جوشی رفت و گفت:
_اگر بتوانید نیرو بیاورید خیلی خوب میشود، بچهها تعدادشان کم و مجروحین زیادند. بچهها دارند از خستگی بیمار میشوند کاری بکنید.
☘جوشی جواب داد:
_خبر دادهاند که از شهرهای مختلف تعدادی امدادگر دوره دیده به سوی آبادان میآیند. انشاءالله همین روزها میرسند و کمک حال ما میشوند.
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#فصل_پنجم_قسمت۱
🌱 #مریم چروک مقنعه و مانتوی خیسش را گرفت و به دقت آنها را روی طناب پهن کرد. فاطمه هم با لباسهای شستهاش آمد و در حال پهن کردن لباسهایش گفت:
_تو این خاک و خل انفجار و آتش و آن هم وقتی نه آب و برق درست و حسابی هست تو هم حوصله داری ها!
🌱 #مریم مقنعهاش را مرتب کرد و گفت:
_درسته که جنگه اما ماها باید به وضع بهداشتی و ظاهرمان خیلی برسیم. نباید فعالیت و کمک به مجروحین باعث بشه که از تمیزی غافل بمانیم. اگر ما تر و تمیز باشیم میدانی چقدر در روحیهی خودمان و مجروحان تأثیر مثبت میگذارد؟
🌿فاطمه به آسمان پر از دود و غبار اشاره کرد.
_با دود این پالایشگاه باید یک روز در میان کل لباسهایمان را بشوریم. اگر باد نیاید همه از دود مواد سوختی مثل سیاهپوستان آفریقایی میشویم!
🍃لیلا هراسان آمد و گفت:
🥀_یکی از مجروحین شهید شده!
هر سه شتابان به سوی بخش دویدند. در بخش۵، همه دور یک تخت جمع شده بودند. #مریم جلو رفت. 🥀رزمندهی جوان روی تخت با صورت کبود در حالی که رگههای خون از دهانش تا متکای زیر سرش راه پیدا کرده بود با چشمان باز شهید شده بود. #مریم روی صندلی کنار تخت نشست.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷