⛔آقای خامنهای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند...
قسمت اول
🔷🔹در یکی از روزهای سال ۱۳۶۲، زمانی که حضرت آیت الله خامنهای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده میشد.
🔶🔸صدا از طرف محافظها بود که چندتایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتادهاند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرتآقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی میرود.
🔷🔹کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و میگوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط میخوام قیافه آقای خامنهای رو ببینم، حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم».
🔶🔸حضرتآقا میفرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».
لحظاتی بعد پسرکی ۱۳_۱۲ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرتآقا میرساند, صورت سرخ و سرما زدهاش خیس اشک بود, در میانه راه حضرتآقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند میفرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»
🔷🔹شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان میلرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری میگوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»
حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و میفرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان میدهد.
🔶🔸حضرتآقا از مکث طولانی پسرک میفهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان میگوید: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرتآقا با زبان آذری سلیسی میفرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»
🔷🔹شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادریاش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی میگوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»
حضرتآقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و میفرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»
🔶🔸شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود میگوید: «انگوت کندی آقا جان!»
حضرتآقا میپرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود میگوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».
حضرتآقا میفرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
🔷🔹شهید بالازاده میگوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید ۱۳ سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن۱۳ سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟» و شانههای شهید بالازاده آشکارا میلرزد.
🔶🔸حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
ادامه دارد....
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
36.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | سرمشق نیکو
◽️ رهبر انقلاب: زندگی پیامبر اکرم -زندگی برای خدا، در راه خدا و وقف گسترش تعالیم الهی- و شخصیّت یکتا و بینظیر آن بزرگوار برای همهی دوران تاریخ اسلام، یک نمونه و درس و یک الگوی همیشگی است؛ «لَکُم فی رسول الله اُسوَةٌ حسنة». با این مجاهدت، تعالیم اسلام در تمام تاریخ پراکنده شد و گسترش پیدا کرد. این تعالیم فقط برای مسلمانها نیست؛ همهی بشریّت از گسترش تعالیم اسلام سود میبرند. ما مسلمانها اگر قدر تعالیم اسلام را بدانیم و به عمق آنها پی ببریم، خواهیم توانست یک دنیای نو، منطبق بر خواستهای حقیقی و فطری انسان به وجود بیاوریم.» ۱۳۸۳/۱/۲۶
📚 @DasTanaK_ir
کتاب محمد نوشته کارن آرمسترانگ.pdf
2.36M
📔 کتاب «محمد؛ زندگینامه پیامبر اسلام(ص)»
نوشته کارن #آرمسترانگ (دین شناس انگلیسی)
✍️ انگيزه اصلي نویسنده: دفاع از اسلام و روشن کردن ذهن غربی ها درباره #پيامبر اسلام #حضرت_محمد(ص)
📚 @DasTanaK_ir
دلِ مادرها آب می شود برای فرزندی که بی صدا محبت می کند
و تو خیلی زود ، لالایی های شبانه ی مادرت را با برادرت حسین تقسیم کردی
"اِنَّ فی الجَنّه نَهرُُ مِن لَبَن
لِعَلِیّ ِِِ و حُسین و حَسن"
...
تو حتی گریه کنانت را با حسین تقسیم کردی
یک برادر ، چقدر میتواند مهربان باشد که در لحظه ی پرکشیدن بگوید : برای من گریه نکن حسین جانم ... لا یَوم کَیَومِکَ یا اباعَبدالله
#حتی_بیشتر
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
⛔آقای خامنهای بگویید دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند...
ادامه از قبل (قسمت دوم)
حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
🔷🔹حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...
🔶🔸شهید مرحمت بالازاده به اردبیل بازگشت، اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران رفته بود، دلگرفته و غمزده نبود؛ از خوشحالی در پوست نمیگنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید, شهید بالازاده با نشان دادن مجوز آقا، وارد تیپ عاشورا شد.
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، شهید بالازاده را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد, میتوانست باز هم شهید بالازاده را سر بدواند ولی مطمئن بود که میرود و این بار از خود امام خمینی (ره)حکم میآورد, گفت اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در لیست بسیجیان لشکر ۳۱عاشورا.
🔷🔹یک بچه ۱۳ ساله روستایی که فارسی هم درست نمیتوانست صحبت کند، دستش به کجا میرسید؟ مجبور بود بیخیال شود اما فقط سه روز بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشته و با این مجوز وارد تیپ عاشورا شد و در عملیات های بسیار جانفشانی کرد.
🔶🔸شهید بالازاده در جبهههای جنگ حق علیه باطل با دشمن جنگید و خیلی کم به خانه و نزد خانواده اش میآمد و هر وقت هم که چند روزی به مرخصی میآمد، در مساجد و منابر و مجالس، روز و شب به تبلیغ و جذب نیروی داوطلب بسیجی برای اعزام به جبهه میپرداخت.
وی حتی راضی نبود که پدر و مادرش متوجه مجروحیت و آثار زخم های دشمن بر بدن نحیف و ظریفش شوند شبها در کنار پدر و مادر با لباس رزم میخوابید، تا مبادا پدر و مادرش متوجه ناراحتیها و آثار مجروحیت او شوند.
🔷🔹شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان ۱۳ ساله چگونه جمع شده است؛ بر و بچه های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی شهید بالازاده را از یاد نمی برند بیشتر اوقات کنار فرماندهاش شهید «مهدی باکری» دیده می شد.
🔶🔸سرانجام مرحمت بالازاده روز۲۱ اسفند ۱۳۶۳در جزیره مجنون در عملیات بدر، با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش یعنی شهید مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره حضرت قاسم (ع) شد.
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 روایت رهبرمعظم انقلاب از اتفاقی که اندکی قبل از شهادت پیامبر اکرم (ص) پیش آمد
📚 @DasTanaK_ir
📚 خمس سرمایه
💠 سؤال: با توجه به اینکه قیمت خرید اجناس مغازه با قیمت فروش به مشتری تفاوت دارد، ملاک برای #محاسبۀ_خمس موجودیِ مغازه، قیمت خرید است یا قیمت فروش؟
✅ جواب: اجناس را به قیمتی که در سررسید #سال_خمسی قابل نقد شدن است، محاسبه کنید.
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط یک کلمه: شرمندتیم😔
همین
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
✅#فروتنىشگفتانگیزامامحسن(ع)
✍️فروتنى حضرت امام حسن (عليه السلام) و تواضع آن انسان الهى چنان بود كه : روزى بر گروهى تهيدست مى گذشت و آنان پاره هاى نان را بر زمين نهاده ، روى زمين نشسته بودند و مى خوردند ، چون حضرت امام حسن (عليه السلام) را ديدند گفتند : اى پسر رسول خدا ! بيا و با ما هم غذا شو ! به شتاب از مركب به زير آمد و گفت : خدا متكبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد. سپس همه آنان را به ميهمانى خود دعوت فرمود ، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
📚 منبع: اهل بیت عرشیان فرش نشین.
تالیف استاد حسین انصاریان
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عرض ارادت اعضای تیم ملی کشتی آزاد به امام حسین و حضرت عباس در ارتباط مستقیم با کربلا
📚 @DasTanaK_ir
امام خمینی:
آنقدری که حضرت امام حسن علیهالسلام معاویه را مفتضح کرد، همانقدر بود که سیدالشهداء علیهالسلام یزید را مفتضح کرد
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
📸دستخط منتسب به امام رضا(ع) در موزه قرآن تبریز😍😍
📚 @DasTanaK_ir
مشکل ایران و آذربایجان چگونه حل میشود؟
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | اصل مهم تبلیغ در سیره پیامبر(ص)
👈 امید دادن به مردم در سختترین شرایط
▫️ رهبر انقلاب: پیغمبر اکرم در سختترین شرایط، میفرماید که من کاخ کسریٰ را میبینم که شما میگیرید؛ من امپراتور روم را -در یک ضربهی دیگر- میبینم که شما شکست میدهید؛ یعنی #امید، اعتمادبهنفس...
📚 @DasTanaK_ir
بعضی با دُز بسیار بالای عقدهی حقارت، ویدیوی فیتیله پیچ شدنِ امیرمحمد یزدانی رو میذارن و میگن "وضعیت ما و روسیه"
اگه ملاک قضاوت اینه، این عکس حسن یزدانی را نشونشون بدید؛
اونی که حسن داره سر و تهشو یکی میکنه و روش نشسته، نایفانوفه، کشتی گیر ۸۶ کیلوی روسیه است
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🐪 ماجرای جالب پناهنده شدن یک شتر به حرم مطهر امام رضا (علیهالسلام)
♦️در منطقه محمد آباد مشهد، کشتارگاهی بود که محل ذبح حیوانات و تأمین گوشت قصاب خانههای مشهد بود. روزی، صاحب کشتارگاه، شتری را خریداری و برای ذبح به کشتارگاه میبرد.
♦️ناگهان قبل از ذبح، حیوان افسار خود را کشیده و به سمت حرم مطهر فرار میکند. همه تلاشها برای نگه داشتن آن بینتیجه میماند. من آن روز حرم مشرف بودم، ناگهان دیدم از درب شرقی صحن انقلاب (عتیق)، شتری وارد صحن شد و مستقیم به سمت درب غربی رفت، اما قبل از رسیدن به درب غربی برگشت نگاهی به گنبد و بارگاه انداخت و آرام آرام پشت پنجره فولاد رفت و آنجا زانو زد.
♦️کم کم زائران جمع شدند، خدّام و مسئولین حرم هم رسیدند، صاحب شتر نیز خودش را رساند، صحنه جالبی بود، از چشمان حیوان مرتب اشک جاری بود، فرد غریبه ای جلو آمد و خواست بهای شتر را به صاحب آن بپردازد. صاحب شتر گفت: من این حیوان را به مولایمان حضرت رضا (علیهالسلام) میبخشم و امیدوارم حضرت هم مرا به نوکری خود بپذیرند. حیوان را به مزرعه آستان قدس بردند و تا پایان عمر در آنجا آزادانه مشغول چرا و گشت و گذار بود.
♦️راوی: آقای سید محمد حسینی (خادم حضرت رضا علیهالسلام)
📚منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
زائری بارانی ام، آقا به دادم میرسی؟
بی پناهم، خستهام، تنها، به دادم میرسی؟
گر چه آهو نیستم اما پر از دلتنگیام
ضامن چشمان آهوها، به دادم میرسی؟
▪️شهادت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا (ع) تسلیت باد.▪️
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
#واقعی
تو لیست خرید برا همسرم نوشتم 1ونیم کیلو سبزی خوردن!
همسرم آمد، بدو بدو خریدها راخانه گذاشت و رفت که به کارش برسد...
وسایل را که باز میکردم سبزی ها رادیدم!
1ونیم کیلو نبود!
از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمیداد
حسابی جاخوردم!
چرا اینطوری گرفته خب؟!
بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره!
سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد!
بله، تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون، نایلون خرید را هم خیس کرده بود!
در بهت و عصبانیت ماندم، از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است!
به جای 1ونیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد!
از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!
یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسر که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!
و یک دعوای بزرگ راه بیاندازم.
ولی بی خیال شدم!
رفتم سراغ بقیه کارها
نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده!
ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش و غرغر کنم!
ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم
حالا مگر چه شده؟!
فقط یک خرید اشتباهی بود
همین!
دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم :
راستی ها سبزی هاش پلاسیده بود! یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ اون روز باشه!
تمام!
همسرم هم در ادامه گفت :
آره عزیزم!
میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری و خسته ﻣﻴﺸﻲ، دیگه نخواستم سبزی هم پاک کنی!
آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم!
و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد!
مکث را تمرین و ﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه میکردم!
و فهمیدم اگر آن موقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر!
کاش بیشتر مراقب آرامش در زندگیمان باشیم
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🍃🔻ماجرایی جالب از شهید مرتضی نصیبی (نسیبی)
در تاریخ ۲۶ تیر ماه ۱۳۹۷ به شهرضا رفتم برای تهیه گزارش از خانواده شهدا و استفاده در برنامه قاف عشق
خواهر شهید مرتضی نصیبی نقل می کرد ما خانواده شلوغی هستیم و پدر ما تمکن مالی ضعیفی داشت مرتضی مرتب می گفت دلم می خواهد بروم امام رضا
مادر گفت امسال، قالی که در حال بافتن هستیم بعد از اتمام بافت می فروشیم و میرویم مشهد
هیچکدام به مشهد نرفته بودیم
مادرم پایان سال ۶۰ قالی را فروخت و ما آماده برای رفتن به مشهد شدیم
اما مرتضی گفت من به جای مشهد با دوستانم میروم جبهه
برادرم قبل از اعزام به جبهه از امام رضا ع طلب زیارت کرد اما موفق نشد به مشهد برود.
او رفت جبهه ودر عملیات شرکت کرد
بعد از عملیات فتح المبین در ابتدای سال ۶۱ پیکر ۳۵ شهید از این عملیات را به شهرضا آوردند اسم برادر من هم جزء این شهدا بود ولی با کمال تعجب پیکر برادرم با آن شهدا به شهرضا نیامد
همه نگران بودیم تا اینکه از سپاه مشهد با سپاه شهرضا تماس گرفتند و گفتند شهیدی به نام مرتضی نصیبی دارید؟ گفتیم بله مدتهاست منتظر او هستیم
جواب دادند این شهید به مشهد آورده شده او را طواف داده ایم و آماده است به شهرضا منتقل شود
🔻امام رضا علیه السلام حاجت برادر مرا روا کردند و او بعد از شهادت با نظر خاص آن امام به آرزویش رسید و به مشهد رفت و بعد از بازگشت پیکرش را در شهرضا تشییع کردیم
✏️محمود افقری
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالتو بارانداز تماشایی «محمد رضا مختاری» برابر نماینده آذربایجان
قابل توجه الهام علیاف😏
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
امسال هم تمام شد...
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
🌈بسم الله الرحمن الرحیم 🌈
✅داستان پند آموز
✍روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایداربه آنجا رفت. در راه به امیدیافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان رابرایتان ارسال کنم .
مرد گفت: من ایمیل ندارم.مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید.متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد وچیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خودخرید میکرد و در بالای شهرمیفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم واردتجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ درحال بستن قرداد به صورت تلفنی بود،مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان رابدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدارشرکت مایکروسافت بودم.!
💠گاهی نداشته های ما به نفع ماست✅
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥لیله المبیت به روایت فیلم محمد رسول الله(ص)
نه فقط جسم، علی؛ روحِ محمد باشد
یک تنه لشکر انبوه محمد باشد...
📆حلول ماه ربیع الاول و لیلةالمبيت گرامی باد.🌸
📚 @DasTanaK_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ۲۵ ثانیه از نبرد ایران و آذربایجان 😂
بفرستید برای الهام علیف
مراقب خودش باشه
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b