💜وقتی که چیزی خوب پیش نمی رود
میتوانید با خود فکر کنید که
"جهان علیه من است"
💜یا می توانید در آن اتفاق به دنبال
"یک موهبت پنهان و نشانه" باشید.
که بعد ها خودش را در زندگیتان
نشان خواهد داد.
💜خدایا🙏 از گزینههای روی میزت
برای روزهای ما «برکت» و «شادی» را
در دستور کار قرار بده
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
مردی از دست روزگار سخت می نالید.
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷سه چيز در زندگی يکبار به انسان داده ميشود.
1.والدين
2.جوانی
3.شانس
🌷سه چيز دلتنگی می آورند.
1.مرگ والدين
2.مرگ برادر
3.مرگ فرزند
🌷سه چيزدردنيا لذت بخشند.
1.آب
2.اتش
3.آرامش
🌷سه چيز را هرگز نخور.
1.غصه
2.حرام
3.حق
🌷سه چيز باعث سقوط انسان است.
1.غرور
2.دشمنی
3.جهل
🌷سه چيز را بايد افزايش داد.
1.دانش
2.دارائی
3.درخت
🌷سه چيز انسان را تباه ميکند.
1.حرص
2.حسد
3.حماقت
🌷سه چيز را هميشه بخور.
1.سيب
2.سير
3.سرکه
🌷با سه چيز هميشه دوستی کن.
1.عشق
2.عدالت
3.عبادت
🌷سه چيز رنج آور است.
1.بیماری
2.بی پولی
3.بی مرامی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
✍لقمان حکیم نیمه شب برای نماز بیدار شد اربابش را صدا زد: برخیز که از قافله جا نمانی!
ارباب خواب را ترجیح داد و گفت بخواب غلام خداوند کریم است!
هنگام نماز صبح شد لقمان دوباره ارباب را بیدار کرد تا از قافله نمازگزاران باز نمانی. ولی ارباب باز هم همان پاسخ را به لقمان داد.
خورشید داشت طلوع می کرد که لقمان دوباره به سراغ ارباب آمد که ای بیخبر از کاروان نمازگران جامانده ای برخیز که تمام هستی در حال سجود و تسبیح اند ولی تو را خواب غفلت ربوده است و ارباب پاسخ داد که دل باید صاف باشد به عمل نیست خدا کریم است و نیازی به عبادت ما ندارد.
روز هنگام، ارباب کیسه ای گندم به لقمان داد تا بکارد ولقمان آن را بفروخت و مشتی تخم علف هرز بر زمین پاشید هنگام درو ارباب دید در باغ جز علف نیست!!
علت را از لقمان جویا شد لقمان گفت: ای ارباب از عمل شما چنان گمان کردم که اگر نیت صاف باشد عمل چندان مهم نیست لذا من گندم گرانبها را بر زمین نپاشیدم بلکه تخم علف هرز را به نیت گندم بذر کردم.
👈چرا که خود گفتی: "نیت و دل باید صاف باشد خداوند کریم است و به عمل ما نیاز ندارد.."
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
شب قدر جبهه ها
اولين بار بود که می رفتم جبهه
شب قدر كه رسيد ، به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم مراسم احیاء
جمعیت رو که دیدیم تعجب کردیم
از مجموع 350 نفر افراد گردان ، فقط بيست نفر اومده بودن
شب دوم هم همين طور بود
برام سؤال شده بود كه چرا بچه ها برا احيا نیومدن
با خودم گفتم نكنه خبر نداشته باشن...؟!
... از محل برگزاری احیاء اومدم بیرون
پشت مقر ما صحرايي بود كه شيارها و تل زيادي داشت
به سمت صحرا حركت كردم
نزديك شيارها که رسيدم ، ديدم در بين هر شيار، رزمنده اي رو به قبله نشسته
قرآن رو روی سرش گرفته و زمزمه مي كنه
مراسم احياء از بلندگو پخش ميشد
بچه ها صدا رو می شنيدن و توی تنهايی و تاريكی حفره ها ، با خدا راز و نياز می كردن
تازه فهمیدم داستان اون جمعیت کم توی محل برگزاری مراسم چیه...
راوی: شهید رضا صادقی یونسی
#یادشهدا_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
« از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
هنوز صدایش در گوشم هست
مادربزرگم را میگویم
آن روزها هنوز مدرسه نمی رفتم
پول هایم را جمع کرده بودم برای خریدن یک توپ چهل تیکه ی واقعی
چند ماه طول کشیده بود تا پول هایم جمع شود
پول هایم را گرفتم دستم و به سمت مغازه رفتم
تمام مسیر را در فکر لذت رسیدن به آن توپ بودم
آنقدر غرق رویا بودم که متوجه افتادن پول هایم نشدم
وای که چقدر سخت بود قبول کردن این حقیقت
حقیقتی که می گفت پول هایت گمشده ، آرزو هایت پریده
تمام مسیر را برگشتم
وجب به وجب را با بغض نگاه کردم
نبود که نبود
انگار کسی قبل از من پول ها را برداشته بود
پول هایی که برای من بودند حالا دست نفر دیگری بود
دوس داشتم تا سر حد مرگ گریه کنم ولی فقط بغض داشتم
چند بار مسیر را رفتم و برگشتم
از هر که رد می شد سراغ پول هایم را می گرفتم ولی خبری نبود که نبود
مثل یک ماتادور زخمی و خسته به خانه برگشتم
بغضم ترکید
مادر گفت فدای سرت
پدر پول داد و گفت با هم می رویم توپ را می خریم
ولی مادربزرگ گفت « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
از آن شب سال های زیادی می گذرد
هر شب وقتی همه خوابند من گذشته ام را قدم می زنم
وجب به وجب میگردم تا کسانی را که گم کرده ام پیدا کنم
تا بگویم شما برای من هستید
بگویم من برای داشتن شما سختی کشیده ام
من فقط لحظه ای شما را گم کردم
اما وقتی گذشته ام را قدم میزنم آن ها را پیدا نمی کنم
انگار کسی قبل از رسیدن من آن ها را برای خود برداشته
کاش پدرم آن توپ را برایم نمی خرید
نمی خرید تا می فهمیدم اگر از دست بدهی دیگر به دست نمی آوری
هر شب صدای مادر بزرگم در گوشم هست « از چیزی که برای توست خوب مراقبت کن »
#حسین_حائریان
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
☘مهم☘
دعای چهار نفر مستجاب نمیشود:
1. دعای کسی که در خانه بنشیند و بگوید: خدایا روزی مرا برسان، مستجاب نمیشود چرا که خدا به او خطاب می کند: آیا دستور ندادم برای کسب روزی تلاش کنی؟!😐
2. مردی که زنش اختیار او را کاملا به دست بگیرد، که خداوند می گوید: آیا اختیار او را به دست تو واگذار نکردم؟😵
3. فردی که دارای مال و ثروت باشد و آن را تباه کند و گوید : خدایا روزیم را برسان که خداوند میفرماید : آیا دستور ندادم که میانه رو باش و اسراف نکن.😖
4. مردی که پول داشته و آن را قرض داده بدون آنکه سندی بگیرد خداوند میفرماید: مگر تو را دستور ندادم که شاهد بگیری؟!😑
امام صادق (ع)
بحارالانوار؛ ج103، ص12
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴#استدلال_رضوی_علیه_السلام
روزی مردی از خوارج با چاقویی آغشته به زهر در دست، به یارانش گفت: «قسم به خدا، نزد این کسی که می پندارد فرزند رسول خداست و وارد در دستگاه طاغوت زمان شده، می روم و از دلایل اینکارش می پرسم؛ اگر جواب قانع کننده ای ندهد، مردم را از وجودش راحت می کنم.»
وقتی نزد امام رضا علیه السلام رفت، حضرت فرمود: «به شرط اینکه بعد از پذیرفتن جواب، چاقویی را که در جیب گذارده ای شکسته و به کنار بیاندازی، و پاسخ سؤالت را می دهم.»
او از این بیان امام رضا علیه السلام شگفت زده شد و چاقو را در آورد و شکست و پرسید: «با اینکه دستگاه طاغوت زمان نزد شما کافرند، چرا وارد
دستگاه حکومتی ایشان شدی؟ تو پسر رسول خدا هستی.»
امام رضا علیه السلام فرمود: «نزد تو اینها کافرترند یا عزیز مصر و مردمش؟ به هر حال اینها به گمان خودشان یکتا پرست می باشند و لیکن آنها نه خداوند یکتا را پرستیده و نه او را می شناختند. یوسف که خود پیغمبر و فرزند نبی بود، به عزیز مصر که کافر بود فرمود: " از آنجا که من دانا به امور و امانتدار هستم، مرا سرپرست گنج ها و معادن بگردان. " یوسف همنشین فراعنه بود و حال آنکه من فرزندی از فرزندان رسول خدا هستم؛ مأمون با اجبار و زور مرا به اینجا کشاند. به نظر شما چکار می کردم؟»
آن مرد گفت: «من گواهی می دهم که تو فرزند رسول خدا و راستگو و درست کرداری.»
مردان علم در میدان عمل، ج 1، ص 404
بدرقه ی یار،ص۲۴۳
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#انگیزشی
💥رویای شما تاریخ انقضا ندارد؛
نفسی عمیق بکشید و دوباره تلاش کنید
سعی نکن تو زندگی بهترین قطار رو سوار شی،
سعی کن بهترین ایستگاه پیاده شی
در دنیا فقط یک نفر وجود دارد که باید از او بهتر باشید و ان کسی نیست جز گذشته خودتان!!
تغییر فقط نیازِ زندگی نیست، خودِ زندگی ست..
آلوین تافلِر
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
❤️🕊❤️
شخص فضولی به ملانصرالدین گفت:
همسایه ات عروسی دارد
ملا گفت: به من چه!
آن شخص گفت:
شاید برای شما
شیرینی و شام بیاورند
ملا گفت: به تو چه؟
در زندگی دیگران کمتر سرک بکشید...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چقدراينمتندلنشينه... 👌
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ نفر ﻣﯿﺮنجی... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪیش... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ میمونه...
ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ...
ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﺧمه...
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﺑﺸﻪ..!
ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ و ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻧـــﻪ... ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ!
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ..!
ﯾﻪ ﭼﯿﺰ سنگين مثل...
"ﺣــــﺮﻣـــــﺖ...
#حواسمونباشهحرمتهاراحفظکنیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋🍋
چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را می گیرد...
{•اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفࢪَج•}
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
ماجرای یک ناهار مخصوص با سردار سلیمانی
رزمنده مدافع حرم «سیدمجتبی حسینی» برادر شهید سیداحمد حسینی خاطرهای از دیدار رزمندگان لشکر فاطمیون با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده و میگوید: سال ۹۷ در منطقه جنگی بوکمال خاک سوریه نزدیک مرز عراق، رزمندههای فاطمیون به دلیل جنگ چند روزه رو در رو با تکفیریها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات درحال تمام شدن بود، فرمانده عملیات خیلی تلاش میکرد که روحیه رزمندهها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروهای پشتیبانی تقاضای کمک کرده بود گویا این خبر به حاج قاسم میرسد که رزمندههای فاطمیون در منطقه جنگی منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمندهها رساندند. در این لحظه رزمندهها با اشتیاق بهم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده است، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند.
رزمندگانی که قبلاً ملاقات با حاج قاسم داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری انسان خدایی است که وقتی به چهره دلنشینشان نگاه کنید، آرام میشوید و قوت میگیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کردند، صدایشان نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل سپاه قدس بودند، با رزمندههای فاطمیون روی زمین خاکی نشستند و ناهار با بچهها تخممرغ خوردند. حاج قاسم بدون بادیگارد بین بچهها بود و با تکتک شان دیدهبوسی میکرد با اینکه برای اولین بار ایشان را میدیدیم انگار سالهای سال میشناختیمشان.
حاج قاسم کمتر یک ساعت با بچهها بودند، اما در همین مدت به قدری تشویق کردند و روحیه دادند که ما آماده رزم دوباره با تکفیریها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شدند و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا میزدند، فکر میکردیم. برخی از رزمندهها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت میکردند. /فارس
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📚داستان کوتاه
زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند. راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد. ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:« صبر کنید. از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همهی مریض ها دعا می کنید.» راهب گفت:« برای زنت دعا می کنم.» کشاورز گفت:« اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایه ام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید.» راهب گفت:« تو چیزی از درمان نمی دانی. وقتی برای همه دعا می کنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند، متحد می کنم. وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی می یابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود. دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمی رسند.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#پندانه
✍بزرگی را گفتند:کتابی در زمینه اخلاق معرفی : لازم نیست یک کتاب باشد، یک کلمه کافیست که بدانی خدا میبیند.
💠أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اَللّٰهَ یَریٰ (علق/۱۴)
❇️آیا آدمی نمیداند که خداوند همه اعمالش را میبیند؟!
در حدیث آمده است:خدا را آنچنان عبادت کن که گویی او را میبینی و اگر تو او را نمیبینی، او تو را به خوبی میبیند. نقل میکنند بیداردلی بعد از گناهی توبه کرده بود و پیوسته میگریست.
گفتند: چرا اینقدر گریه میکنی؟ مگر نمیدانی خداوند متعال غفور است؟ گفت: آری، ممکن است او عفو کند ولی این خجلت و شرمساری که او مرا دیده چگونه از خود دور سازم؟!
به قول شاعر: گیرم که تو از سر گنه درگذری زان شرم که دیدی، که چه کردم، چه کنم؟! عالم محضر خداست، در محضر خدا معصیت نکنیم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•