❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۵
🌿امیر با دقت به نام فرمانده که بالای جیب بلوزش جا گرفته بود، نگاه کرد.
اما قبل از او فرماندهی ژاندارمری گفت:
_ستوان حسین پاشایی. در خدمتم حاج آقا. بفرمایید برویم دفتر بنده.
تا ستوان پاشایی برگشت، حبیب یک سقلمه به پهلوی امیر زد که کم مانده بود باعث خندیدن امیر و خراب شدن کارها شود.
🍃با راهنمایی ستوان پاشایی، حبیب و امیر و جمشید به دفتر ستوان که قبلاً دفتر مدیر مدرسه بود داخل شدند. ستوان پاشایی در حالی که به حبیب و جمشید و امیر که روی صندلی مینشستند نگاه میکرد. گفت:
_برای بنده جای بسی خوشحالی است که نمایندهی قرارگاه به بنده لطف داشته و به دیدنم آمدهاند. بنده چند سال پیش با برادران سپاه در غائله جنگهای آمل همکاری کرده و تشویق نامه هم گرفتهام. ستوان به سوی میزش رفت و از کشوی داخل آن یک برگه را برداشت و به حبیب داد. حبیب که از ورای عینک طبی امیر اصلاً نمیتوانست نامه را ببیند سر تکان داد و گفت:
_خدا را شکر. پس ما با یکی از برادران صمیمی و مقید به انقلاب رو به رو هستیم. این یک معجزهس!
🍃ستوان به پهنای صورت خندید. حبیب گفت:
_ما به خاطر یک امر مهم و بسیار جدی خدمت رسیدهایم!
ستوان دستپاچه شد.
_خواهش میکنم. خدمت از ماست.
🍂حبیب عینکش را برداشت. حالا صورت ستوان را بهتر میدید! با لحنی مرموز و صدایی آرام گفت:
_و امیدوارم که شما راز نگهدار خوبی باشید!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۶
🍃ستوان که ذوق زده شده بود شق و رق نشست و گفت:
_حتماً، حتماً. من در خدمتم.
🍂حبیب به صندلی تکیه داد و در حال تسبیح انداختن گفت:
_قرار است نیروهای سپاه به زودی از اروند عبور کنند و تا بصره پیشروی کنند!
🍃رنگ از صورت ستوان پرید. حبیب ادامه داد:
_شما خودتان معلوماست که یک فرمانده کار کشته و نظامی واقعی هستید و میدانید برای اینکه قدرت آتش دشمن را بسنجیم باید قبلاً روی آنها خمپاره بریزیم. سه کامیون مهمات برای ما ارسال شده که در راه است. اما ما میخواهیم زودتر کارمان را انجام بدهیم.
🍃ستوان گفت:
_چه خدمتی از بنده ساختهس؟
_اگر شما به ما حدود دویست گلوله خمپاره امانت بدهید ما ممنون میشویم. البته ما نه تنها به شما رسید میدهیم بلکه اسم شما را به قرارگاه گزارش میکنیم که شما صمیمانه با ما همکاری و راز این عملیات بزرگ را در سینه حفظ کردهاید و مطمئنم این نامه که ما ارسال میکنیم در گرفتن درجهتان تأثیر خواهد داشت!
🍃ستوان پاشایی با خوشحالی از جا بلند شد و پا کوبید:
_خواهش میکنم حاج آقا. بنده و تمام گروهان ژاندارمری در خدمت شماییم. رسید هم نمیخواهیم!
🍂حبیب لبخند زنان به امیر گفت:
_به برادران بگویید با راهنمایی جناب سروان پاشایی مهمات را به ماشین منتقل کنند و در ضمن شما همین حالا تشویق نامهی جناب پاشایی را تنظیم کنید.
امیر گفت:
_چشم حاج آقا!
🍃ستوان پاشایی از خوشحالی در آسمان پرواز میکرد.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۷
انگار در مقر بچههای اسکلهی هشت عروسی بود! همه از خود بیخود شده از ته دل میخندیدند و به سر و کلهی هم میزدند. حتی حسین هم خوشحال بود. از ته دل میخندید. جمشید خنده خنده گفت:
_بابا تو یک بازیگری حبیب، قول میدهم وقتی کارگردان شدم تو را در فیلمهایم بازی بدهم.
🌿امیر قیافه گرفت و گفت:
_پس ما چی، مثل یک گماشته و مصدر کار کشته جلوی حبیب موس موس نمیکردم و حاج آقا یزدانی، حاج آقا یزدانی نمیکردم؟ تو را به جدت سید مقوا مرا هم تو فیلمت بازی بده!
🍃جمشید محمودی خیلی عادی و بی تفاوت گفت:
_جهنم! تو هم به عنوان یک گونی سیبزمینی که از طبقهی یازدهم پایین میاندازند استفاده میکنیم. اینم به خاطر گل روی خودم!
🌿امیر دنبال جمشید کرد و بچهها خندیدند.
🍂حبیب بچهها را آرام کرد و گفت:
_فقط و فقط یادتان باشد از این قضیه با هیچ احدالناسی صحبت نکنید. هر چه باشد آن بنده خداها با چارلی بازی ما گول خوردند. دوست ندارم بعداً پشت سرشان صفحه بگذارند و بشوند سکه پول. باشد؟
🍀همه سر تکان دادند. حبیب به حسین نگاه کرد و گفت:
_حسین جان روز انتقام رسیده، خودت را آماده کن!
🌿چشمان حسین برق میزد.
🍂حبیب گفت:
_گرگ و میش فردا کارمان را شروع میکنیم. امیر و جمشید میروند دیدگاه و من و بچههای دیگر پای خمپاره اندازها آماده شلیک میمانیم.
🌿امیر جان دوست دارم چنان گرای تمیزی بدهی که با همان گلولههای اول دخل آن پدر نامردها را در بیاوریم!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۸
☘رضا با خجالت دست بلند کرد و گفت:
_راستش موضوعی هست که من باید زودتر میگفتم اما خجالت میکشیدم.
🍂حبیب با تعجب پرسید:
_چی شده؟
☘رضا که سرخ شده بود گفت:
_اول از حسین میخوام اجازه بگیرم. اگر او اجازه بدهد خیالم راحت میشود.
🌿حسین سر تکان داد.
_امشب من عروسی میکنم. حسین آقا اجازه میدهی؟
🍃همه جا خوردند. حسین لبخند زنان گفت:
_خواهرم #مریم همیشه میگفت همان طور که مرگ و شهادت هست باید زندگی و عروسی هم باشد. مبارک باشد.
🌿رضا نفس راحتی کشید و رو به جمع گفت:
_پس امشب تشریف بیاورید منزل ما. دور هم جمع باشیم. من که غیر از شماها فامیل بهتری ندارم.
🍃جمشید گفت:
_حیف که دوربین ندارم والّا خودم از مراسم عروسیات فیلمبرداری میکردم. بچهها به سلامتی شاداماد یک صلوات صدادار بفرستید!
🍃بچهها با آخرین توان صلوات فرستادند و دست زدند!
🍂حبیب دیر کرده بود. از تنگ غروب با امیر و جمشید نشسته بودند و گلولههای خمپاره را برای شلیک فردا آماده کرده بودند.
🍃هنوز دهها گلوله مانده بود که حبیب با خواهش و تمنا توانسته بود امیر و جمشید را راضی کند تا به مراسم عروسی رضا بروند و هر وقت کار تمام شد خودش هم به سرعت میآید.
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_چهارم_قسمت۹
💫کوچهها تاریک بود. آبادان برق نداشت. همهجا ظلمات بود. از دور صدای شلیک و انفجار میآمد. حبیب همان لباس نویی را بر تن داشت که با آن به دیدار ستوان پاشایی رفته بود.
🌱خانهی رضا را میشناخت اما وقتی به کوچه رسید دید که از خانهی رضا صدای دعای کمیل میآید. فکر کرد آدرس را اشتباه آمده است. کوچههای دیگر را جستجو کرد اما خانهی رضا را پیدا نکرد دوباره به همان کوچه برگشت. با تردید جلو رفت. به سوی همان خانهای رفت که ازش صدای دعای کمیل و راز و نیاز میآمد. جوانی دم در ایستاده بود و شانههایش از گریه میلرزید. حبیب با شک و تردید جلوتر رفت. به در خانه رسید و با دو دلی گفت:
_ببخشید برادر، منزل...
🌱جوان سر بلند کرد و حبیب، رضا را شناخت! دلش هری پایین ریخت.
_چی شده رضا، اتفاقی افتاده؟
🌿رضا سکسکه کنان گفت:
_خوش آمدی. نه چه اتفاقی قرار بود بیفتد؟
_آخر مگر تو امشب مراسم عروسی نداری؟
_چرا.
🍂حبیب کلافه شد.
_پس چرا دعای کمیل و سینهزنی دارید؟
🌿رضا آه کشید و گفت:
_دیدم شب جمعهس گفتم که یک دعای کمیل هم بخوانیم. بفرما داخل!
مؤلف: #داود_امیریان
پایان فصل چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
❣بِسمِ رَبِّ الشُّهَداء وَ الصِّدیقین
#داستان_مریم
#بخش_سوم
#فصل_پنجم_قسمت۱
🍂حبیب در گوشی بیسیم گفت:
_امیر، امیر، حبیب، امیر، حبیب!
بعد از خش خش کوتاهی صدای امیر آمد:
_امیر به گوشم!
_امیر جان ما منتظریم. آدرس بده تا پرستوها دانهها را بفرستند!
_به گوش باش حبیب!
🍂حبیب به قبضههای خمپاره اندازها نگاه کرد. هشت قبضه خمپاره انداز در انتظار ریختن آتش بودند. علی فرهانیان هم آمده بود. او دو قبضه خمپاره انداز کمیتهی انقلاب اسلامی آبادان را آورده و در کنار حسین با گلولههای آماده منتظر دستور حبیب بودند.
بیسیم به صدا در آمد.
_حبیب، حبیب، امیر!
_حبیب به گوشم!
_حبیب جان اگر میتوانی خودت را به لانه برسان. یکی از کفترها پرش چیده شده!
❣دل حبیب هری پایین ریخت. رو کرد به رضا و گفت:
_شاداماد پای بیسیم باش. دستور آتش که دادم شروع کنید!
🍂حبیب نشست روی موتور. گر چه هنوز بدنش از زخم ترکشها رهایی نیافته و راه رفتن و بالا کشیدن از پلههای دیدگاه برایش سخت و نفسگیر بود؛ اما مجبور بود خودش به دیدگاه برود. هندل زد و بعد کار موتور را گرفت و به سوی دیدگاه روانه شد.
جمشید با رنگ و روی پریده پای دودکش نشسته بود و به خود میپیچید تا حبیب را دید به سختی از جا بلند شد. حبیب موتور را خاموش کرد و پرسید:
_چی شده جمشید؟
_خدا بگم این رضا را چه بکند. فکر کنم راضی نبود من شام عروسیاش را بخورم. مسموم شدم. دارم میمیرم!
مؤلف: #داود_امیریان
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
شهیده #مریم_فرهانیان🌷
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌گره گشایی و حل مشکلات
با توسل به شهدا ❤️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌴کانال دلیران نخلستان 🌴
https://eitaa.com/Daliran_Naklstan