eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
71.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
66 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
اولياءالله 🍀صاحب اولاد شد مرحوم نقل مى کند: مردى خراسانى بین مکه و مدینه در زبده به امام (ع ) برخورد و عرضه داشت : 🔶 فدایت شوم ، من تاکنون فرزنددار نشده ام چه کنم ؟ 💎آن حضرت فرمود: هرگاه به وطن برگشتى و خواستى به سوى همسرت روى ، آیه لا_اله_الا_انت_سبحانک_انى_کنت_من_الظالمین را تا سه آیه بخوان ، ان شاء الله فرزنددار خواهى شد. اجابت دعا امام (علیه السّلام) فرمود: عجب دارم از کسى که غم زده است ، چطور این دعا را نمى خواند: 🌺چرا که خدا وند به دنبال آن مى فرماید: فاستجبنا له و نجیناه من الغم و کذلک ننجى المؤمنین (ما او را پاسخ دادیم و از غم نجات دادیم و این گونه مؤ منان را نجات دهیم ) نجات از بیمارى (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: هر بیمار مسلمانى که این دعا را بخواند، اگر در آن (بهبود نیافت ) و مرد ، به او داده مى شود و اگر بهبودى یافت ، خوب شده در حالى که تمام 🔥گناهانش آمرزیده شده است . 💎 (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: آیا به شما خبر دهم از دعایى که هر گاه گرفتارى و غم پیش آید آن دعا را بخوانید گشایش حاصل شود؟ 🔶 گفتند: آرى ، اى رسول خدا. 💎 حضرت فرمود: دعاى که طعمه ماهى شد. 📚مفاتیح الجنان ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨گره های زندگی✨ ✍پیرمرد تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می‌گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس‌اش ریخت و پیرمرد گوشه‌های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می‌گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می‌گفت و برای گشایش آنها فرج می‌طلبید و تکرار می‌کرد: «ای گشاینده گره‌های ناگشوده، عنایتی فرما و گره‌ای از گره‌های زندگی ما بگشای.» پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می‌کرد و می‌رفت، یکباره یک گره از گره‌های دامنش گشوده شد و گندم‌ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: «من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود» 👈🏽پیرمرد نشست تا گندم‌های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه‌های گندم روی همیانی از زر💰 ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود. 📜نتيجه گيري مولانای بزرگ از بيان اين حكايت: تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفـــتاح راه 📚 حکایت‌های معنوی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔰 ثمره حضور طولانی در وادی السّلام /داستانی از سیره حضرت آیت الله قاضی استاد عرفان بسیاری از بزرگان اهل معرفت 🔹 بسیاری از شاگردان مرحوم آیه الحق حاج میرزا علی آقای قاضی ( رضی اللّه عنه ) نقل کرده اند : ایشان بسیار به وادی السّلام نجف برای زیارت اهل قبور می رفت و زیارتش تا چهار ساعت به طول می انجامید . در گوشه ای می نشست به حال سکوت . ما خسته شده وبرمی گشتیم و با خود می گفتیم : استاد چه عوالمی دارد که این طور به حال سکوت می ماند و خسته نمی شود ! عالمی بود در تهران ، بسیار بزرگوار و متّقی بنام مرحوم آیه اللّه حاج شیخ محمّدتقی آملی . ایشان از شاگردان سلسله اوّل مرحوم قاضی در اخلاق و عرفان بود . از قول ایشان نقل شد : من مدّتها می دیدم که آقای قاضی چند ساعت در وادی السّلام می نشیند . با خود می گفتم : انسان باید زیارت کند وبرگردد و به قرائت فاتحه ای ارواح مردگان را شاد کند . کارهای لازمتری هم هست که باید به آنها پرداخت . این اشکال در دل من بود امّا به هیچ کس ابراز نکردم حتّی به صمیمی ترین رفیق خود که از شاگردان استاد بود . مدّتها گذشت و من هر روز برای استفاده از محضر آیه اللّه قاضی به خدمتش می رفتم تا آنکه از نجف قصد مراجعت به ایران را داشتم ولیکن در مصلحت این سفر تردید داشتم . این نیّت در ذهن من بود و کسی از آن مطّلع نبود . شبی می خواستم بخوابم در آن اطاقی که بودم و در طاقچه پائین پای من کتابهای علمی و دینی بود . در وقت خواب طبعاً پای من به سوی کتابها کشیده می شد . با خود گفتم : برخیزم و جای خواب خود را تغییر دهم یا لازم نیست ؟ چون کتابها درست مقابل پای من نبود و بالاتر قرار گرفته بود گمان بردم این عمل هتک نیست و خوابیدم . صبح که به حضور آقای قاضی رفتم و سلام کردم ، فرمود : علیکم السّلام . صلاح نیست شما به ایران بروید . در ضمن پا دراز کردن به سوی کتابها هتک احترام است . من بی اختیار هول زده گفتم : آقا شما از کجا فهمیده اید ؟ فرمود : از وادی السّلام فهمیده ام ! 👇👇👇 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
امام على عليه السلام: با چيره شدن بر عادتهاست كه مى توان به بالاترين مقامات رسيد بِغَلَبَةِ العاداتِ الوُصولُ إلى أشرَفِ المَقاماتِ غررالحكم حدیث 4300 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔰 بهشت، ارمغان عاملین به علم است امام علی(ع) فرمود: کسی که شش خصلت داشته باشد، همه درهای بهشت به رویش گشوده است و تمام درهای جهنم به رویش بسته است: 1️⃣ خدا را بشناسد و اطاعتش نماید 2️⃣ شیطان را بشناسد و مخالفتش کند 3️⃣ راه حق و اهلش را بشناسد و دنبالش رود 4️⃣ باطل و اهل آن را بشناسد و ترکشان گوید 5️⃣ دنیای حرام را بشناسد و رهایش سازد 6️⃣ آخرت را بشناسد و طلبش کند. (1) مردی خدمت امام سجاد(ع) آمد و از آن حضرت مسائلی را پرسید، و امام جواب داد. سپس بازگشت تا همچنان بپرسد. حضرت فرمود: در انجیل نوشته شده که تا به آنچه دانسته‌اید عمل نکرده‌اید، از آنچه نمی‌دانید نپرسید، همانا علمی که به آن عمل نشود، جز از یاد کفر و ناسپاسی داننده و افزایش دوری او از خدای متعال به دنبال ندارد. (2) ________ 1- نصایح، ص 248 2- الکافی، ج 1، ص 44 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅عصر بود که از شناسایی اومد. انگار با خاک حمام کرده بود! از غذا پرسید؛ نداشتیم! یکی از بچه‌ها تندی رفت از شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کوبیده‌ها رو که دید، گفت: "این چیه؟" بشقاب رو زد کنار و گفت: "هر چی بسیجی‌ها خوردن از همون بیار. نیست؟ نون خشک بیار!" 👈کاش مسئولان اقتصادی امروز، ذره‌ای از شرافت فرماندهان دفاع مقدس رو به ارث برده بودن... #شهید_حسن_باقری #درس_اخلاق #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍️پیامبر خدا صل الله و علیه و آله: جبرئیل و اسرافیل و عزرائیل و میکائیل نزدم آمدند. جبرئیل فرمود: ای پیامبرخداﷺ هر کس از امتت ده صلوات بر تو بفرستد،من بر پل صراط دستش را خواهم گرفت و او را عبور می‌دهم. میکائیل فرمود: من هم از آب حوض کوثر به او می‌نوشانم. اسرافیل هم فرمود: منم سر به سجده می‌گذارم و سر را بلند نخواهم کرد تا خداوند همه‌ی گناهان اورا نبخشاید. عزرائیل هم گفت: منم روح او را همانند روح پیامبران قبض می‌کنم. 📚:درةالناصحین #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی مجموعه تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
معرفت پشه‌ها برای دیدن یکی از دوست های جانبازم، رفته بودم آسایشگاه امام خمینی (ره) که در شمالی ترین نقطه تهران است. فکر می کردم از مجهزترین آسایشگاه های کشور باشد، که نبود. بیشتر به خانه ای بزرگ شبیه بود. دوستم نبود، فرصتی شد به اتاق های دیگر سری بزنم. اکثر جانبازها آنجا قطع نخاع بودند، برخی قطع نخاع گردنی، یعنی از گردن به پایین حرکت نداشتند، بسیاری از کمر، بعضی نابینا بودند، بعضی جانباز از هر دو دست. و من چه می دانستم جانبازی چیست، و چه دنیایی دارند آن ها... جانبازی که ۳۵ سال بود از تخت بلند نشده بود پرسید؛ "کاندیدا شده ای! آمده ای با ما عکس بگیری؟" گفتم نه! ولی چقدر خجالت کشیدم. حتی با دوربین موبایلم هم تا آخر نتوانستم عکسی بگیرم. می گفت اینجا گاه مسئولی هم می آید، البته خیلی دیر به دیر، و معمولا نزدیک انتخابات! همه اینها را با لبخند و شوخی می گفت. هم صحبتی گیر آورده بود، من هم از خدا خواسته! نگاه مهربان و آرام اش به من تسلی می داد. وقتی فهمید در همان عملیاتی که او ترکش خورده من هم بوده ام، خیلی زود با من رفیق شد. پرسیدم خانه هم می روی؟ گفت هفته ای دو هفته ای یک روز، نمی خواست باعث مزاحمت خانواده اش باشد! توضیح می داد خانواده های همه جانبازهای قطع نخاع خودشان بیمار شده اند، هیچکدام نیست دیسک کمر نگرفته باشند. پرسیدم اینجا چطور است؟ شکر خدا را می کرد، بخصوص از پرسنلی که با حقوق ناچیز کارهای سختی دارند. یک جور خودش را بدهکار پرسنل می دانست. گفتم: بی حرکتی دست و پا خیلی سخت است، نه؟ با خنده می گفت نه! نکته تکاندهنده و جالبی برایم تعریف کرد، او که نمی توانست پشه ها را نیمه شب از خودش دور کند، می گفت با پشه های آنجا دیگر دوست شده است... می گفت "نیمه شب ها که می نشینند روی صورتم، و شروع می کنند خون مکیدن، بهشان می گویم کافیست است دیگر!" می گفت خودشان رعایت می کنند و بلند می شوند، نگاهم را که می بینند، می روند. شانس آوردم اشک هایم را ندید که سرازیر شده بودند. نوجوان بوده، ۱۶ ساله که ترکش به پشت سرش خورده و الان نزدیک ۵۰ سالش شده بود. و سال ها بود که فقط سقف بی رنگ و روی آسایشگاه را می دید. آخر من چه می دانستم جانبازی چیست! صدای رعد و برق و باران از بیرون آمد، کمک کردم تختش را تا بیرون سالن بیاوریم، تا باران نرمی که باریدن گرفته بود را ببیند. چقدر پله داشت مسیر! پرسیدم آسایشگاه جانبازهای قطع نخاع که نباید پله داشته باشد. خندید و گفت اینجا ساختمانش مصادره ای است و اصلا برای جانبازها درست نشده است. خیلی خجالت کشیدم. دیوارهای رنگ و رو رفته آسایشگاه، تخت های کهنه، بوی نم و خفگی داخل اتاق ها... هر دقیقه اش مثل چند ساعت برایم می گذشت. به حیاط که رسیدیم ساختمان های بسیار شیک روبرو را نشانم داد. ساختمان هایی که انگار اروپایی بودند. می گفت اینها دیگر مصادره ای نیستند، بسیاری از این ساختمان ها بعد از جنگ ساخته شده، و امکاناتش خیلی بیشتر از آسایشگاه های جانبازهاست. نمی دانستم چه جوابش را بدهم. تنها سکوت کردم. می گفت فکر می کنی چند سال دیگر ما جانبازها زنده باشیم؟ یکه خوردم. چه سئوالی بود! گفتم چه حرفی می زنی عزیزم، شما سرورِ مایید، شما افتخار مایید، شما برکت ایرانید، همه دوستتان دارند، همه قدر شما را می دانند، فقط اوضاع کشور این سال ها خاص است، مشکلات کم شوند حتما به شما بهتر می رسند. خودم هم می دانستم دروغ می گویم. کِی اوضاع استثنایی و ویژه نبوده؟ کِی گرفتاری نبوده. کِی برهه خاص نبوده اوضاع کشور... چند دقیقه می گذشت که ساکت شده بود، و آن شوخ طبعی سابقش را نداشت. بعد از اینکه حرف مرگ را زد. انگار یاد دوستانش افتاده باشد. نگاهش قفل شده بود به قطره های ریز باران و به فکر فرو رفته بود. کاش حرف تندی می زد! کاش شکایتی می کرد! کاش فریادی می کشید و سبک می شد! و مرا هم سبک می کرد! یک ساعت بعد بیرون آسایشگاه بی هدف قدم می زدم. دیگر از خودم بدم می آمد. از تظاهر بدم می آمد. از فراموش کاری ها بدم می آمد. از جانباز جانباز گفتن های عده ای و تبریک های بی معنای پشتِ سر هم. از کسانی که می گویند ترسی از جنگ نداریم همان ها که موقع جنگ در هزار سوراخ پنهان بودند. و این روزها هم، نه جانبازها را می بینند نه پدران و مادران پیر شهدا را... بدم می آمد از کسانی که نمی دانند ستون های خانه های پر زرق و برقشان چطور بالا رفته! از کسانی که جانبازها را هم پله ترقی خودشان می خواهند! کاش بعضی به اندازه پشه ها معرفت داشتند وقتی که می خوردند، می گفتند کافیست! و بس می کردند، و می رفتند، ما چه می دانیم جانبازی چیست... 📚 @Dastan 📚
داستان 🔸 🔻ملا محمد هزار جريبي (صاحب تصانيف مختلف) اين قضيه را نقل نموده است: 🔻من در مجلس درس استاد اکمل «مرحوم آيت الله وحيد بهبهاني قدس سره» که در مسجد پايين پاي صحن مقدس امام حسين (عليه‏ السلام) تشکيل مي‏شد، شرکت مي‏کردم. روزي مرد زائر غريبي با لباس آذربايجاني وارد شد و به مرحوم استاد سلام کرد و دست ايشان را بوسيد و بسته ‏ای که زر و زيور زنانه در آن بود، نزد استاد گذاشت و گفت: «اين طلاها را در هر جا که مصلحت مي‏دانيد صرف کنيد!» حضرت استاد فرمود: «قضيه‏ ي اين زيورها چيست؟» آن مرد پاسخ داد: اين زيورها داستان عجيبي دارد! من از حوالي شيروان و دربند هستم و به جهت تجارت به يکي از شهرهاي روسيه سفر کردم و در آنجا به داد و ستد مشغول شدم و صاحب ثروت و مکنتي بودم. روزي چشمم به دختري زيبا افتاد و تمام قلب مرا به خود مشغول ساخت. به ناچار نزد خانواده‏ ي او که از اشراف نصاري بودند، رفتم و آن دختر را براي خود خواستگاري کردم. خانواده‏ ي او گفتند: در تو هيچ عيبي نيست، مگر اينکه تو در مذهب ما نيستي! اگر به مذهب نصاري داخل شوي، اين دختر را به تو تزويج مي‏کنيم. من ناراحت و مغموم شدم و از نزد آنها مراجعت کردم. چند روز صبر نمودم، زيرا آنها مرا سر دو راهي و معلق قرار داده بودند و روز به روز، عشق و محبت آن دختر در دل من زيادتر مي‏شد، تا به جايي رسيد که دست از تجارت و شغل خود برداشتم! آخرالامر، ديدم نزديک است که حواسم مختل گردد و مشرف به هلاکت شوم. با خود گفتم: باکي نيست که در ظاهر از اسلام اظهار تنفر بنمايم. بنابراين رفتم ونزديکان او را ديدم و گفتم: حاضرم از اسلام برائت بجويم و داخل دين مسيح گردم! آنها از من قبول نمودند و دختر را به من تزويج کردند. چون مدتي گذشت، پشيمان شدم و بر اين فعل قبيح، خود را سرزنش کردم. ديگر نه قدرت داشتم که به وطن خود برگردم و نه ممکن بود که از تظاهر به دين نصرانيت عدول کنم. از شرايع اسلام چيزي در من يافت نمي‏شد جز گريه بر مصائب حضرت سيدالشهداء (عليه‏ السلام) و در آن اوقات به آن حضرت خيلي علاقه‏ مند گرديدم و تفکر در مصائب آن حضرت مي‏نمودم و گريه و زاري مي‏کردم. عيال من از ديدن اين حالت، تعجب مي‏کرد! چون علت آشکاري براي گريه‏ ي من نمي‏ديد. بنابراين حيرتش زياد شد و از سبب گريه‏ ي من سئوال کرد. من با توکل بر خدا به او گفتم که من هنوز به مذهب اسلام باقي هستم و گريه‏ ي من بر مصائب حضرت اباعبدالله الحسین (عليه‏ السلام) است. همين که همسرم اسم آن بزرگوار را شنيد، نور اسلام در قلبش ظاهر شد و در همان لحظه به شريعت اسلام داخل شد و با من در مصائب آن بزرگوار همنوا و هم ناله شد. يک روز من به او گفتم: بيا مخفيانه از اينجا برويم و سر قبر مطهر حضرت سيدالشهداء (عليه‏ السلام) اقامت کنيم تا بتوانی علناً اظهار مسلماني بنمايي! همسرم قبول نمود و شروع به تهيه‏ ي لوازم سفر کرديم. مدتي نگذشت که زوجه‏ ي من مريض شد و از دنيا رحلت کرد! پس اقارب و نزديکانش جمع شدند و او را به طريق نصارا تجهيز نمودند و او را با جيمع زر و زيورهايي که داشت دفن کردند، به همان صورتي که مقتضاي مذهبشان بود! من حزن و اندوهم بعد از مفارقت او زيادتر شد و با خود گفتم: شب که بشود، مي‏روم و جسد او را از قبر بيرون مي‏آورم و در بهترين شهرها [کربلا] دفن مي‏کنم! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪🍃▪ 🍃▪ ▪ 🖤سلام برحضرت رقیه..(س) طفلی که همراه کاروان به اسارت رفت اما دیگر به کربلا برنگشت... 🖤سلام بر حضرت رقیه(س) و دلی که میان خرابه های شام برای پدر تنگ بود... و فقط دختر پدر از دست داده می داند دلتنگی برای بابا یعنی چه ؟؟؟ 🖤سلام برحضرت رقیه(س) بر چشمهای خسته ای که خواب پدر را دید و دستهای کوچکی که سربریده و به خون آغشته ی پدر رادرآغوش گرفت تا آرام بگیرد.... 🖤سلام برامام حسین(ع) و بردردانه اش اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
❤️ خانواده❤️ 💟 تا انتها بخوانید👌 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر مےکنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزندِ خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: « بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! وقتی عشق و محبت تو خانواده باشد ، بی شک ثروت و موفقیت نیز خواهند آمد. 👌البته با هم بودن و صمیمی بودن یکی از داشته ها و ثروت هایی است که ممکنه خیلی به آن توجه نکنیم. 📚 @Dastan 📚
🧡 قابل توجه #فقط_بانوان 🧡 ✔️ دوره ی دوم ثبت نام #مهارتهای_زندگی شروع شد ✅ 🌟💫 همراه با پکیج #طلایی تربیت کودکان ✔️ نتیجه ی شرکت کنندگانش رو هم حتما مطالعه کنید👌👌 ✅ کنترل افکار و احساسات منفی/ کنترل خشم / تقویت عزت نفس / قدرت درونی/ ارتباط موثر 👇👇پشیمون نمیشی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/977076246Cffc5b1dd28 🌿🌿🌷🌷🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقیه جان . . . تو به همه ثابت کردی اگر کسی صادقانه حضرت پدر را صدا بزند، پدر با سر سراغش خواهد آمد 💔 خدایا به حقّ ناله های جانسوز حضرت سه ساله سلام الله علیها پدرِ مهربانِ ما را به ما بازگردان 🏴 شهادت #حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها تسلیت باد. #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نکنه شهید بشم! 👈 ماجرای رزمندگانی که نمی‌خواستند شهید شوند ولی جبهه را ترک نمی‌کردند ... ➕ خاطره‌‌ی شهید مفقودالاثر مدافع حرم #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ عظمت حضرت زینب (سلام الله علیها) 👤 #استاد_صفایی_حائری #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
💌 #پیام_معنوی | یک منبع بی‌نظیر انرژی #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
📝پند یڪ پدر پیر بہ فرزندش: 📜منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشڪهایت را با دستان خود پاڪ ڪن (همہ رهگذرند) 📜زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست ڪہ بتواند بہ راحتی قلبی را بشڪند (مراقب حرفهایت باش) 📜بہ ڪسانی ڪہ پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشتہ باش) 📜گاهی خداوند برای حفاظت از تو ڪسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار بہ برگشتنش نڪن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد،پس حڪمتش را قبول ڪن) 📜عمر من 80 سالہ ولی مثل 8 دقیقہ گذشت و دارہ بہ پایان میرسہ (تو این دقیقہ های ڪم،ڪسی را از دست خودت ناراحت نڪن) 📜انسان بہ اخلاقش هست نہ بہ مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود 📜قبل از اینڪہ سرت را بالا ببری و نداشتہ هات را بہ پیش خدا گلایہ ڪنی نظری بہ پایین بینداز و داشتہ هات را شاڪر باش. ✅انسان بزرگ نمیشود جز بہ وسیلہ ی فکرش #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5981154633022705749.mp3
4.79M
✅ زیارت امام با پای پیاده از روی محبت ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 #حاج_اقا_مجتهدی #داستانهای_آموزنده •✾📚 @Dastan 📚✾•
✍️ از مرحوم آيةالله‌العظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است: اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همه‌ روزه عده ‌اي مي‌‌مردند. روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عده‌اي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم مي‌‌كنم كه شيعيان سامرا از امروز تا ده‌روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس‌خاتون(علیها السلام)، والده ماجده حضرت حجت‌بن‌الحسن(علیهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلف‌شدن شيعه متوقف شد. 📚داستان‌هاي شگفت شهید دستغیب •✾📚 @Dastan 📚✾•
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست و خدایی که نمیبینم و میدانم هست. درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است! شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است! خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!! خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ... آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ... ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ... ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ... ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ. ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ". بر آنچه گذشت, آنچه شکست، آنچه نشد... حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد... •✾📚 @Dastan 📚✾•
✅ مجبورم این کار را انجام دهم! ▪️ عمر بن سعد برای یاری نکردنِ امام حسین، بهانه‌ی خانه، خانواده و اموالش را آورد. می‌خواست با این بهانه‌، خود را توجیه کند که مجبور به جنگ با امام است. ▫️ این در حالی بود که خودِ امام، خانه و اموالش را رها کرده و خانواده‌اش را نیز با خود به همراه آورده بود. گاهی عده‌ای کارهایی می‌کنند که قلبِ امام زمان به درد می‌آید، اما خودشان را اینگونه توجیه می‌کنند که می‌دانم کار درستی نمی‌کنم اما مجبورم! ▪️ مثلاً فردی از راهِ نادرست پولی بدست می‌آورد و خود را اینگونه توجیه می‌کند که اگر اینکار را نکنم، نمی‌توانم خرجیِ خانه را تأمین کنم و خانواده‌ام اذیت می‌شوند؛ بخصوص که کرایه خانه‌ام هم عقب افتاده، برای همین مجبورم. ▫️ شاید باید در این لحظات از خودمان بپرسیم، آیا واقعا جز راهِ نادرست، انتخاب دیگری نداریم؟ •✾📚 @Dastan 📚✾•